آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » زیر پوست «اهل هوا» یا زار محرمانه نیست

زیر پوست «اهل هوا» یا زار محرمانه نیست

 محمدرضا روحانی : وقتی دوستم محمد پرخو پژوهشگر زار بندرلنگه زنگ زد و گفت آماده شو بیام دنبالت بریم مجلس زار، بابازار لنگه «سگر» پذیرفته که در مجلس شرکت کنی، باورم نمی‌شد، گویی به پرواز درآمدم، و هفته پیش پس از پنج سال پژوهش و فیلمبرداری بالاخره تدوین فیلم مستندم «زار محرمانه» تمام شد. زمانی […]

زیر پوست «اهل هوا» یا زار محرمانه نیست

 محمدرضا روحانی :

وقتی دوستم محمد پرخو پژوهشگر زار بندرلنگه زنگ زد و گفت آماده شو بیام دنبالت بریم مجلس زار، بابازار لنگه «سگر» پذیرفته که در مجلس شرکت کنی، باورم نمی‌شد، گویی به پرواز درآمدم، و هفته پیش پس از پنج سال پژوهش و فیلمبرداری بالاخره تدوین فیلم مستندم «زار محرمانه» تمام شد.

زمانی که قرار شد درباره «اهل هوا»ی ساعدی نقدی بنویسم، آن تجربه و پژوهش و مسیر طی شده رهایم نکرد و نمی‌کند، فکر می‌کنم شاید با این کار از دستش رها شوم. مسیر زیر ماحصل درهم‌آمیزی شده همه این‌هاست.

با محمد کوچه پس‌کوچه‌ها را رد می‌کنیم، از برکه بهزاد رد می‌شویم، روزی همه این وادی بیابان بود، وقتی می‌ایستد و پیاده می‌شوم، برخلاف خانه‌های سنگ و گل و گچ با درهای چوبی در محله‌های قدیمی لنگه، دیوار سرد و سیمانی روبه رویم است. محمد ماشین را پارک می‌کند و با هم راهی می‌شویم. در می‌زند، وارد می‌شویم، نخستین جمله‌ای که می‌گوید این است: «وارد اتاق که شدیم سلام نمی‌کنی». وارد می‌شویم. مرا معرفی می‌کند به زبان محلی احوالپرسی می‌کنم، و کنار سفره‌ی شام می‌نشینم، چند زن و مرد هستند با سر ریز ریز با همه چاق سلامتی می‌کنم، خیلی‌هایشان را می‌شناسم، خیلی‌هایشان هم چهره‌هایی هستند که در شهر یکدیگر را دیده‌ایم، محمد پدرم را معرفی می‌کند، تعدادی او را می‌شناسند و خوش و بشی می‌کنند، دیگر احساس غربت نمی‌کنم. بعد می‌فهمم که همه اعضای گروه اصلی مراسم زار هستند. برخی اهل هوا و اهل عشق. شام را در یک مجمع می‌خوردیم، با دست، همه دور هم، شانه به شانه، نفس به نفس، اما حالا غذا را در ظرف یک بار مصرف به دستم می‌دهند، با قاشق پلاستیکی، شام را که می‌خوریم وارد حیاط می‌شویم، حیاط پراست، کل حیاط را با حصیر فر ش کرده‌اند، کم کم آمده‌اند. بساط قلیان به راه است. خیلی‌هایشان را می‌شناسم. عباس برادر دوست صمیمی‌ام حسین است. از دیدنم در آن جمع تعجب می‌کند وقتی می‌گویم در مورد زار تحقیق می‌کنم، بیشتر پذیرایم می‌شود، از حسین که دوبی است می‌پرسم. وارد اتاق می‌شویم، زنها در کناره دیوار کنار ورودی جاگیر شده‌اند، خیلی‌های‌شان هنوز برقع و بتوله دارند. گروه نوازنده‌های دف و دهل و دهلک، بالای مجلس جاگیر می‌شوند. من و محمد هم کنار دیوار جنوبی از کنار در می‌نشینیم. خیزرانی، خیزران‌ها را می‌آورد، و یک سینی که در آن چندین ظرف از ریحان، کندر، گشته و… سگر در میانه گروه قرار می‌گیرد، یکی بخور می‌چرخاند. بهمن ماه است اما حضور این همه آدم در یک اتاق سی متری گرمایی بخشیده است به مجلس، دود و بوی خاص آن همه‌ی اتاق را پر می‌کند، سازهای کوبی را می‌کوبند، نواهای مختلف، همه را قبلا شنیده‌ام، بی آن که بدانم ریشه‌اش کجاست، با کف زدن همراهی می‌کنم، خود را رها می‌کنم، حس می‌کنم بخشی از جمع شوریدگانم. چند نفر در جا جای مجلس به لرزه درمی‌آیند، چادر بر سرشان می‌کشند، و رقصی و سماعی زیر چادرهای رنگین و بیشتر قرمز رنگ، زن و مرد زیر این شمدها که آن را لحاف می‌نامند، یک‌سان به نظر می‌رسند، گروه که از کوبیدن باز می‌ایستد در را باز می‌کنند، چادر از سر برمی‌دارند، زن لاغر اندامی که تازه از سماع زار بازگشته و شمد قرمز رنگش را از سرش برداشته‌اند، با نگاه خیره به من می‌نگرد، با نگاه قبل او کاملا فرق دارد، نگاهی نافذ، که با شعاعی به چشمم گره می‌خورد، از کره چشمم فرو می‌شود و آن را تا کاسه درونی پشت سرم حس می‌کنم، سریع خود را بازمی‌یابم، و روی از نگاهش برمی‌دارم، چشم‌هایم را می‌بندم. اما جای آن نگاه را توی سرم حس می‌کنم، توی سرم می‌چرخد، وقتی برمی‌گردم زن در کنارم ایستاده است، دستش را به سویم دراز می‌کند، ‌زن‌ها در لنگه با مردان نامحرم دست نمی‌دهند، تردید می‌کنم، اما او از زیر روسری‌ای که روی دست خود دارد با محمد دست می‌دهد، دوباره دستش را دراز می‌کند با او دست می‌دهم، با دستانش که حس مردانه‌ای دارد. دوست ندارم زمان این دست دادن طولانی و گرم شود، آرام دستم را از دستش بیرون می‌کشم. نمی‌توانم به چشمانش نگاه کنم، هنوز تاثیر هُرم نگاهش را که در کاسه سرم پیچده است حس می‌کنم، صدای کوبیدن دهل از کنار دریا می‌آید، تا دریا خیلی راه نیست، اما باید به مادرم بگویم، اما از ترس اجازه ندادن به سوی صدا می‌روم، مهتاب به سقف آسمان چسبیده، بزرگ و گرد، غباری گرم از روی آن رد می‌شود، شرجی زیرپیراهنم را به تنم چسبانده، صدا بلند و بلندتر می‌شود، به مرکز صدا نزدیک می‌شوم، دهل‌نواختنی خاص، روی تپه ماسه‌یی ولو می‌شوم، خنکای ماسه‌ها هرم تنم را می‌گیرد، به بالا می‌سُرم و چشمانم مرد برهنه سیاهی را می‌بیند که لنگوته‌یی دور پا دارد، و یک دهل باریک و بلند میان دو پایش گرفته و با دستان کشیده و بلندش بر پوست کشیده روی دهل می‌کوبد، صدای کوبش بی‌هیچ فاصله‌ای از گوشم فرو می‌رود و با تار و پود تنم می‌آمیزد، بی‌اختیار از جا بلند می‌شوم و به او نزدیک می‌شوم، با هر لرزه پوست روی دهل تنش نیز می‌لزرد، فاصله‌ای بین تن و پا و دهل نیست، همه رنگ‌ها در هم شده‌اند، بین قهوه‌ای، کرم تیره ساحل با زرد و آبی چند لایه دریا فرقی نیست، بعد می‌فهمم «لیوا»۱ست.

