آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سایه‌های شب؛ انسان از منظر ناتورالیسم

نگاه اجمالی به رمان سایه‌های شب

سایه‌های شب؛ انسان از منظر ناتورالیسم

نام کتاب: سایه‌های شب نویسنده: امیل زولا مترجم: علی‌اکبر معصوم‌بیگی انتشارات نگاه / چاپ اول ۱۳۹۵ امیل زولا در ایران همچنان خوانده می‌شود. سایه‌های شب یکی دیگر از آثار او است که به تازگی علی اکبر معصوم‌بیگی آن را ترجمه و انتشارات نگاه منتشرش کرده است. اجازه دهید در همین سطرهای نخستین خود را از […]

سایه‌های شب؛ انسان از منظر ناتورالیسم

نام کتاب: سایه‌های شب

نویسنده: امیل زولا

مترجم: علی‌اکبر معصوم‌بیگی

انتشارات نگاه / چاپ اول ۱۳۹۵

امیل زولا در ایران همچنان خوانده می‌شود. سایه‌های شب یکی دیگر از آثار او است که به تازگی علی اکبر معصوم‌بیگی آن را ترجمه و انتشارات نگاه منتشرش کرده است. اجازه دهید در همین سطرهای نخستین خود را از هیجانات خواندن این رمان بتکانم. سایه‌های شب رمان جذاب و نفس‌گیری است نه فقط برای خوانندگانی که از رمان «قصه» می‌خواهند و «کشش داستانی» اصلی‌ترین انگیزه و معیارشان برای خواندن است، حتی برای آنها که به پیچیدگی‌های ساختاری و استحکام ساختمان رمان، از زبان تا پیرنگ، علاقه‌مند هستند. سایه‌های شب همه را در خود دارد و به همین دلیل خوانندگان از هر دسته که باشند با آن همراهی می‌کنند. بی‌تردید سهم مترجمان هر زبان در برگردانِ آثار ادبی تعیین‌کننده است. مترجم ناوارد یا سهل‌انگار اثر را از سکه می‌اندازد ولو نوشته‌ی ارزشمند نویسنده‌‌ای معتبر باشد. هر آنچه تا اینجا از ویژگی‌های رمان سایه‌های شب نوشتم اگر برگردانش به زبان فارسی به دست مترجم توانایی انجام نگرفته بود، حال مثل خیلی از موارد دیگر باید افسوس تباه شدن اثر را می‌خوردیم. وسواس و تعهد اکبر معصوم‌بیگی در انتقال درست فضا و روایت داستان به قالب زبانی سره و بی‌لکنت درآمده است؛ آنقدر که حتی توصیفات چند صفحه‌ای زولا -مثلا- از روز برف‌ریز و حرکت دشوار قطار همچنان خواندنی است. البته این قدرت قلم و توصیف نویسنده است که از واقعیتی ظاهرا عادی چند صفحه توصیف خواندنی بیرون می‌کشد؛ اما نقش و قدرت مترجم نیز در همین موارد معلوم می‌شود زیرا آنها را همچنان خواندنی برگردان کرده است.

