آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » قصیده هجرانیه

قصیده هجرانیه

احمد وثوق احمدی دریـغ از آنکـه مـرا رفت روزگار بـه سـر / چـه روزها که بر آمد پـر از هـراس و خطرگذشـت عمـر بـه افسـوسِ روزگار بهـی /  و حسرتا که بسر شـد زمان به بوک و مگرنمـانـد غیـر ملالـم نصیب در شـبِ عمـر /  نمـاند غیـر خیـالـم ز بـاغِ دهـر ثمـرنـداشـت دورِ شبابـم هـوای شـوق […]

قصیده هجرانیه

احمد وثوق احمدی

دریـغ از آنکـه مـرا رفت روزگار بـه سـر / چـه روزها که بر آمد پـر از هـراس و خطر
گذشـت عمـر بـه افسـوسِ روزگار بهـی /  و حسرتا که بسر شـد زمان به بوک و مگر
نمـانـد غیـر ملالـم نصیب در شـبِ عمـر /  نمـاند غیـر خیـالـم ز بـاغِ دهـر ثمـر
نـداشـت دورِ شبابـم هـوای شـوق و نشـاط / بهـار بـود فسـوسـانه بـرگ بـود و نـه بـر
به دور سـوسـن و گـل ذوقِ گلشنـم نکشید /      نمـاند در شـبِ پائیـز عمـر رای سفـر
خـراب خـانـه ی دنیـا نداشـت رنـگِ بهـی /    نبــود در افــق ســرد غیــر خاکستـر
چـه مایـه رنـج کشیدیـم و روزنـی نگشـود / ز شـامگاه جـهـان خـود نـزد سـپیده مگـر
در آبِ آینــه هـای سیـــاهِ زنـگاری / نـزد سـپیده ی صبحی ز روشنای هنـر
کرانـه کـرد ز من رنـگ مهـرورزی او / شکست قامتِ صبر از عـزای سروِ سحـر
نرُست از چمـن دهـر جز شکوفـه ی زخـم / نـرفته اسـت ز یــادِ درخـت دردِ تبــر
نزد سحاب بر این خشکسار قطـره‌ی اشک / نبـود گوشِ زمان جـز به بانگ عطشان کـر
زمـانـه در خطِ خـون می کشد کتاب مـراد /    نمی کند اثـری دور مهـر و مـاه و قمـر
نتافت در شـبِ غـم گرمتاب پنجـره ای /    چراغ چشـمِ دلِ مـا چراست سـوز و شـرر؟
کجاست در شـب دیجورِ مـا ستاره ی صبح / چرا نمی زند از ایـن شـبِ سیاه سحـر؟
ازیـن هـوای عفن و یـن در و غباره زمان / چرا نبـود رهـایی بــرای نـوع بشر؟
دریـغ از آنکه در ایـن غمسرای سـرد سیاه / نریخت غیـر سرشک و نسوخت غیـر جگـر
“هـوای بـاغ نکردیـم و دور بـاغ گذشــت” / نمانـده اسـت در ایـن دیـولاخ راهِ گـذر
زمانـه ساغرِ خـون ریخت در گلوی نشـاط / زمانه زد بـه دل دردمنـد صـد خنجـر
بسوخت در غـم هجران خـویش جـان مرا /   مراد و همنفسی کم نبـود غیـر پــدر
هـوای یـاد خوشش هرگـزم نـرفت زیـاد / نرفت یادش جز با دریـغ و دیده ی تـر
دریغ از آنکه شکیبم ازین شکنجه شکست / شکست شهپـر پــرواز در هـوای سحـر
دریغ و درد از آن ارغـوانه گل در خاک / دریغ از آن همه سرو سمـن هبا و هـدر
و گـرچه پـرّ پرستوی نـو بهـاری سـوخت / اگر چه نیست در آفــاقِ آرزو اختــر
اجـاقِ سـردِ زمان را اگـر که نیسـت فـروغ / نمانـده در افـق دور جـز شـراره ی شـر
نیست رنـگ تـعلـّق هـگرز در دل من /      نـه زرق هیچ کلاه و نـه بـرق هیـچ کمـر
خــراب می زنـدم روزگار زخــمِ فـراق / نمانـده است مرا هیـچ حـرز و هیـچ سپـر
در آسمان دلـم ابـر غصـه بـارانـی ست /  زمانه مـی دهـدم خـوفِ روزهـای بتـر

مهرماه ۱۳۹۱ تهران


برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.


دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۹
ارسال دیدگاه