سگر بابازار جوان لنگه بر دهل می‌کوبد و این بار به زبان سواحلی می‌خواند و همه ما اهل عشق جواب می‌دهیم و کف می‌زنیم، شور و ولوله‌ای برپاست، به جای هوا دود بخور تنفس می‌کنیم، همه در دود بخور غرق شده‌ایم، گویی همه در هوا هستیم، هوایی، اهل هوا، لرزه بر جان زنی در گوشه‌ی اتاق می‌افتد، سریع بر سرش شمدی سرخ می‌کشند، سرش در حرکتی موزون به دو سو تکان می‌خورد، دستانش را جلوش روی زمین می‌گذارد، تکانه‌ها تا کمرش می‌رود و تا پاهایش که زیر تنه‌اش جمع شده کشیده می‌شود. سگر بر گپ دهل می‌کوبد، و آوازش در اتاق کوچک طنین می‌اندازد به دیوار می‌خورد و برمی‌گردد، هر کدام با وی می‌خوانیم، عباس در این سو لرزش می‌گیرد، شمد او را می‌آورند و روی سرش می‌اندازند، او را هم رقصی هم چون زن فرا می‌گیرد، تنها فرق کمر کشیده و راست اوست، که در این لزره کمی محکم است، وقاری دارد، حسی از بزرگی، به گونه‌ای که وقتی سگر از کوبیدن باز می‌ایستد، شمد«سن سله»۲دارش را از روی سرش برنمی‌دارند، آن را روی شانه‌اش می‌اندازد، سگر به سمت او می‌آید، و به عربی با او حرف می‌زند، این عباس هیچ شباهتی با برادر دوستم حسین ندارد، سگر رو به من می‌کند و می‌گوید: باد می‌پرسد که جاییت درد نمی‌کند؟ و من که از درد زانوهایم کلافه‌ام. می‌گویم: زانویم. به عربی می‌گوید پاچه شلوارت را بزن بالا. به زانویم دست می‌کشد، معاینه می‌کند، بعد دستش را با آب دهانش خیس می‌کند و به زانویم می‌کشد، موجی گرم از دستش زانویم را گرم می‌کند، با هر چرخش دستش این گرمی هم در زانویم می‌چرخد تا احساس می‌کنم که دیگر دردی نیست، به او نگاه می‌کنم، چشمانش ژرفای دریا را دارد وقتی از بالا از فراز لنج به آب عمیق زیر آن می‌نگری، یک سبز آبی تیره، به نگاه عباس شبیه نیست، می‌گویم خوب شده است و سگر برای او ترجمه می‌کند. شمد روی شانه‌اش به لباسی شاهانه می‌ماند و برخورد فاخر و با ابهت به او احترام انگیزی خاصی داده است، گلاب می‌خواهد به او گلاب می‌دهند و گلاب می‌نوشد. همه دور او جمع می‌شوند و شانه‌هایش را می‌بوسند، و من هم.

