آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » فدریکو گارسیا لورکا

مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»

فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه: احمد شاملو زخم و مرگ در ساعت پنج عصر.درست ساعت پنج عصر بود.پسری پارچه سفید را آورددر ساعت پنج عصرسبدی آهک، از پیش آمادهدر ساعت پنج عصرباقی همه مرگ بود و تنها مرگدر ساعت پنج عصرباد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سویدر ساعت پنج عصرو زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ […]

فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه: احمد شاملو

زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یک‌سر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری‌ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوقِ زنبق در کشاله سبزِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!

خون منتشر

نمی‌خواهم ببینمش!
بگو به ماه، بیاید
چرا که نمی‌خواهم
خون ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.
نمی‌خواهم ببینمش!
ماهِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیه‌اش
نمی‌خواهم ببینمش!
خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان!
نمی‌خواهم ببینمش!!
ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن‌سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه!
نمی‌خواهم ببینمش!
پله پله برمی‌شد ایگناسیو
همه مرگش بردوش.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره واقعیِ خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسمِ زیباییِ خود را می‌جست
رگ ِ بگشوده خود را یافت.
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فواره جوشانی را دیدن
که کنون اندک‌اندک
می‌نشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
اندک اندک
می‌گریزد از تن.
فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آن‌گاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود آرم سر؟
ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دلِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسدارانِ مِهی بی‌رنگ:
در شهر سه‌ویل
شهزاده‌یی نبود
که به همسنگی اش کند تدبیر،
نه دلی هم‌چون او حقیقت‌جوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرت‌آور ِ او
شط غرنده‌یی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمه‌یی آندُلسی
می‌آراست
هاله‌یی زرین بر گرد ِ سرش.
خنده‌اش سُنبلِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزا بازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوش‌خوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزه‌ی نهایی ِ ظلمت چه رُعب‌انگیز!
اینک اما اوست
خفته خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاه ِ هرز
غنچه جمجمه‌اش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌ساز ِ خونش باز می‌آید
می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمن‌زاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان

….

این تخته بند تن

پیشانی ِسختی‌ست سنگ که رویاها در آن می‌نالند
بی‌آب موّاج و بی‌سرو ِ یخ زده.
گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.
باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته خویش برافراشته بودند
تا به سنگ‌پاره پرتابی‌شان نرانند.
سنگ‌پاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به
خون‌شان آغشته کند.
چرا که سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه اشک‌های برف،
خود را بر قله گاوچر گرم می‌کند.
چه می‌گویند؟ ــ سکوتی بوی‌ناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت:
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.
چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این‌جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشت‌زده می‌گریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته‌بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این‌جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.
خواستار ِ دیدار آنانم من، این‌جا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.

غایب از نظر

نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچه‌گان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتی خاطره خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها
با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش
اما هیچ‌کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
چرا که تو دیگر مرده‌ای
همچون تمامی ِ مرده‌گان زمین.
هم‌چون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌یی از آتش‌زنه‌های خاموش.
هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره تو را و لطف تو را
کمال ِ پخته‌گیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌موید
و نسیمی اندوهگین را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.

چند غزل از
فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه: محمد شریفی

شهری که به خواب نمی رود

در آسمان هیچکس به خواب نیست
هیچکس، هیچکس.
هیچکس به خواب نیست.
جانورانِ ماه
اطراف کنام هایشان
بو می کشند و
به جستجوی شکار پرسه می زنند.

سوسمارهای زنده می آیند و
مردانی را گاز می گیرند
که بی رؤیایند
و مردی که شتابان برون می دود
با روح شکسته اش،
تمساح شگفتی انگیز را
آرام زیر اعتراض لطیف ستارگان
در گوشۀ خیابان
خواهد دید.

هیچکس بر زمین به خواب نیست،
هیچکس، هیچکس.
هیچکس به خواب نیست.

در گورستانی دوردست
جنازه ای ست
که سه سال به زاری بوده است
به خاطر حومه ای خشک بر زانویش؛
و آن پسر که امروز صبح به خاکش سپردند
بیش از بیش گریست
چنان که لازم شد سگ ها را
برای آرام کردن اش بیاورند.