امیل زولا در ایران همچنان خوانده می‌شود؛ چرا؟ این پرسش را می‌خواهم با نگاه به سایه‌های شب پاسخ دهم. داستان در محیط خطوط و ایستگاه‌ها و ترمینال راه‌آهن، با شخصیت‌های مربوط به کار نقل‌و‌انتقال ریلی اواخر قرن نوزده شکل گرفته است؛ رانندگان و آتشکاران و سوزن‌بان‌ها و مراقبان و روسا و معاونان و بازرس‌ها و همسران و معشوقه‌هایشان در شبکه‌ای از روابط شغلی و شخصی نقش‌آفرینان سایه‌های شب هستند. وقتی قرار باشد نویسنده‌ای ناتورالیست که آدم‌ها و جامعه را «آزمایشگاه رمان» می‌داند دست به کار داستانی شود، پیشاپیش بر خواننده‌ی آشنا پیداست که جزییات نقشی اساسی‌ در آن دارد. در دقت و وسواس زولا نسبت به این اصل ناتورالیستی همین را می‌گویم که برای پژوهشگر حمل‌ونقل ریلی اواخر قرن هیجدهم در فرانسه کتاب سایه‌های شب می‌تواند یک منبع معتبر باشد. اما نکته اینجاست که این کتاب نه فقط سرشار از اطلاعات درباره‌ی امور راه‌آهن که برساخته‌ی آنهاست. برای داستان‌نویس کافی نیست که فقط اطلاعات داشته باشد بلکه آنها را باید داستانی کند و چنان طبیعی و بسامان در ساختار و روایت داستان جایشان دهد که خواننده احساس نکند مشغول خواندن اطلاعات است. تحقیق و جستجو و یافتن اطلاعات صحیح یکی از کارهایی است که داستان‌نویس جدی و معتبر انجام می‌دهد؛ کاری که در داستان‌نویسی ایران کمتر به چشم می‌خورد. زولا جدی گرفته می‌شود زیرا خودش کارش را جدی گرفته بود و برای آن سخت زحمت می‌کشید و رنج جستجو و تحقیق را تحمل می‌کرد. این فقط به ناتورالیست بودن او مربوط نبود گر چه نگرش ناتورالیستی بر ثبت جزییات اتفاقات و پدیده‌ها و شیوه‌ی پوزیتیویستی تاکید دارد؛ اما فرا رفتن‌های زولا از ناتورالیسم هم با دقت و تحقیق همراه بوده است. روش نویسنده‌ای که به کار خود تعهد دارد چنین است. توفیر نمی‌کند به کدام مکتب و نحله‌ی ادبی گرایش و تعلق دارد. اگر به طرح و ساختار رمان سایه‌های شب دقت کنیم متوجه می‌شویم که با دقت و ظرافت یک داستان کوتاهِ بسامان نوشته شده است. هیچ شخصیت و اتفاقی بدون محاسبه به این داستان وارد نشده است؛ هیچ یک از روایت‌های فرعی به تن آن زار نمی‌زند؛ حتی اشیاء یاد شده در آن هر یک نقش داستانی دارند. هدیه‌ی سورین به همسرش روبو یک چاقو است؛ چاقوی خوش ترکیب «با آن دسته‌ی عاجی و تیغه‌ی تابناک» (ص ۲۰) این چاقو که در صفحه‌های نخستین وارد داستان می‌شود ابتدا به نظر می‌رسد چیز چندان مهمی نباشد؛ اما کم کم نقش داستانی خود را که بسیار جدی است نشان می‌دهد؛ در طول داستان دست به دست می‌شود و می‌کشد. یا کاغذ یادداشتی که سورین، باز در همان صفحه‌های ابتدای کتاب به اجبار شوهرش برای «رئیس» می‌فرستد، در ادامه نقش داستانی جدی پیدا می‌کند. زولا همه چیز را با دقتی ریاضی‌وار وارد داستان کرده است. از اضافه‌گویی و وراجی‌های داستان‌نویسان ناشی یا صفحه پرکن خبری نیست. آنجا هم که چندین صفحه را به توصیف یا تشریح صحنه‌ای اختصاص داده این کار را چنان گیرا و با تلفیق زوایای گوناگون صحنه انجام می‌دهد که ملالی در پی ندارد. بر این‌ها مکث کرده‌ام تا ویژگی داستان‌نویسانی را برشمارم که حتی پس از یک‌ونیم قرن هنوز خواننده دارند.

مجال پرداختن به جزییات بیشتر این رمان نیست اما دنیای داستانی زولا را نمی‌توان درک کرد اگر ویژ‌گی‌های مکتب ادبی ناتورالیسم را که او در فرانسه سرآمدش بود، نشناسیم. ناتورالیسم در میانه‌ی قرن نوزدهم در شرایطی ظاهر شد که کشفیات و اختراعات علمی اوج گرفته بود و علم و روش علم گفتمان مسلط آن دوره بود. رمانتیسم که در مقابله با کلاسیسم پدید آمده بود و به ویژه در فرانسه چندین دهه شکل مسلط ادبی و هنری بود در پی تغییرات اجتماعی و رشد علم راه افول آغاز کرد. گرایش به ناتورالیسم و حتی اعلام فعالیت رسمی آن از سوی زولا و چند نویسنده‌ی دیگر ناشی از تفوق علم‌گرایی و مقابله با رمانتیسم در هنر و ادبیات بود. ناتورالیسم خلاف نظر رایج در ایران شیوه‌ی توصیف نیست بلکه بینش است. و البته شیوه‌ی توصیف و زاویه‌ی دید را از بینشش گرفته است. در شیوه‌ی توصیف مشابه رئالیسم عمل می‌کند به همین دلیل در بسیاری از اظهار نظرها و نقدها این دو مکتب ادبی و هنری با هم خلط می‌شوند اما تفاوت این دو در بینش آنها نسبت به انسان و جهان است. در نظرگاه ناتورالیستی انسان در تابعیت محیط و ارث است و از ژن‌ها و قوانین کور محیط فرمان می‌برد. آدمیان مدام در تنازع بقا هستند و هیچ عنصر یا رگه‌ی قهرمانی در آنها نیست زیرا چیزی جز حاصل بی‌اراده‌ی محیط و میراث ژنتیک نیستند. ناتورالیسم بر خلاف رمانتیسم و -تا حدودی- رئالیسم «قهرمان» ندارد. زیرا اراده بر شخصیت‌های داستانی‌اش حاکم نیست. نوع برخورد، نوع نگاه به رابطه‌ی میان اراده و انسان نقش و وضعیت شخصیت داستانی را رقم می‌زند؛ حتی مکتب ادبی تعیین می‌کند. رمانتیسم که اراده‌ی فردی را مشروط و محدود نمی‌داند داستان‌هایش پر از «قهرمان» است؛ رئالیسم که برای انسان اراده‌ای مشروط قایل است، هنر و ادبیاتش بسته به شرایط، قهرمان دارد؛ ناتورالیسم اما اراده‌ای برای انسان قائل نیست پس قهرمان به مثابه‌ی شخصی که شرایط را تغییر می‌دهد و بیرون از خود بر محیط تاثیرمی‌گذارد، ندارد. انسان ناتورالیستی چون دیگر اجزاء طبیعت قابل تحقیق و آزمایش است و با او همچون هر موضوع تحقیق علمی باید بی‌طرف و عاری از احساسات برخورد کرد. سبک نوشتاری، زاویه‌ی دید و زبان ادبیات ناتورالیستی، هم از چنین بینشی نشات می‌گیرد و هم آن را در داستان می‌پرورد و جلوه‌گر می‌کند. هیچ داستانی با توصیف «سیاه» و نمایش صرف پلشتی و زشتی ناتورالیستی نمی‌شود اگر بینش ناتورالیسم را بازتاب ندهد. در ایران کم نیستند داستان‌هایی که با بی‌توجهی منتقدان و مفسران ذیل ناتورالیسم دسته‌بندی شده‌اند حال آنکه هیچ ارتباطی جز شباهت توصیفی با ناتورالیسم ندارند. صادق چوبک نمونه‌ی ایرانی داستان‌نویسان ناتورالیست است به ویژه در رمان سنگ صبور.

آدم‌های رمان سایه‌های شب نمونه‌های عالی انسان در نظرگاه ناتورالیستی هستند. (سورین کمی -فقط کمی- استثنا است. بعد دلیلش را خواهم گفت) آنها هیچ یک بد نیستند اما زیر سلطه‌ی نیرویی قهار بد عمل می‌کنند. حتی کسی چون ژاک زیر نفوذ آن تاریخ طبیعی نهادینه شده‌ی وجودش، در لحظاتی وهم‌آلود و ناهشیار سورین را که عاشق او است، می‌کشد و جالب آن که وقتی هشیار می‌شود از آن کرده چندان پشیمان نیست. دلیلش از منظر ناتورالیستی جز این نیست که او همان کرده که برایش ساخته شده بوده است. پس از آنکه ژاک معشوقه‌ی خود سورین را می‌کشد، راوی/نویسنده در تبیین عمل او چنین می‌گوید:

«و اکنون بر خلاف منافع خود دستخوش خشونت موروثی شده بود، همان غریزه‌ی کشتن که در جنگل‌هایِ دوران نخستین حیوانی را به جان حیوان دیگر می‌انداخت. آیا کسی در نتیجه‌ی استدلال دست به قتل می‌زند؟ نه، آدم‌ها فقط وقتی می‌کشند که به تاثیر خون و اعصاب خود برانگیخته می‌شوند و آن هم میراث پیکارهای کهن برای بقا و لذتِ قوی بودن است. همه‌ی آنچه اکنون حس می‌کرد نفرتِ سیراب‌شده بود. »(ص ۴۳۸)