دیگر شکی برایم باقی نمانده که هر طور شده باید فیلمی درباره زار بسازم. سگر راه را باز کرده زار دیگر محرمانه نیست و می‌شود به آن فضا راه یافت، وارد فضای خانه‌ای می‌شویم که سال‌ها میدان زار بوده، میدان بازی سٌنگر سعدان و بابا و مامازارهای دیگر، روزی معروف به پشته بوده، خارج از لنگه که حالا دور تا دورش خانه ساخته شده، محله‌ی مینابی، و منار مسجدی مشرف بر آن، فقط کف حیاط را سیمان کرده‌اند، جواد به پیشواز می‌آید و می‌گوید: «من راهنمایی‌تان می‌کنم. اینجا آدابی دارد.» به نیمه حیاط که می‌رسیم کفش‌هایش را در می‌آورد، جوراب‌هایش را هم. ما هم پابرهنه به نزدیک اتاقی می‌رسیم، چند مهتابی سفید دارد، به فیلم‌بردار می‌گویم، عقیل همه نور ما همین است، علی فیلمبردار دیگر می‌پرسد مگر نوری اضافه نمی‌کنیم؟ می‌گویم: ما هیچ تغییری در فضای اینها ایجاد نمی‌کنیم، ما خودمان را تطبیق می‌دهیم، جوری برخورد می‌کنیم که این‌ها فراموش کنند ما حضور داریم و فیلم می‌گیریم. صدا بردار می‌گردد تا جای مناسب پیدا کند به او هم می‌گویم ما فقط این گوشه را داریم و به حریم آن‌ها وارد نمی‌شویم. همه چیز را اینجا می‌کاریم. سرگرم کارهای فنی‌شان می‌شوند. اتاقی است به اندازه همان اتاق که مجلس قبلی زار بود. به جواد می‌گویم که یک جلسه در مجلس‌شان شرکت کرده‌ام. احساس نزدیکی بیشتری می‌کند، اینجا سال‌ها میدان بازی۳ بوده و هنوز هم هست. اما امشب احمدعبیدی تنها نوازنده «تمبیره» ایران است، که می‌نوازد این ساز زهی را برای نوبان۴. و بعد گروه لنگه دهل و گپ دهل و دهلک یا جٌره برای زار۵، و برای مشایخ۶ چند دف و یک دهل دوسر که با مضراب چوب نواخته می‌شود، می‌نوازند. بعد به پرچم آویخته اشاره می‌کند که هر رنگش پرچم یکی از آنهاست، سفید متعلق به نوبان، سبز مال مشایخ و سرخ متعلق به زار، هرکدام از علامت‌ها برایم معنا می‌یابد. روی موکت کف اتاق می‌نشینم. کنار ورودی، نگاهم می‌کند نافذ و درون سوز، نگاه از مرمی چشم می‌گذرد وارد کاسه سرم می‌شود و توی آن می‌چرخد، به سقف نگاه می‌کنم، چندل‌های سقف راه راه کنار هم نشسته‌اند، هر کدام از این‌ها از جایی بریده شده و آورده‌اند برخی از جزیره «بیجو» آن سوی آب‌های خروشان. ولی تنها آن نگاه نیست حجمی تیره با آن نگاه می‌خواهد به درون سرم وارد شود، می‌خواهم چشم باز کنم شاید رها شوم، اما انگار پلک‌هایم به هم چسبیده‌اند، نفسم به شماره می‌افتد، همه نیرو و توانم را جمع می‌کنم. از جایم بلند می‌شوم می‌نشینم، باد نخل توی حیاط را تکان می‌دهد، بلند می‌شوم به درون حیاط می‌آیم باد توی بادگیر می‌پیچد و تا توی سابات می‌آید. احساس می‌کنم باید خانه را هم ترک کنم. کلون سنگین در را می‌کشم و در را باز می‌کنم، زن سیاه با بتوله و روسری سیاه ویل که دور سرش پیچیده و کاسه‌ی سرش را کوچک نشان می‌دهد با پای برهنه جلویم سبز می‌شود، نگاهش همان نگاه سنگین و نافذ است، در را می‌بندم. سگر همه را جمع کرده و در حلقه‌ای می‌نشاند، فقط همه را از نشستن در وسط اتاق باز می‌دارد، جایی در زیر موکت سوراخ چاهی است که برای قربانی کردن و خون ریختن است.این را جواد برایم توضیح می‌دهد. صدابردار می‌آید و می‌گوید من نمی‌توانم ادامه دهم و می‌روم، منتظر جواب من نمی‌شود. به سوی فیلم‌بردارانم می‌روم و می‌گویم باید با میکروفن دوربین صدا گرفت و به علی که دوربین ثابت ماست می‌گویم تمام وقت دوربینت روشن باشد. احمدعبیدی «تمبیره»۷‌اش را به آغوش می‌کشد، و شروع به نواختن می‌کند همراه با آن سه نقاره به صدا در می‌آیند، احمد می‌خواند، گشته سوز را بخور می‌ریزند و دود اتاق را پر می‌کند، علی در حالت خاص قرار می‌گیرد، سگر گشته سوز را زیر دماغ او می‌گیرد و او به سماع در می‌آید، سریع شمد او را می‌آورند و روی سرش می‌اندازند. تا پایان مجلس