زندگی رؤیایی نیست
هشدار! هشدار! هشدار!
ما از پله ها سرازیر می شویم
برای خوردن خاک خیس
یا از لبۀ تیغ برف صعود می کنیم
یا صدای کوکب های مرده.
لیک فراموشی ای در میان نیست،
رؤیایی در میان نیست
تن است که در میان است
بوسه ها دهان هایمان را به هم می بندند
در بیشه ای از ورید های نو
و هر آنکس که دردش می دَردَد
آن درد را تا ابد احساس خواهد کرد
و هر آنکس که از مرگ می ترسد
آن را بر شانه هایش حمل خواهد کرد.

روزی اسب ها در تالارها خواهند زیست
و مورچگان خشمگین
خود را به سوی آسمان های زرد
پرتاب خواهند کرد
که پناه می برند به چشمان گاوها.

روزی دیگر
ما ناظر برخاستن پروانه های خشک شده
از مردگان خواهیم بود
و چنان که گام زنان
از میان دیاری از اسفنج های خاکستری و
زورق های ساکت می گذریم
ناظر تلألؤ حلقه مان
و جهیدن گل های سرخ از زبان مان خواهیم بود.

هشدار! هشدار! هشدار!
مردی که هنوز داغ های چنگال و
طوفان-گُرومبه را دارد
و آن پسر که می گرید
زیرا که هرگز از اختراع پل نشنیده است
و آن مردِ مرده که دارایی اش حال
جز کله اش وَ کفشی نیست
آن ها را باید به سوی دیواری بکشانیم
که پای آن سوسمارها و مارها در انتظارند
که پای آن دندان های خرس در انتظار است
و پای آن موهای شتر سیخ می شود
با اشمئزاز آبی قاهرانه ای.

هیچکس در آسمان به خواب نیست
هیچکس، هیچکس.
هیچکس به خواب نیست

اگر کسی چشمانش را باز کند،
تازیانه اش بزنید، پسرها، تازیانه اش بزنید!
بگذارید آنجا چشم اندازی از چشمان باز و
زخم های جگرسوز ِ بر آتش باشد.

هیچکس در این جهان به خواب نیست،
هیچکس، هیچکس.
زین پیش گفته ام که هیچکس به خواب نیست،
هیچکس به خواب نیست.

اما اگر کسی در طول شب بیش از بیش
خزه بر شقیقه هایش برویاند،
دریچه های صحنه را باز کنید
چنان که او بتواند در ماهتاب
ساغرهای افتاده را ببیند،
شرنگ را ببیند،
و جمجمۀ تئاترها را.

رقص مرگ

نقاب! بنگر چگونه نقاب
از آفریقا به نیویورک می آید.

آن ها از میان رفته اند،
فلفل بُنان، جوانه های کوچکِ مشعشع.
آن ها از میان رفته اند،
شتران با تن های دریده،
و وادی های نوری که قو
با نوک اش بلندشان می کرد.

زمان،زمانِ  چیزهای خوشیده بود،
نیزۀ گندم در چشم، گربۀ متورق؛
زمانِ برج های عظیمِ زنگارین
و سکوتِ مرگ وارِ بلوط بُن بود.

ازدحام، ازدحام بزرگ جانوران مرده بود
که شمشیرهای نور در میان شان رسوخ می کرد
شعفِ پایان ناپذیر کرگدن با سُم های
شکافته خاکستر
و غزال با گُل دکمه ای در گلویش.

در تنهایی پژمردۀ بی موج
نقابِ تو- رفته در رقص بود
نیمِ جهان ریگ بود
نیمِ دیگرش جیوه و آفتابِ خفته.

نقاب، نقاب را بنگر!
ریگ، تمساح، هراس بر فراز نیویورک.
تنگه های آهک به بند می کشیدند آسمانی تهی را
آنجا که صدای آنان که زیر چلغوز می میرند
به گوش می رسید؛
آسمانی صاف و آراسته، همتای خویش،
با زنبقِ دلتنگ و تیز-لبۀ کوه های نادیدنی اش—
نقاب، آخرین ساقه های نازکِ نغمه را به پایان رساند
و یکسر کشانده شد به سوی آوندهای شیرۀ گیاه،
از میان آرامش آخرین نیمرخ ها،
برآورد تکه های آینه را با دُمَش.

