آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » اقبال معتضدی

اقبال معتضدی

خطابه فراموشی زمانی در زادگاهاندوهم از ناهمزبانی بودو امروز در غربتمرا” مهاجرِ ساکت “می نامند؛مهاجرِ تنهایِ بی همزبانکه گاه،در برابرِ آینهبه زبانِ مادری می گرید کت و کلاهیپوشانده اند بر این مترسکِ تنهاتا بشود منتا گاه که گذرمی کنی بپنداریمردی ست در کشتزارکه کلاغ ها از او می ترسندتا دلبند او شویبر این گمان که […]

اقبال معتضدی

خطابه فراموشی

زمانی در زادگاه
اندوهم از ناهمزبانی بود
و امروز در غربت
مرا
” مهاجرِ ساکت “
می نامند؛
مهاجرِ تنهایِ بی همزبان
که گاه،
در برابرِ آینه
به زبانِ مادری می گرید

کت و کلاهی
پوشانده اند بر این مترسکِ تنها
تا بشود من
تا گاه که گذرمی کنی بپنداری
مردی ست در کشتزار
که کلاغ ها از او می ترسند
تا دلبند او شوی
بر این گمان که منم.

ما
-من و تو –
کلاغ و مترسک
در هم تنیده
رو به روی هم
هنوز تنهاییم
از هراس و مهر و شعف
لبریز
از ستاره و دریا
و هزار پنجره به رؤیا
ترانه ساخته ایم
سا لها غنوده ایم در هوای هم
در تار تار و قارقارِ هم
بر این مزرعۀ عریان
در این آسمانِ برهنۀ نالان
بر بالِ کاه، چون آه

در برابرِ باد می ایستم
بدانسان که به اندازۀ دلخواه
بر گیسوانِ تو بوزد
چتر می شوم
بدانگونه که سایه بگسترم
تا تو در پناهِ امنِ آن بیاسایی


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۱
ارسال دیدگاه