نوبان او سماع می‌کند. رنگ‌بندی سازها عوض می‌شود، دو دهل و یک گپ دهل که سگر می‌نوازد و یک دهلک به نام جٌره. سگر به زبان سواحلی می‌خواند، از شله‌ای که می‌خواند می‌دانیم که زار است. و باز سماع، این بار عقیل است و شمد او قرمز است، علی پس از او، به میدان می‌آید. همسرایان با کف و جوابگویی و بخور همه اتاق را پر کرده‌اند، فیلمبردار دوم را به پست سر عقیل می‌کشانم تا سگر بین آن دو قرار گیرد. سماع نشسته دو سماع گر عقیل و علی با شله‌خوانی سواحلی سگر شوری برپا کرده است. شب از نیمه گذشته که دهل‌ها از کوبش باز می‌مانند. عقیل می‌نشیند، سگر نزد او می‌آید او روی زمین دراز می‌کشد، سگر او را می‌نشاند. عقیل می‌لرزد، لرزشی درونی و عمیق، از لرزش که باز می‌ماند. سگر به پشت او می‌زند، و بعد بینی او را می‌گیرد، و سپس به سینه‌اش می‌کوبد، او آرام می‌گیرد. شمد را از سرش برمی‌دارد، اما وقتی می‌پرسد: عقیل خودتی؟ تازه دری گشوده می‌شود، عقیل خودش نبوده، توسط چیزی یا کسی تسخیر۸ شده بوده است. اما در مجلس مشایخ در سماع ایستاده عیسا و علی وقتی در حین کوبیدن دف و دهل‌اند، ناگاه سگر دف بر سر می‌گیرد و حالش دیگرگونه می‌شود، مجلس که آمادگی زیرآمدن زار او را ندارد، شمدی شندره بر سرش می‌کشند تا شمد خود او را از اتاقی دیگر بیاورند، تازه می‌شود دریافت که بادها از کسی اجازه نمی‌گیرند. سماع او که می‌گویند باد شیخ عبدالقادرگیلانی دارد، رنگ و بویی دیگر دارد، سماعی دسته جمعی و پس از سماع نیز با همه دست می‌دهد. با زبان اشاره با احمد حرف می‌زند و سپس احمد کمک می‌کند تا به حال عادی برگردد. مجلس که تمام می‌شود، توی حیاط روی حصیر همه به خوش و بش مشغولند، به محمد می‌گویم برویم، به سوی عباس که می‌روم هنوز بین این شخصیت و آن گیرم، به جای روبوسی شانه‌هایش را می‌بوسم، برافروخته می‌شود، توقع ندارم. دلش را با خوش و بش به دست می‌آورم. و جدا می‌شویم. و حالا از نسل قدیم زاری‌ها «محمد پسر بابا فرج مانده که گرفتار شیخ شائب بوده»۹، او معروف به محمد قشمی است که در مستند «باد جن» تقوایی حضور دارد. و تقوایی در فیلم «ناخدا خورشید» هم از او بازی می‌گیرد، کارگر شهرداری و هم کار پدرم بود، جواد هماهنگ می‌کند، او ما را پذیرفته با عقیل هماهنگ می‌شوم که برویم و اگر اجازه دهد از این آخرین بازمانده نسل کهن زار فیلم بگیریم، دم در به پیشوازمان می‌آید، مرا می‌شناسد و پذیرایمان می‌شود، و به داخل خانه برمی‌گردد، جواد به عقیل می‌گوید: فقط مواظب باشید دوربین را از روی سر او رد نکنید، که گرفتار می‌شوید. ناگاه عقیل حالش عوض می‌شود، پس از رفتن جواد می‌گوید اشکال ندارد من نیایم، احساس تنهایی می‌کنم کسی را نمی‌شود مجبور به کاری کرد، ناشناخته‌ها بسیار است. با او خداحافظی می‌کنم و وارد می‌شوم، اتاق گلی محقری است در کنار آن اتاقی ساخته شده است از بلوک سیمانی و کنار آن آشپزخانه‌ای کوچک، وارد که می‌شوم به زبان قشمی می‌گوید: رفیقت ترسید و رفت، سری تکان می‌دهم. تعارف می‌کند، روی موکت می‌نشینم. اتاقی محقر و دود گرفته که رنگ گچ آن به زردی می‌زند، با پنجره‌ای کوچک و چوبی با میله‌های آهنی بین آن به قفسی می‌ماند. از حال پدرم می‌پرسد، و من از بازی‌اش در فیلم ناخداخورشید و از محسن تقوایی می‌پرسم، اما اینها بهانه است تا برسیم به هوایش، از پدرش می‌گوید که دارای حالات خارق‌العاده بوده و از زمین بلند می‌شده، و پس از فوتش هم به «باد» تبدیل شده است. دخترش می‌آید دم در و به او می‌گوید که فردا شب مجلس دارند، و او به عنوان بابازار باید برود، بعد درمی یابم که دخترش هم در مجلس حضور موثر دارد، دیگر خیزرانی، دختر اهل هوایی که در خانه‌ها می‌چرخید و همه اهل هوا را برای مجلس زار دعوت می‌کرد، نیست. دعوت‌ها با پیامک موبایلی انجام می‌شود.

