آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » مهمانی (منوچهر زارع‌پور)

مهمانی (منوچهر زارع‌پور)

منوچهر زارع‌پور ناگهان نور سفیدی تابید و گرگ‌ها با پوزه‌های گنده و دندان‌های تیز نمایان شدند و به یکدیگر حمله کردند. چشم‌هایم را محکم بستم و کنار مبل مخفی شدم. ترسیده بودم. در تاریکی آشنای پشت چشم‌هایم، مادرم را تصور کردم که با آن موهای بلند و لباس چسب، شبیه ماهی، زیر چراغ‌های کم‌سوی انتهای […]

مهمانی (منوچهر زارع‌پور)

منوچهر زارع‌پور

ناگهان نور سفیدی تابید و گرگ‌ها با پوزه‌های گنده و دندان‌های تیز نمایان شدند و به یکدیگر حمله کردند. چشم‌هایم را محکم بستم و کنار مبل مخفی شدم. ترسیده بودم. در تاریکی آشنای پشت چشم‌هایم، مادرم را تصور کردم که با آن موهای بلند و لباس چسب، شبیه ماهی، زیر چراغ‌های کم‌سوی انتهای سالن، روی میز طویلی از غذا‌ها و نوشیدنی‌ها این طرف و آن‌طرف می‌رفت و یکسره دهانش می‌جنبید و کیفش را از خوراکی‌ها پر می‌کرد.

کمی بعد لای پلکم را یواشکی باز کردم. دیدم این بخشی از مراسم گرگ‌ها بوده و واقعا همدیگر را نکشته‌اند. همه طرف نورهای رنگارنگ به آنها می‌تابید. هر طرف را نگاه می‌کردم گروهی‌شان را می‌دیدم که داشتند حرکات رقص مانندی انجام می‌دادند. صدای موسیقی چنان کر‌کننده بود که دست‌هایم را از روی گوش‌هایم برنمی‌داشتم. خروسی سرش را روی زمین پیچ داد و با سرعت چرخید. مدام نوک چنگال‌های تیزش به سرامیک کف سالن می‌کشید. صدایش از دستهایم رد می‌شد و به روحم چنگ می‌زد.

ماه‌ها می‌گذشت که مادرم مرا هر هفته به مهمانی‌های شبانه آن خانه می‌کشید و شکم گرسنه‌اش به خوراکی‌های مفصل اشرافی و ذهن تشنه‌اش به حرف‌های سایکو عادت کرده بود.

گوشه‌ای از سالن، روی مبل جلو تلویزیون، خوکی که دور چشم‌های ریزش حلقه‌های رنگی کشیده بود، چرت می‌زد. سایکو با لگد محکمی به ماتحت آن زبان بسته، درخواست کرد برود جای دیگری بخوابد. بعد موسیقی را قطع کرد و همه خزنده‌ها و جونده‌های مجلس ناگهان خاموش شدند. نوار ویدئو را از قفسه‌های کتابخانه درآورد و خاک رویش را فوت کرد. غبار در هوا بلند شد. خم شد نوار را بگذارد داخل دستگاه. گفت: «فقط باید حرفهای بازیگرا رو بفهمی.» دستم را از روی گوش‌هایم برداشتم. گفت: «حالا واقعاً انگلیسی‌ت اون‌طور که مادرت می‌گفت خوبه؟»

گفتم: «بدک نیست»

گفت: «ببین اگر تیکه‌هایی که می‌ندازن رو بفهمی، روده بر می‌شی از خنده.»

بعد نوار ویدئو را گذاشت. چند نفر از مهمان‌ها پشت مبل ما جمع شدند تا فیلم را ببینند. من دل توی دلم نبود که سریع‌تر توی تلویزیون چیز خنده‌داری ببینم و بخندم چون همان یک کم انگلیسی هم یادم رفته بود. لابد نمره سیزده زبان ابتدایی برای مادرم خیلی ارزش داشت که پیش سایکو، مرا مخی معرفی کرده بود.

فیلم که شروع شد نمی‌دانم چرا سایکو نمی‌رفت سراغ مهمان‌ها. همانجا بالای سرم کشیک می‌داد ببیند می‌خندم یا نه. همان اولین سکانس فیلم یکی زد پس گردن یکی و قهقهه زدم تا بلکه سایکو  دست از سرم بردارد اما او پیله کرده بود :«آره این کارش هم خنده داره ولی اگر حرفاشون رو بفهمی بیشتر می‌خندی.»

بازیگرها که دهانشان باز می‌شد می‌زدم زیر خنده ولی سایکو ول‌کن نبود. از بالای عینکش عکس‌العمل‌های صورتم را کنترل می‌کرد ببیند خنده‌هایم واقعا با حرفهای فیلم هماهنگ است یا نه. حس می‌کردم روی مبلی از میخ ‌و جوال‌دوز و خنجر نشسته‌ام. سایکو همچنان درباره‌ی فیلم حرف می‌زد: «اونجاشو فهمیدی که ریموند و دوستش رفتن بشاشن؟»

به دروغ گفتم:«آره خیلی بامزه بود اونجاش»

گفت:«نه اونجاش که اصلا بامزه نبود! تازه بعدش می‌رن تو کلیسا یه حرفایی می‌زنن که اونا خنده داره.»

دلم می‌خواست کلکسیون فحشهای چرکی که مادرم پشت تلفن به دیگران می‌داد نثارش کنم اما هر بار که به این حد می‌رسیدم، یادم می‌آمد مادرم در تمام طول عمرش جز خودش به تمام موجودات زنده اعتماد کرده بود.

ناگهان کمی آن‌طرف‌تر کلاغ‌ها همه با هم صدا کردند: «قار قار.»

 و لیوان‌های پایه‌بلند مملو از شربت سینه را یک ضرب خوردند. بقیه مهمانها منقارها و پوزه‌هایشان را تا جایی که ممکن بود باز کردند و جیغ زدند. دیگر شنیدن صدای فیلم کاملا غیرممکن شده بود. سایکو خشمگین شد و رفت سمت آنها تا ساکتشان کند، ولی به محض اینکه سرم را چرخاندم، عین اجل معلق برگشت و آمد کنارم نشست. سر شب موقع ورود به مهمانی مادرم گفته بود: «ازم خواستگاری کرده. دیگه دوران فلاکت و گرسنگی تموم می‌شه. دیگه یه عالمه مهمونی با یه عالمه غذا… سایکو واقعا آدم خوبیه.»

من هم دیدم خیلی ذوق دارد خواستم دلش نشکند؛ چیزی از نفرت‌انگیز بودن ریش‌های بزی و دهان سایکو که همیشه بوی الکل می‌داد نگفتم.

اواسط فیلم کم کم گردن دراز سایکو قد خم کرد و از فرط مستی خوابش برد. من هم دوباره مانند ابتدای شب، در مهمانی دنبال مادرم گشتم اما باز هم هر طرف را نگاه می‌کردم پر از ماسک‌های بزرگ رنگارنگ بود و چشم‌های تاریک.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۱۹
ارسال دیدگاه