اما همین آدم که چاقو را در زخم گلوی معشوق می‌چرخاند و از این چرخش حظ میبرد، در منظر ناتورالیسم بی‌گناه است؛ زیرا در این منظر انسان فاقد اراده است:

«چرا، چرا ژاک او را کشته بود؟ او را قوانین بی‌چون و چرا و درک‌ناپذیر جنایت خرد و مچاله کرده و به کناری افکنده بود، زندگی او را از لجن به خون رانده بود و با این همه به رغم همه‌ی این چیزها ترد و نازک و بی‌گناه بود، هرگز نفهمیده بود.» (ص۴۳۶)

انسان منظر ناتورالیسم موجود وحشتناکی است و هنگامی که زیر قلم نویسنده‌ی توانایی چون زولا آفریده می‌شود صحنه‌های نفس‌گیری را رقم می‌زند. صحنه‌ی برخورد قطار با گاری حامل سنگ که نتیجه‌ی حسادت و خشم برخاسته از ناکامی یک زن است، توصیف لیزون (نام قطار) پس از این حادثه و نیز صحنه‌ی قتل سورین دو نمونه‌ی برجسته از نمایش خوی آدمیزاد از منظر ناتورالیسم است. توصیف شخصیت‌ها -چه بیرونی و چه درونی- ژنتیکی و مبتنی بر نقص و شواهدی است که بر ناگزیری رفتارشان دلالت می‌کند. استفاده از پیشانی‌های کوتاه در توصیف ظاهری دو شخصیت اصلی، روبو و ژاک، از این گونه است. با این همه زولا تا انتهای منطق ناتورالیسم پیش نمی‌رود. با این که او سرآمد ناتورالیست‌های فرانسه بود اما در همین رمان گاه از مکتب ادبی خود فراتر رفته است. شاید به این دلیل که روشنفکری سوسیالیست نیز بود یا شاید به دلیل آنچه انگلس «صداقت هنری»اش خوانده است. به هر روی در سایه‌های شب برخی موارد با استانداردهای ناتورالیسم خوانایی ندارد. می‌دانیم که ناتورالیست‌ها توجهی بسیار به علم داشتند و امید فراوان که بتواند مشکلات بشری را حل کند. به این معنا به پیشرفت‌های صنعتی اهمیت فراوانی می‌دادند. این را می‌توان در توصیف‌هایی که زولا از قطارها و راه‌آهن آن دوره کرده است دید. اما نام‌گذاری قطاری که ژاک راه‌برنده‌ی آن است با نام زنانه‌ی لیزون و شیفتگی شدید ژاک به آن ( به او) فراتر از ستایش علم و اختراعات صنعتی است؛ بت‌وارگی کالا و الیناسیون است. زولا تا حد جان‌بخشی به لیزون هم پیش رفته است گاه او را چون زنی حسود تصویر می‌کند. توصیف درخشان او از لیزون پس از تصادف یا پیش از آن هنگام گیر افتادن در برف توصیف یک موجود زنده هنگام گیر افتادن در فشار و رنج و سرانجام مرگ است. این‌ها از عهده‌ی ناتورالیسم خارج است و سر در نحله‌ای دیگر دارد. در این قسمت زولای سوسیالیست قلم می‌زند تا نه چون ناتورالیسم خدمتگزاری صنعت به بشر بلکه چون یک سوسیالیست بت شدن و معبود گشتن شیء را در نظام کاپیتالیستی نشان دهد. شیفتگی و تعلق خاطر ژاک و آتشکارش به لیزون جابه‌جا روایت شده است. زولا به زنان رمان سایه‌های شب نگاه منعطف‌تر و نرم‌تری دارد. گر چه آنها نیز بی‌اراده و زیر نفوذ نیروی قهار طبیعت هستند به ویژه فلور که با آن هیبت گویی آفریده شده است تا در تبعیت از طبیعت خویش جنایتی موحش مرتکب شود و خود را به کیفر آن به شیوه‌ای سهمناک هلاک کند. سورین اما با آنکه در قتل رئیس به ناچار شرکت می‌کند و طرح قتل روبو را می‌ریزد در توصیف‌های نویسنده گاه همدلی‌هایی با او مشاهده می‌کنیم که این گونه احساس‌ها از ناحیه‌ی زولای ناتورالیست نمی‌تواند باشد. همین همدلیِ گه‌گاهی، سورین را میان شخصیت‌های ناتورالیستی رمان کمی (فقط کمی) استثنا می‌کند.

تا آنجا که صفحه‌ی «نقد معرف» مجال داد سعی کردم به سایه‌های شب نگاهی کلی بیندازم و برخی از عناصر مهم در شکل‌گیری آن را برشمارم؛ اما می‌دانم که از این رمان با حجم نزدیک به پانصد صفحه و ویژگی‌های وصفی، روایی و درونمایه‌ای که دارد هنوز مشتی از خروارش برنداشته‌ام. در قدرت و قوت این رمان همین را می‌گویم که قادر است حتی خواننده‌ی کم‌خوان رمان را برای ساعت‌ها از صفحه‌ی کامپیوتر و تبلت و گوشی موبایل دور کند. به علاقمندان به داستان‌نویسی توصیه می‌کنم که شگرد روایتی زولا را در این رمان کشف کنند تا یکی از دلایل جذابیت سایه‌های شب را دریابند. موردی که باید در فرصتی دیگر و مجالی فراخ‌تر به آن بپردازم.

«ماندن یا رفتن؟» پاسخ ناسیونالیسم

 بررسی کوتاه رمان ملک آسیاب

نام کتاب: ملک آسیاب

نویسنده: غزاله علی‌زاده

انتشارات رشدیه/چاپ نخست ۱۳۹۵

ملک آسیاب اثری است از غزاله علی‌زاده نویسنده‌ای که گرچه عمری کوتاه داشت اما در عرصه‌ی داستان خوب قلم زد. نمی‌دانم اگر تا به حال زنده مانده بود آیا ملک آسیاب را با همین کمیت و کیفیت منتشر می‌کرد یا نه. این رمان کوتاه که چنانچه به شیوه‌ی معمول چاپ می‌شد، ۱۲۰ صفحه بیشتر اشغال نمی‌کرد با تمهیدات ناشر به ۱۶۴ صفحه رسیده است. ملک آسیاب رمانی «خالی و خلوت» است؛ داستانی تک خط و فرعیاتی کم‌رنگ دارد با شخصیت‌هایی که اندک‌اند و قوام نیافته‌. با این همه زبانی ساده و روشن دارد که بی‌دست‌انداز و چاله‌چوله، هموار پیش می‌رود. داستان که زوال خانواده‌ای اشرافی و قدیمی را در پس‌زمینه‌ی خود دارد، در پیش زمینه استوار بر دو تضاد پیش می‌رود: زندگی – مرگ و سنت – مدرنیسم. انعکاس این دو تضاد در افکار و رفتار شخصیت‌های داستان خود را به صورت تردید و آشفتگی ذهنی – عاطفی نشان می‌دهد. این حالت فقط مختص شخصیت‌های اصلی داستان نیست حتی فتاحی هم که دلال زمین و شخصیتی فرعی است احساس آشفتگی دارد:

«. . . فتاحی هم غمگین و تنهاست، گاهی دلم می‌خواهد فریاد بکشم، گل‌های باغچه را از ریشه بیرون بیاورم، شب که دیگران می‌خوابند داستان زندگی‌ام را از روزگار بچگی می‌نویسم . . . »(ص ۱۴۹) البته در باره‌ی فتاحی اینجا قسمت طنزآمیز بحران او است؛ اما دیگران نیز آنچه را هستند نمی‌خواهند و آنچه را می‌خواهند نمی‌یابند. همین است که آنها را به صرافت حفظ باقیمانده‌ی فرصت‌های زندگی‌شان انداخته است. می‌بینند که آن‌گونه که خواسته‌اند نتوانسته‌اند زندگی کنند و فرصت‌ها در گذر زمان و رسیدن پیری رو به پایان است. از دست دادن زمان نه تنها ذهن شخصیت‌های داستان را به خود معطوف داشته بلکه راوی/ نویسنده نیز با آن درگیر است. بیشتر فصل‌های رمان با اشاره به زمانی خاص یا با نشانه‌ای از زمان آغاز شده است و «ساعت» ( و نیز آینه) بسامد بالایی در کل داستان دارد:

“نزدیک ساعت هفت”، “پنج‌شنبه عصر”، “بعد از ظهر دوشنبه”، “نزدیک غروب”، “صبح روز بعد”، “صبح جمعه”، “سه روز دیگر”، “پاییز می‌رسید”، “پانزده روز بعد”، “نزدیک نیمه‌شب”، “نزدیک ساعت هفت”، “نزدیک نیمه شب”، “چهارشنبه عصر”، . . . اینها بخشی از اشارات مستقیم به زمان است که فصل‌های داستان با آنها آغاز شده است. زمان، چه زمان طبیعی که مرگ و زندگی را در خاطر تداعی می‌کند و چه زمان اجتماعی که در این رمان سنت و مدرنیسم را نشان می‌دهد، حضور مستمر و پررنگی در رمان ملک آسیاب دارد. این اندازه از یادآوری و به نام خواندن زمان نشان هراس از آن است. رمان با زمان آغاز شده و با زمان پایان گرفته است. فصل نخست:

«نزدیک ساعت هفت سارا لباس عوض کرد، دامنی کلوش از کشمیر یشمی پوشید، با پیراهنی راهدار و . . . » فصل پایانی: «ساعت خانه از کار افتاده، باتری لازم دارد، سر راه یکی می‌خرم.» آنها درگیر با زمان طبیعی به زمان اجتماعی می‌رسند زیرا ناچارند در قالب آن، زمان طبیعی را از سر بگذرانند. بازتاب این تناقض در رفتار هریک نمودی خاص دارد. خانم نجمی مادر سارا تکلیفش با زمان اجتماعی روشن است او سخت به باورهای سنتی و اشرافی خود باور دارد . تلاشش حفظ ملک موروثی و تجدید رسم و عادات و روابط آباء و اجدادی‌اش است. فرزین و دایی هدی و سارا که هریک کمابیش آدم‌های متفاوت جامعه هستند و گوشه چشمی به هنر و ادبیات دارند، با تردید آغاز می‌کنند و در جریان وقایع داستان هر کدام به نوعی یقین می‌رسد. آنها ناامید از شرایط موجود به امید موقعیتی که بتوانند در آن زمان طبیعی‌شان را شادتر و بهتر بگذرانند تصمیم به مهاجرت می‌گیرند. هر سه سهمی در ملک آسیاب دارند اما برای رفتن باید از آن دل بکنند. دایی بی‌هیچ انتظاری از سهم خود بی‌خبر از خانم نجمی که خواهر او است به سراغ عشق قدیمی‌اش در کشوری دیگر می‌رود. فرزین که خود را بی‌وطن می‌داند هیچ دلبستگی‌ای به آن ملک ندارد، سهم خود را می‌فروشد. جایی درباره حس خود به وطن می‌گوید:

«. . . گاهی به خودم می‌گویم همین جا بمان، آب و خاکت را دوست داشته باش، این مردم به تو نزدیک‌ترند، چند ساعت بعد دلم برای کوچه پس‌کوچه‌های مونمارتر تنگ می‌شود، هوس می‌کنم در یک قهوه‌خانه‌ی روباز نزدیک درخت‌های نارون قهوه‌ی سیاه بنوشم، “لیبراسیون” و یا “لموند” را ورق بزنم. »(ص ۱۱)

سارا خسته از شرایط پیرامون و زخم‌خورده از تجربه‌ای تلخ در زندگی زناشویی قبلی‌اش و نیز بیزار از رفتارهای مادر دل به پیوند با فرزین می‌بندد تا در کنار و به یاری او زمان طبیعی خود را در زمان اجتماعی بهتر، جایی که زندگی باشد، بگذراند. او نیز تصمیم می‌گیرد ملک آسیاب را واگذارد و برود. البته نگران مادر پیر و بیمار خود هم هست. (مادر، آسیاب، وطن و خانه همدیگر را تداعی می‌کنند) بنابراین برای چهار تن از شخصیت‌های داستان، ملک آسیاب معیاری می‌شود برای سنجش دلبستگی آنها به خاک وطن. مادر به ملک آسیاب عشق می‌ورزد و می‌خواهد آبادش کند: «دلم می‌خواهد دور استخر گل بکاریم. » (ص ۱۰۱) این ملک یادآور دوران خوش و اقتدار او است. فرزین سهم ملک خود را می‌فروشد و به خارج می‌رود. او به زعم نویسنده مظهر اندیشه‌ی مدرنیستی است زیرا ناسیونالیست نبودن و جهان‌وطنی از اندیشه‌های مدرنیستی است. دایی هدی ابتدا دنبال عشق خود می‌رود اما سرخورده بازمی‌گردد؛ زیرا خیلی چیزها میان او وعشق سابقش تغییر کرده است. سارا که با تردید رابطه‌اش را با فرزین آغاز کرده است در جریان داستان یقین بیشتری به همراه شدن با فرزین پیدا می‌کند. انگیزه‌‌ی او فرار از محیط دلمرده و چنگ زدن به باقی زندگی است؛ اما روز موعود در فرودگاه تردیدهایش جان می‌گیرد و از رفتن پشیمان می‌شود و به خانه بازمی‌گردد، با این قصد که زمان را در خانه بسامان کند یعنی – در شکل تعمیم یافته – وطن را بسامان کند. قصدی که در جمله‌ی پایانی داستان چنین به بیان نمادین درآمده است:

«ساعت خانه از کار افتاده، باتری تازه لازم دارد، سر راه یکی می‌خرم.» (ص ۱۶۴)

رمان ملک آسیاب چند سال پس از انقلاب در دهه‌ی ۶۰ خورشیدی نوشته شده است. نشانه‌هایی از شرایط پسا انقلاب در کتاب هست از جمله تاریخ مجله‌ای که سارا ورق می‌زند و تاریخ پشت عکس بچه‌های فرزین، یا جایی به روسری و جایی دیگر به مانتو (پوشاک زنانه‌ی پس از انقلاب) سارا اشاره شده، یا کرایه تاکسی، اشاره به سریال سلطان وشبان؛ اما هیچ اثر و نشان جدی‌ای از شرایط دهه‌ی ۶۰ در داستان نیست. جدی‌ترینش شاید ویزا نگرفتن دایی هدی باشد که به ابهام برگزار شده. اگر این اشارات را حذف کنیم بی‌خدشه‌ای به داستان می‌توان زمان وقوع آن را پیش از انقلاب نیز فرض کرد. اما پس از انقلاب بود که مهاجرت به کشورهای دیگر از تصمیم و رفتاری گه‌گاهی میان قشری خاص به یک پدیده‌ی جدی ، وسیع و همه‌گیر بدل شد. دلایل این کار نیز متعدد بود. کم نبودند مردمی و از جمله نویسندگان و هنرمندانی که به اجبار یا به اختیار از راه قانونی یا غیر قانونی ترک دیار کردند و به کشورهای دیگر کوچیدند. به نظر می‌رسد غزاله علی‌زاده با نوشتن ملک آسیاب خروج هنرمندان و روشنفکران را در نظر دارد و پاسخ خود را به آن می‌دهد. دایی هدی مجسمه‌ساز است و سارا و فرزین با ادبیات سروکار دارند و به نوعی (فقط به نوعی!) روشنفکر تلقی می‌شوند. مسئله آنها «ماندن یا رفتن؟» است. سارا در فصل آغازین رمان جایی می‌گوید:

«راستش این شهر، زندان من است. می‌دانم هر قدر بیشتر بمانم، بیشتر فرو می‌روم، پف می‌کنم، چاق می‌شوم، آخرین جرقه‌ها در وجودم سرد می‌شود، زندگی می‌رود دورتر و دورتر. دست دراز می‌کنم، اما نمی‌توانم لمسش کنم. فرزین نیم‌خیز شد:  پس چرا مانده‌ای؟. . . ( سارا جواب داد)  سر دوراهی گیر کرده‌ام، مادر خیلی تنهاست.»( ص ۱۳) – پیش‌تر گفتم که در این داستان مادر و وطن نماد و تداعی‌گر یکدگرند – با این وجود در ادامه و در هراسِ از دست دادن فرصت‌ها راضی به رفتن می‌شود. اما در آخرین لحظات چنین تصور می‌کند و می‌اندیشد که جای دیگر نیز ملالی دیگر را باید تجربه کند. اتفاقات دیگری نیز به تصمیم او کمک می‌کند از جمله مرگ کاسکو که هندی است و دور از وطن می‌میرد:

«یک کاسکو داشتیم سی‌هزار تومان می‌ارزید، . . . کاسکو اینجا قرار نداشت. وطن اصلی‌اش هندوستان است . . . کاسکو مرد.» (ص ۱۳۱)

اتفاق تاثیر‌گذارتر بازگشت دایی هدی است. او با شکست رویایش بازگشته است و وقتی سارا از او می‌پرسد: «باز می‌گردید؟» پاسخ می‌دهد: «کجا دخترجان؟» دایی وطن را ترجیح داده است به همین دلیل پس از بازگشت سراغ آسیاب – نماد وطن – را از سارا می‌گیرد: «راستی آسیاب از دست رفت؟» و از پاسخ سارا که منفی است شاد می‌شود: «پس بد نشد، باز به گورهای بالای تپه سر می‌زنم. . .»” (ص ۱۵۹) دایی به گذشته‌ی خود، به وطن باز‌می‌گردد! همچنان که سارا از راه فرودگاه به خانه باز‌می‌گردد:

«خسته‌ام، خوابم می‌آید. دلم می‌خواهد لحاف پنبه‌دوزی خودم را روی سرم بکشم، بی‌هیچ آرزویی بخوابم و صبح به صبح گستردگی لکه‌های قهوه‌یی را روی دست‌هایم ببینم. اینجا خستگی و ملال است، آنجا در پاریس اضطراب صبح از انقباض روده‌ها شروع می‌شود، می‌رسد به قلب و گلو. حتی نمی‌توانم یک جرعه آب بنوشم. پرده را کنار می‌زنم، رنگ‌های بیرون چشمم را می‌آزارد. مردم به سرعت می‌روند رو به مقصدی نامعلوم. پرتاب می‌شوند رو به آینده، کدام آینده؟ تنها نشستن روی نیمکت پارک‌ها و سگی را نوازش کردن، زلف کم‌پشت را به نسیم مرطوب سپردن؟ با دندان‌های کرسی لق بادام‌زمینی جویدن. در بوی ادکلن فرزین دست و پا خواهم زد. لباس‌هایم را کنار پوشاک‌های او خواهم آویخت. باز روی پل‌ها می‌ایستم، خیره می‌شوم به آب روانِ دودی. مردم ساعت‌هایشان را نگاه می‌کنند. هوا دارد گرم می‌شود، درخت‌های گیلاس آسیاب جوانه زده. کاش من هم درختی بودم و در خاکی گرم ریشه داشتم.» (ص ۱۶۳)

نقل قول کمی طولانی شد اما لب درونمایه‌ی ملک آسیاب در همین قطعه است. سارا از تصویر ملال‌آور زندگی در پاریس که در ذهن مرورش می‌کند، به ملک آسیاب نقب می‌زند، به درخت‌های گیلاس آسیاب، به جوانه زدن درخت‌ها؛ به زندگی. و از آنجا آرزو می‌کند که درختی بود و ریشه در خاک گرم داشت. این تمثیلی است از رابطه‌ی میان انسان و وطن. در مقابل حس وطن‌گرایی سارا فرزین قرار دارد که قرار است نماینده و نشان‌گر روشنفکر عاری از فکر وطن باشد، یا به قول خودش «بی‌وطن». در آخرین صحنه فرزین را از دید سارا می‌بینیم که به کیف رمزدارش مشغول است. همه‌ی داروندار او در آن کیف است. او همان کیف است با رمزی که شاید تاریخ یکی از اتفاقات زندگی‌اش باشد. در این منظر او بازنده و بی‌ریشه است و سارا و دایی هدی که به گذشته بازگشت کرده‌اند برنده.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۱۰ , نقد معرف
ارسال دیدگاه