تدوین فیلم که تمام می‌شود، برای طراحی پوستر دنبال یک تک عکس می‌گردم که حال و هوای فیلم در آن باشد، تعدادی عکس از صحنه‌های فیلم جدا کرده‌ام. یکی را انتخاب می‌کنم، تصویری از عیسا شاعر لنگه‌یی که در مجلس باد مشایخ داشت، از زیر شمد سفید با حاشیه سبزش چهره‌ی پیرمردی می‌زند بیرون، پیرمردی با سبیلی پرپشت و سری طاس. ادیت رنگ و نور و بافت توی فتوشاپ انجام می‌دهم، کاملا چهره‌ی زیر شمد برجسته می‌شود، هیچ شباهتی به عیسا ندارد… این یک آغاز دیگر است، شاید تکمله‌ای بر «اهل هوا»ی غلامحسین ساعدی شود و گوهر مرادی دیگر.

۱- غلامحسین ساعدی. اهل هوا. تهران. انتشارات امیرکبیر. چاپ نخست سال ۱۳۴۵٫ چاپ دوم ۲۵۳۵شاهنشاهی. ص. ۹۲٫

۲- وسط دو شته لنگوته را با نخ‌های ابریشمی زرد و آبی و سبز و قرمز به هم می‌دوزند و این کار را سن سله می‌گویند.(همان ص. ۱۲۰٫)

۳- به مکانی که مجلس در آن برپا می‌شده میدان و مراسم را بازی خطاب می‌کنند.

۴- نوبان بادی ست مسلمان. در سواحل ایران بسیار شایع است. اعراب به نوبان «ریح الحمر» می‌گویند. این بیماری هم مال فقرا و جاشوان و سیاهان است. نوبان تظاهراتش در بیماران یکی است. وقتی نوبان بر یکی مسلط شد، حال و حوصله کارکردن را از دست می‌دهد. موقع کار همیشه از دیگران عقب می‌ماند. میل به غذا از بین می‌رود، خواب ندارد، اغلب در گوشه ای به عزلت می‌نشیند، و کم حرف می‌زند. خواب ندارد. گرفتار خودش می‌شود و به اصطلاح جنوبی‌ها جانش بد می‌شود. این حالات رفته رفته پیشرفت می‌کند و تابلوی کامل یک «افسردگی» به وجود می‌آید. در چنین مرحله ای لازم است مجلس نوبان تشکیل دهند.(ص. ۴۴٫ اهل هوا.)

۵- زار خطرناکترین و شایع ترین بادهاست. بیشتر مبتلایان «اهل هوا» گرفتار این باد هستند. زارها همه کافرند و از جاهای مختلف می‌آیند، بیشتر از سواحل شرقی افریقا، زنگبار و سومالی و حبشه (اتیوپیِِ) که قرنها رفت و آمدی بوده بین این حواشی و سواحل جنوبی ایران و بعد از عربستان و هندوستان که کوه‌های اسرار آمیز و دریاهای بسیار بزرگ درکنار دارند و آخر سر از جزایر و کوه‌ها و صحراهای ناشناخته که پشت سر ساحل نشینان جنوب قرار دارد. زار را از زبانی که دارد می‌شناسند که از کدام خاک یا از کدام دریا آمده است. هر زار وقتی خون می‌خورد، زیر می‌شود و به زبان درمی آید. و از درون کالبد شخص مبتلا و یا حنجره‌ی وی با بابا و ماما صحبت می‌کند و می‌گوید که از کدام دیار آمده است.(همان. ص.۵۱).

۶- مشایخ بادهایی هستند مسلمان. برخلاف زارها که بیشتر «سواحلی» هستند، این بادها اکثرشان عربی است. و جزایر خلیج فارس و سواحل عدن و عربستان و راس الخیمه مسکن آنهاست. مشایخ هم مثل زار و نوبان و سایر بادها وقتی سراغ کسی برود، باعث ناراحتی و ابتلای آن شخص می‌شود. اما زیرکردن اینها بسیار ساده تر از زیرکردن زارهای افریقایی است. و همچین ناراحتی‌هایی که بوجود می‌آورند قابل تحملتر است. (همان. ص. ۸۰)

۷- تمبیره که تمبوره هم می‌گویند، سازی است مخصوص باد نوبان ، کاسه‌ی بزرگی دارد که روی آن پوست کلفتی کشیده اند، با دو سوراخ روی بدنه‌ی پوست و دوچوب که از دو طرف کاسه‌ی ساز بطور مایل به بالا رفته است. چوب سومی روی دو شاخه قرار گرفته و مثلثی با دو ضلع دیگر درست می‌کند، بین چوب سوم و کاسه ساز شش عدد زه کشیده شده. معمولا تمبیره را با بالشتکهایی که به صورت رشته به هم دوخته شده زینت می‌کنند. تمبیره را با تکه ای شاخ گاو می‌زنند.(همان. ص. ۱۰۹)

۸- تسخیر یا تملیک یا تصاحب یا جن زدگی(possession) به نظر می‌رسد که از دوره‌ی آنیمیستیک (animistic) بشر اولیه به یادگار رسیده است. اعتقاد به ارواح و شیاطین و اجنه و خدایان ، بطورکلی تمام موجودات بی جان طبیعت هم، روح نسبت می‌دادند. … تعریف آن چنین است: تسخیر شده یا جن زده، کسی را گویند چنان تحت تاثیر افکار و عقاید قدرتهای خارج از وجود خود است که او را وادار به اعمال و رفتارهایی می‌کند که خارج از اراده اوست. (همان. صص.۳۴-۳۵)

۹- (همان. ص. ۱۴۲٫)


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۱۲
ارسال دیدگاه