آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » رضا معتمدی

به محمدرضا جودت

رضا معتمدی

کهکشان اندیشه ی تو جهان بسیط می شودو واژه ها و صوت ها و شکل هابرهنه می شوندو برف می شوندو آب می شوند.زمان پرنده می شودپرنده باد می شودو باد نور می شودو عشق که محو بوده در فواصل زمانحضور خویش را در تمام لحظه هاجاودانه می کند .بگو چگونه تو نگاه کرده ای […]

رضا معتمدی

کهکشان اندیشه ی تو

جهان بسیط می شود
و واژه ها و صوت ها و شکل ها
برهنه می شوند
و برف می شوند
و آب می شوند.
زمان پرنده می شود
پرنده باد می شود
و باد نور می شود
و عشق که محو بوده در فواصل زمان
حضور خویش را در تمام لحظه ها
جاودانه می کند .
بگو چگونه تو نگاه کرده ای به رمز و راز این شگفت
که در پس سیاه چال‌های کهکشان
سپید دیده ای
سیاه دیده ای
و حجم ناب دیده ای ؟
هزار بار اگر دوباره بنگری
به واژه ها و شکل ها
یقین همان که خوانده ای ، نخوانده ای
یقین همان که دیده ای ، ندیده ای
جهان دیگری گشوده می شود برابرت
که رمز و راز آن
ترا برهنه می کند
و برف می کند
و آب می کند
چنان که باز
دوباره بنگری
شگفت رمز و راز این شگفت را .

پلی کشیده حس عاشقانه از تو تا سپیده دم
که نسل های گمشده ترانه خوان
از آن عبور می کند .
زمین چه حجم کوچکی است
میان دست‌های تو .
خوشا کسی که در میان این فواصل طویل زیستن
از انتهای حس خویش
به ارتفاع آفتاب نگاه می کند
و فکر می کند
به عمق لایه های سنگ‌واره جهان
که دم به دم
درون ما
برهنه می شود
و برف می شود
و آب می شود


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۱
ارسال دیدگاه