آنگاه که مرد چینی بر بام می گریست
بی یافتن تن عریان زنش،
و مدیر بانک نانومتر را وارسی می کرد
که سکوت ستمکار پول را اندازه می گیرد،
نقاب به وال استریت رسید.

این غریب-جایی برای این رقص نیست
این تو رفتگی های گورستان که چشم ها را زرد می کنند.
بین ابوالهول و خزانۀ بانک،
ریسمانی سفت کشیده است
که رسوخ می کند به درون قلب تمام کودکان فقیر.
انگیزۀ بدوی با انگیزۀ مکانیکی می رقصند
غرق در جنون شان، نا هشیار از نورِ اصل.
زیرا اگر چرخ، قاعده اش را فراموش کند
عریان با بِیله های اسب خواهد خواند،
و اگر شعله ای کار-نقشه های منجمد را بسوزاند
آسمان ناگزیر خواهد بود پیش از هنگامۀ پنجره ها بگریزد.

این غریب-جایی برای این رقص نیست، به شما می گویم.
نقاب میان ستون های خون و ارقام خواهد رقصید
میان تندبادهای طلا و ناله های بیکاران
که زوزه خواهند کشید، در ظلمات شب، برای زمانۀ تاریک شما.

آه، آمریکای شمالیِ بی رحم و بی شرم،
دراز کشیده بر مرزی از برف.
نقاب، نقاب را بنگر!
موجی چنین از باتلاق و شب تاب ها بر فراز نیویورک را!


اما من بر مهتابی بودم به کُشتی با ماه،
ازدحام پنجره ها یکی از ران های شب را سوراخ سوراخ می کرد
آسمان-گاوِ آرام از چشمانم می نوشید
و نسیم های شمالی بر پاروهای بلند
پنجره های انبار خاکستری را در برادوِی
باز و بسته می کردند.

چکۀ خون به دنبال نور در زردۀ ستاره بود
تا دانۀ سیبی مرده در نظر آید.
هوای مرغزار، که چوپانان به پیش اش می بردند،
چون حلزونی برون از صدف از ترس می لرزید.

اما یقین دارم من هیچ رقاصه ای
میان مردگان نیست.
مردگان مجذوبِ بلعیدنِ دستان شان می شوند،
این دیگران اند که با نقاب و ویولایش می رقصند.
دیگران، مست بر نقره، مردان سرد ،
که آنجا می خوابند که ران ها و شعله های شدید متقاطع می شوند،
که به دنبال کرم خاکی در چشم انداز پله های نجات از آتش اند،
که اشک های دختری مرده را در بانک می نوشند،
یا اهرام سپیده دم را در گوشه های خیابان کوچک می خورند.

اما، نگذارید پاپ برقصد!
نه، نگذارید پاپ برقصد!
و نگذارید پادشاه برقصد،
و نگذارید میلیونرها با دندان های آبی شان برقصند،
و نگذارید رقاصه های عقیم کاتدرال ها برقصند،
و نگذارید بَنّایان، بی عاطفگان، دیوانه خویان، کودک آزاران برقصند.
تنها این نقاب،
این نقاب تب مخملی باستان،
تنها این نقاب!

کفچه مارها هیس هیس کنان
بر اشکوب های فرازین خواهند خزید،
گزنه ها حیاط ها و مهتابی ها را
به لرزه خواهند انداخت،
بورسِ سهام، هرمی از خزه خواهد شد،
تاک های جنگل از پسِ تفنگداران ورود خواهند کرد،
و اینها همه سریع خواهد بود!
سریع، سریع و برق آسا!
دریغا، وال استریت!

نقاب، نقاب را بنگر!
و بنگر که چگونه شرنگِ جنگلی اش را تف می کند
در میان اضطراب ناقص نیویورک!

گریه

پنجره هایم را بسته ام
نمی خواهم گریه را بشنوم
اما از پس دیوارهای خاکستری
چیزی جز گریه به گوش نمی رسد.

کم اند فرشتگانی که آواز می خوانند
کم اند سگ هایی که پارس می کنند
هزار ویولن در کف دستی جای می گیرند.
اما گریه فرشته ای بی کران است
گریه سگی بی کران است
گریه ویولنی بی کران است
اشک ها گلوی باد را می فشرند
چیزی جز گریه به گوش نمی رسد.

سرود پرتقال بُن بی ثمر

هیزم شکن
سایه ام را بیانداز
رها کن مرا از عذاب تماشای خود
به بی بری.

از چه میان آینه ها زاده شدم؟
آفتاب گرداگردم به طواف است
وشب، خود، تکرارم می کند
در سراسرِ افلاکش.

می خواهم بی دیدنِ خود بزیم.
می خواهم خواب پوسته ها و
حشرات را ببینم
که درون رؤیایم
به پرندگان و شاخ و برگ
بدل می شوند.

هیزم شکن
سایه ام را بیانداز
رها کن مرا
از عذاب تماشای خود
به بی بری.

صدای اسراری عشق تاریک

ای صدای اسراری عشق نهان!
ای بع بع بی کرک و مو! ای زخم!
ای کاملیای خشک، عقربۀ گزنده!
ای رود بی دریا، شهر بی بارو!
ای شب بیکران با نیمرخ تیز،
کوه آسمانی، درۀ تنگ!
ای سگِ درونِ دل، صدای راهی،
سکوت بی پایان، زنبقِ تمام-شکفته!

بگذارید صدای گرمِ یخ-کوهه ها باشم،
و نخواهید که غیب شوم
در علف های هرز،
آنجا که آسمان و تن را ثمری نیست.
جمجمۀ عاجیِ سختم را تا ابد رها کنید،
بر من شفقت آرید،
شکنجه ام را بس کنید!
که من عشق ام،
که من طبیعت ام!

نغمه های نو

عصر می گوید:
“عطش سایه را دارم!
و ماه می گوید:”ستاره ها را می خواهم.”
چشمۀ بلور لب ها را طلب می کند.
باد، آه ها را.

من تشنۀ عطرها و خنده ام.
تشنۀ نغمه های نو
بی زنبق یا ماه
بی عشق های مرده.

نغمه ای بامدادی
که بتواند بلرزاند
مرداب های آرامِ آینده را
و پر کند موجها و لجن هاشان را با امید.

نغمه ای تابناک و آسوده
آکنده از اندیشه
بکر از دلتنگی و اندوه
بکر از اوهام.

نغمه ای زیر پوست غنا
که لبالب کند سکوت را با خنده
(فوجی از فاخته های کور
که پرتاب می شوند
به اندرون راز.)

نغمه ای برای سفر به جان اشیاء
و به جان بادها
و سرانجام آرمیدن
در سعادت دلِ لایزال.

قلب ازلی کودکی ام

دل ابریشمین ام
سرشار است از نورها،
سرشار است از زنگوله های گم شده،
سرشار است از زنبق ها و زنبورها.
و من دورِ دور خواهم رفت،
دورتر از آن تپه ساران،
دورتر از دریاها،
نزدیک به ستارگان،
تا از خداوندگار عیسی بخواهم
جانی را که داشتم باز-پس ام دهد،
قلب ازلی کودکی ام را،
رسیده با افسانه ها،
رسیده با کلاهی پَردار
رسیده با تیغی چوبین.

بعضی جان ها

بعضی جان ها
ستاره هایی آبی دارند،
بامدادانی فشرده
بین برگ های زمان
و گوشه هایی عفیف
با زمزمه ای باستانی
از درد جدایی
و رؤیاها.

جان هایی دیگر
اوهامی رنجبار از شور دارند.
میوه های کرم خورده.
پژواک های صدایی سوخته،
که از دور-جایی می آید
چون رودباری از سایه.
خاطراتی تهی از زاری.
خرده هایی از بوسه ها.
جان من دیرگاهی ست
که رسیده است؛
جان من می پوسد
در تاریکی راز.
سنگ های کودکی
ساییده با اوهام
می افتند در آب های اندیشه ام،
هر سنگ می گوید:
“خداوند در دوردستان است!”

دهکده

فراز تپه ای لم یزرع
صلیبگاهی،
آب زلال،
و زیتون بنان صد ساله.
در خیابان های باریک،
مردانی پنهان زیر جبه هایشان،
و فراز برج ها
بادنما های چرخان،
همیشه چرخان.
دریغا،
دهکدۀ گمشده
در اشک های اندلس!

