آخرین مطالب

کویر

فرشاد معتضدی: دلم می خواهد آنقدر کوچک باشم که زیر سایه ی خنک این سنگ جا بگیرم.در دامن تپه ای نشسته ام پوشیده از تیغه های سنگ و بوته های خار. همه جا تسلیم آفتاب است. سنگ ریزه ها برق می زنند، جویبار ظریفی از نمک سینه ی بیابان را شکافته است. یک مارمولک نسبتا درشت در حال فکر کردن است درست جلوی […]

کویر


فرشاد معتضدی:

دلم می خواهد آنقدر کوچک باشم که زیر سایه ی خنک این سنگ جا بگیرم.
در دامن تپه ای نشسته ام پوشیده از تیغه های سنگ و بوته های خار. همه جا تسلیم آفتاب است. سنگ ریزه ها برق می زنند، جویبار ظریفی از نمک سینه ی بیابان را شکافته است. یک مارمولک نسبتا درشت در حال فکر کردن است درست جلوی پای من. بر سینه ی ورقی از سنگ سر وگردنش را کج و کمی بالاتر از بقیه اندامش
نگه داشته است، گلویش ضربان می‌کند. من فکر نمی کنم فقط نشسته نگاه می کنم. اسب هم تنهاست، در جستجوی آب، جوی نمک را بو می کشد. شکسته سنگ ها با اشکال هندسی گوناگون، شبیه قطعات فلزی هستند، براق وقهوه ای. شاید اینجا معدن متروکی باشد باز مانده از زمان های دور. آنسوتر در نور تیز خورشید تصویر مبهمی از یک کبک می بینم که از سر سنگی بر سنگ دیگر می پرد، دلم شاد می‌شود. جلوی پایم را نگاه می کنم، مارمولک رفته است و بیابان، له له می زند.
بر می خیزم، چشم هایم را تنگ می کنم و با فشار به پیشانی و ابروانم تلاش می کنم دورترها را ببینم. افق سفید و درخشان است و در دوردست، در آغوش بیابان آرام می سوزد.

حیرت
روحم پیامبری ست خسته از پیروانش:
اهل معیشتی رنجور، گرفتار در سرزمین عقل روزمره، اسیر در چنبره ی ضرورت ها، به ستوه آمده از تکرار، تکرار، تکرار… دادخواه به پیامبر پناه می برد.
عاشقی بی قرار که برای یافتن مأوا بر هر در می کوبد، استیلای زمان بر شانه هایش سنگینی می‌کند. همواره بی تاب است و نا هموار، و سر انجام ناپدیدار. تهیدست از سراب مقصد باز می‌گردد سر بر زانوان پیامبر می گذارد غرقه در اشک.
وشاعری بی نشان که در قلمرو واژگان سفر می‌کند، سفرهای دراز به مقاصدی گم. نمی یابد، نمی‌رسد. کام نایافته سر بر بالین پیامبر می گذارد و می گرید.
پیامبر که از رسالت خویش نادم است با پیروانش در آغوش، سر فروکرده در لایه های حیات، توبره ی پیام هایش را خالی
می بیند، با نومیدی به سوی عدم می رود.

(۱)
برگم
می ریزم بر خاک
سنگم
تراشیده می شوم در طغیان رود
رودم
می خشکم در برابر آفتاب
خاکم
غبار می شوم
مسافر باد

(۲)
موقعِ اندوه است غروب
تنها و دور و فراموش
من، یک باغِ سیاهم
«چه آینه ی تاریکی است زندگی
تار و گذرنده
چه هستی لرزانی دارد شمع
چه لذت گریزانی دارد لحظه
چه مرگ پریشانی دارد پاییز»
صدایم در سفر است
کاج نیستم
بی اعتنا به آفتاب
لاک پشت صبور نیستم در راه
من،
روز و شب ام
عریان و
وهم آمیز

(۳)
پرده را کنار می زنم
ماه را به اتاقم می آورم
اندوه را کنار می زنم
لبخند پنجره را باور می کنم
در لطافتِ رویایت
ستاره می چینم
شب، خوشه ی انگور است


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۲ و ۳
ارسال دیدگاه