آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » داریوش هادیی

چند شعر از

داریوش هادیی

وقت آن شد…. وقت آن شدکه غمت پرده در ما گرددچشم ما دورازآن صورت زیبا گردد نیمه شب گشته وما بهرتو بیدارهنوزتا به کی مهرتوازجلوه ی عنقا گردد ای فروزنده ی جان با توغباری نتوانکه دراین خاک کده چهره مصّفا گردد عاقلی نیست به ره درتوبشرطی ماراکه مسیح آید وجانرا چو چلیپا گردد آنقدر هست […]

داریوش هادیی

وقت آن شد….

وقت آن شدکه غمت پرده در ما گردد
چشم ما دورازآن صورت زیبا گردد

نیمه شب گشته وما بهرتو بیدارهنوز
تا به کی مهرتوازجلوه ی عنقا گردد

ای فروزنده ی جان با توغباری نتوان
که دراین خاک کده چهره مصّفا گردد

عاقلی نیست به ره درتوبشرطی مارا
که مسیح آید وجانرا چو چلیپا گردد

آنقدر هست که دوریت بتواند کشتن
خون ما درگرو جام تو صهبا گردد

تاب دوری نتوان داشت زتوخوب تمیز!
فرصتی ده که به دیدارمهیِّا گردد

شیوه عاشقی ورسم خراب آموزی
این همه در کنف لطف تو پیدا گردد

ای منجّم!که زاحوال جهان با خبری
کوششی کن که قمربر ثمرما گردد

سخن از دوستی ودرددل ازیار به گله؟!
هادئی باش خموش!ورنه که رسواگردد.

اردیبهشت ۹۴

شعرلمس

دست که می کنی بلند
تا شانه شود شکل کشیده ی انگشتان
بر گیسوان سیاه
روان درانحنای رود کمر
به سان دود آه
من مات می مانم به نگاه

به پوست سپید تن ات
روشن، همتای هلال ماه
انگار بال بال کبوتری درآب

که حبس ازنفس، درسینه های تو
به گونه ی دل،گرم ازاشتیاق
پروخالی می شود…

افسوس! چه زود می گذرد
این حالت عشوه ساز تو
دربین بی خودی وخواب،

ومرا ببین که قرن هاست هنوز
درنبض بازاین لحظه ام
به لمس دست هائی

نه آغشته به بوی شهوت
که به لحن نیاز
درتب وتاب تن ات

درطریق باطل تاریخ
آنجاکه شحنه های حرم
بارها وبارها

ازشانه های شرم درخواب خون گرم
به جرم جنون واجب بریده اند
هربار حین حکایتی عین عنایتی…

فرودین۹۱
پرده ها

زن درانتهای طراوت خود بود:
چشم ها سیاه درست مثل دود وآه
لب ها تباه ازسمّ بوسه ها
گونه ها کبود نفس های تب آلود
فحش و ناسزا عطر و سیگار و دود…
زن درانتهای طراوت خود بود:
وامانده در متن تاریک میدان
خراب خیال درخواب خیابان
مبهوت و بی حواس بی چتر و بی هراس
باران مدام
برروسری سیاه سنگین دردمندش می بارید؛
و او خیره به جایی دور، دور
کودکی خود را می دید
درسایه های افسوس
باحریق هق هق وطنین توهین
که درپرده های اریب باران واشک گم می شد.
زن درانتهای طراوت خود بود.
به: نسرین باقری وحسن قمصری

آذر۹۱

درپس دیوار

هق هق تاریک
درپس دیوارنزدیک
مرد است یازن؟
کودک که نیست!!
دراین پگاه پدرام
برمی خیزم ازخواب ،آرام
ذهنم هنوزگیج از
رؤیای ناتمام…
زن همسایه است انگار
که می موید آهسته درپس دیوار…
شیرآب باز می شود
جوی جاری لحظه ها
روان درلای لای لوله ها
حالاست که های های بلندگریه
رها می شود درشرشرآب…

آذر۸۸

وقفه
وقتی پرنده افتاد بی جان
برمتن سبزه های جوان
قلب کودک قلّاب به دست
لرزید ناگهان
از این همه سکوت…
وقفه افتاد درزمان
ورحم چون قطره ای
ازگوشه ی چشم خود خدا چکید.
آواز همچنان می رفت
ازبال بال شاخه ها
تا بام آسمان
که بایگانی شود انگار
درجایی ازجهان
(آن لوح محفوظ نهان )
وتنها مرگ بود
که می رفت ومی آمد
می رفت ومی آمد
در بهت کودک ونسیم افسوس .

اردیبهشت ۸۲


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه