آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » آرامستان (سونیا مقصودی)

آرامستان (سونیا مقصودی)

سونیا مقصودی: پیرمرد کنار پنجره مشرف به آرامستان پشت میز چوبی موریانه زده نشسته و فنجان چای را به لب‌های کبودش نزدیک می‌کند. زن در چهارچوب در ایستاده. صورت پیرمرد را نمی‌بیند. می‌گوید: «چند بار زنگ زدم. مجبور شدم از کلید استفاده کنم.» پیرمرد حرفی نمی‌زند. زن می‌گوید: «می‌بخشید آقا می‌دونم از این کار خوشتون […]

آرامستان (سونیا مقصودی)

سونیا مقصودی:

پیرمرد کنار پنجره مشرف به آرامستان پشت میز چوبی موریانه زده نشسته و فنجان چای را به لب‌های کبودش نزدیک می‌کند.

زن در چهارچوب در ایستاده. صورت پیرمرد را نمی‌بیند. می‌گوید: «چند بار زنگ زدم. مجبور شدم از کلید استفاده کنم.»

پیرمرد حرفی نمی‌زند.

زن می‌گوید: «می‌بخشید آقا می‌دونم از این کار خوشتون نمی‌آد.»

سرش را پایین می‌اندازد. پیرمرد به سرفه می‌افتد و فنجان را می‌گذارد روی میز.

زن چادر سیاهش را از سر برمی‌دارد و می‌گوید: «چای کیسه‌ای که خوردن نداره، آقا! الان چای دم می‌کنم براتون.»

از اتاق خارج می‌شود و به آشپزخانه می‌رود. اجاق‌گاز را روشن می‌کند. کتری را می‌گذارد روی شعله. می‌گوید: «فکر نمی‌کردم دلتون راضی به رفتن بشه. مثل اینکه اشتباه می‌کردم. از حالا لباس پلوخوری پوشیدین!»

دستمالی از جیب مانتوی سیاهش بیرون می‌آورد. نم چشمانش را پاک می‌کند. می‌گوید: «فکر نکنید به‌خاطر خودم می‌گم‌ها. اینجا آقای خودتون بودین. بی‌منت زندگی می‌کردین. اما اونجا چی! بعید می‌دونم عروس‌های شهری چند روز بیشتر پدرشوهرشونو عزیز کنن.»

زن قوری چای را آب می‌کشد و می‌گوید: «به پسرتون گفتم چرا یهو همچین تصمیمی گرفتین؟ این خونه خرابه به چه کارتون می‌آد؟! می‌بخشید این‌طوری می‌گم‌ها، اما ناراحت شدم وقتی گفت دیگه لازم نیست بیام اینجا. گفت شما دیگه پرستار لازم نداری. گفت می‌خواد این خونه رو بفروشه! از دیروز دلم همه‌ش پیش شما بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. خیلی ناراحت بودم. اون بنده خدا حرفی نزده‌ها، اما من فهمیدم چی می‌خواد بگه.»

زن قاشقی چای خشک توی قوری چینی گل‌دار می‌ریزد و می‌گوید: «همه‌ی اینها از گور عشرت خانم بلند می‌شه. تو کل روستا چو انداخته که خان آقا زهرا رو صیغه کرده. چشم دیدن اون چهارتا النگویی که شما برام خریدین رو نداره. کاش با ننه‌م حرف می‌زدین. نمی‌خوام به جونتون نق بزنم، به خدا من حاضرم تا آخر عمر کنیزی‌تونو کنم. اما دیگه از پنهون‌کاری خسته شدم، عقدم کنین.»

گونه‌های زن سرخ می‌شود. آب نجوشیده را می‌ریزد توی قوری. قوری چای را می‌گذارد روی کتری و شعله را کم می‌کند.

 می‌گوید: «ناهار چی دوست دارین براتون درست کنم؟ آش‌جو خوبه؟ سر راه سبزی تازه هم خریدم.»

«چرا چیزی نمی‌گین. نکنه با من قهرین! ندونسته کاری کردم؟ از دستم دلخورین؟»

روزنامه‌ای کف زمین پهن می‌کند. دسته‌ی سبزی را می‌گذارد روی آن. می‌نشیند و مشغول پاک کردن سبزی‌ها می‌شود. می‌گوید: «نمی‌خواین باهاشون حرف بزنین؟ بچه‌هاتونو می‌گم. بالاخره که باید بدونن. مگه اینکه شما خودت خواسته باشی که بری! آقا، چرا چیزی نمی‌گین؟ تو رو خدا یه حرفی بزنین! نکنه شما جدی جدی به رفتن رضایت دارین؟»

زن دسته سبزی‌ها را هول می‌دهد عقب. بلند می‌شود و به اتاق می‌رود. در چهار چوب در می‌ایستد و می‌گوید: «دارم با شما حرف می‌زنم. آقا!»

پیرمرد دست دراز می‌کند و پیچ رادیو را می‌پیچاند. صدای خرخری از رادیوی قدیمی بلند می‌شود. پیرمرد دست می‌برد و سمعکش را در گوشش می‌گذارد. صدای رادیو را کم می‌کند و دوباره پیچش را می‌پیچاند.

زن از اتاق خارج می‌شود چادر سیاهش را روی سرش می اندازد و بی‌صدا از خانه بیرون می‌زند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه