آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » حسین منزوی

حسین منزوی

نا کجا چگونه بال زنم تا به ناکجا که توییبلندمی پرم اما، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطه ی که پر شده استاز ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همهاز او و ما که منم تا من و شما که تویی تویی جواب […]

حسین منزوی

نا کجا

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

عاشقانه
همواره عشق، بی خبر از راه می‌رسد
چونان مسافری که به ناگاه می‌رسد

وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می‌رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می‌رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامانت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو، کی به کمین گاه می‌رسد!

هنگام وصل ماست، به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره یی ماه، می رسد

شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد

دیوار

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانی‌ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،
کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۱
ارسال دیدگاه