شگفت

او مرده افتاده بود در خیابان
با خنجری در سینه اش
هیچکس نمی دانست
که او که بود.
چه سوسویی داشت چراغ خیابان!
مادرِ خداوند،
چه سوسوی رنگ پریده ای داشت
چراغ خیابان!
سپیده دمان بود
هیچ کس نمی توانست رو به بالا
با چشمان گشاده
به شعشعه نگاه کند
و او مرده افتاده بود در خیابان
با خنجری در سینه اش
و هیچ کس نمی دانست
که او که بود.

غزل کودک مرده

هر عصر،
در غرناطه
کودکی می میرد
هر عصر.
هر عصر،
آب فرو می نشیند
و پچ پچ می کند
با انیسه های خود.

مردگان بال های خزه پوش
به تن می کنند
بادِ ابرپوش و بادِ عریان
دو قرقاول اند
که بین برجها می پرند
و روز پسری زخمی ست.

نه برقی از خوشی
در هوا ماند
به وقت دیدار تو
در میخانه،
نه لکه ای از ابر
بر زمین ماند
به وقت غرق شدن ات
در رودخانه.

غولی از آب فرو ریخت
بر تپه ساران
و دره با زنبق ها و سگان
به جست و خیز در آمد؛
در سایۀ بنفش دستان من،
تن تو،
مرده بر کرانه،
فرشته ای سرد بود.
غزل مرگ تاریک

می خواهم خواب سیب ها را بخوابم
تا خلاص شوم از همهمۀ گورستان ها
می خواهم خواب آن کودک را بخوابم
که می خواست قلبش را
در اقیانوس چاک دهد.

نمی خواهم باز بشنوم
که مردگان خون شان را از دست نمی دهند
که دهانِ متعفن مدام در طلب آب است.
نمی خواهم از شکنجه های علف بدانم
نمی خواهم از عذاب ماه با دهان افعی بدانم
که پیش از سپیده دم درد زایمان دارد.

می خواهم بخوابم چندی،
چندی، دقیقه ای، قرنی،
اما همگان باید بدانند که من نمرده ام
که اصطبلی از طلا در لبان من است
که من رفیقکِ باد غربم
که من سایه های شدیدِ اشک هایم هستم.

به سپیده دمان مرا با پرده ای بپوشان
زیرا سپیده دم مشت های پُر مورچه اش را
به سوی من پرتاب خواهد کرد
و کفش هایم را با آب های سخت خیس خواهد کرد
تا گازانبرهای عقرب بلغزند.

زیرا می خواهم خواب سیب ها را بخوابم
تا زاری ای بیاموزم که مرا تا خاک تطهیر خواهد کرد
زیرا می خواهم با آن کودک تاریک بزیم
که می خواست قلبش را
در اقیانوس چاک دهد.
سرود نخستین آرزو

در صبحگاهِ کال
می خواستم قلبی باشم
قلبی
و در شامگاهِ رسیده
می خواستم بلبلی باشم
بلبلی
(جانا،
به رنگ پرتقال درآ.
جانا،
به رنگ عشق درآ.)
در صبحگاه طالع
می خواستم خودم باشم،
قلبی.
و در شامگاه آفل
می خواستم صدایم باشم،
بلبلی.
(جانا،
به رنگ پرتقال درآ.
جانا،
به رنگ عشق درآ.)

پسرک لال

پسرک به دنبال صدایش می گشت.
(شاه جیرجیرک ها
صدایش را داشت.)
پسرک در چکه ای آب
به دنبال صدایش می گشت.

صدایم را برای حرف زدن نمی خواهم
می خواهم حلقه ای از آن بسازم
باشد که او سکوتم را
به انگشت کوچکش بپوشاند.
پسرک در چکه ای آب
به دنبال صدایش می گشت.

(صدای اسیر اما
دوردستِ دور
جامۀ جیرجیرکی را
به خود می پوشید.)

قصیدۀ گل سرخ

گل سرخ
به دنبال بامداد نبود:
بر شاخه اش، انگار سرمدی،
گل سرخ چیز دیگری را می جُست.

گل سرخ
به دنبال فرزانگی یا سایه نبود:
لبۀ تن و رؤیاگری.
گل سرخ چیز دیگری را می جُست.

گل سرخ
به دنبال گل سرخ نبود،
که بی جنبشی در آسمان ها بود:
گل سرخ چیز دیگری را می جُست.


برچسب ها : , , , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه