آخرین مطالب

» داستان » شیخ شنگر (محمد برفر)

شیخ شنگر (محمد برفر)

محمد برفر هومندو… هومندو… دختران هوا دم گرفته‌اند. هوا دَم کرده. بوی‌ زُهمِ‌ ماهی می‌دهد؛ بوی پَنگ‌هایِ‌خُرماi وقتی شیره‌شان را پَس داده باشند به خاک. خاک بیزارم می‌کند، دلم در هوای دریاست. بر خِشتی در آستانه‌ی دریا زاده‌ شدم؛ در غروبی‌که باد بر جداره‌های‌ خُشکِ کپر می‌توفید. دریا نعره می‌کشید، ضجه‌های دردآلود مادرم می‌بُرد، موج‌های […]

شیخ شنگر (محمد برفر)

محمد برفر

هومندوهومندودختران هوا دم گرفتهاند. هوا دَم کرده. بوی‌ زُهمِماهی میدهد؛ بوی پَنگ‌هایِ‌خُرماi وقتی شیرهشان را پَس داده باشند به خاک. خاک بیزارم می‌کند، دلم در هوای دریاست. بر خِشتی در آستانه‌ی دریا زاده شدم؛ در غروبیکه باد بر جدارههایخُشکِ کپر میتوفید. دریا نعره میکشید، ضجههای دردآلود مادرم میبُرد، موجهای کف میآورد؛ شیلوii و ستارههای مُرده‌ی دریایی. کورهراهِ ستارگان را میشناسم‌، پدرم به من آموخت؛ مردی از دریاهای دور، که اینجا در خاکی غریب، با زنی غریبه که مادرِ من باشد، وصلت کرد؛ وصلتِ آب و خاک. خاک، آب را بندی میکند و پدرم در اسارتِ خاک بود، مادرم: دو چشمِآهوانهی مَست، سیبِسُرخِ گونه و خالِسیاهِ گوشهی لب؛ دانه و دامی. گیسو افشانده در آینه، میخواند:

اگر خواهی بسوزانی جهان را

رُخی بنما بیفشان گیسوان را

آوازهای مادرم، دریا را از یاد پدرم میبرد؛ مادرم زاده‌ی خاک بود و آتش. دف ددف دف دف دف دف؛ بر دایره میزنند. پدرم جهازش را از یاد بُرد. ولی میدانستم گاه دلتنگِ دریا است؛ روزهایی که سپیده‌نزده به ساحل میرفت تا نظارهگر ماهیگیرانی باشد که در هوای خاکستری صبح، خسته بر عرشۀ سمّاکiii با لیغ‌هاiv و سبدهایخیسِماهی از صید حشینه و زبیدی باز میگشتند، یا شبهاییکه در شُعاعِ نورِ فانوسِ نفتی از هزار و یک‌ شب و چاپِ سنگی فرسودهاش حکایاتِ سندبادِ بحری میخواند؛ سندبادِ آواره. و من، دل به روزی داده بودم که چون سندباد، صیادِ رؤیاها شوم. مادرم، بیاعتنا، قوز میکرد کنارِ منقل، خُلوارههای آتش به هم میزد و بلوطهای برشته از دل خاکستر میکشید بیرون. باد با خود بوی خیسِدریا میآورد؛ بوی نمک و خَزه‌ی دریایی. چه ظلمتی بود. چه ظلمتی است امشب. دریا انگار زارش گرفته باشد، سینه میکوبد به سینه‌ی خاک؛ کف به دهان آورده، میخزد از صخرههای گَسارگرفتهv بالا. نور فانوسِ دریایی در تاریکی میدود؛ میمیرد و باز جان میگیرد. به مثلِ ستارهای دریایی که باز شود و بسته شود. شُعاعی زرد بر من و دهانِ کفکردهی دریا می‌افتد. برمیگردم، حنیفه است؛ فانوسِ بادی روشن میانِ دستش، پرتوِ فانوس افتاده بر چهرهاش در قابِ مینار، بر خالکوبی آبی دُرُشتِ میانِ پیشانی: لنگری در ناکجاآباد. پولکهای ریزِ رنگی مینارvi، در تلألوِ چراغ میدرخشند. میگوید:

«ها، کِلوvii شدی عیود؟! واگرد خانه

میگویم: «دِلُم فغونه حنیفه. میخوام با دریا ورارکنم

توگفتی جهازم را بدهم اجارهی میرمَهنا، خودم بشوم خانه‌نشینِخاک. خدا میداند حالا آوارهی کُدام دریا است یا به کُدام بندر پهلو انداخته. دارم میترکم حنیفه. سنگِ صبورم باش. سنگِ صبورم نیستی. تو هم چون مادرم، مرا به اسارتِخاک نشاندهای. تنت را با روغنِ کوسه جلا میدهم آوارهی همیشگی دریاها. آفتاب و باران تنت را فرسوده میکنند. آذرخشهایِ‌ خیس بر جانت می نشینند؛ جانِ من، ناخدا عَیود، سندبادِ بحری بری شده.

بابا می‌گوید: «شیخ شنگر، ناخدا! اوست که نَخِ جانت شده

دریغا و دردا! ناخدا عیود که روزی راکبِ بحر بود، حالا خود شده مَرکبِ زار. بامبابام بام بام بام بامبام؛ بر مودندوviii میکوبند، بر دُهُلِ گَپ. تَنِ حنیفه بویِخاک میدهد. دریا که میرفتم، از شارجه و رأسالخیمه، مُشکی برایش میآوردم که از نافهی آهوانِ صحراهای عربستان بود؛ سیاه، چون چشمهایش. نمی‌دانم در آوارگی کدام دریا یافتمش، در کدامین ساحلِ نفرین‌شده که مردانش چون تور به دریا میانداختند، آه صید میکردند و چاههایش از تشنگی لهله میزدند. در ساحلِ آن دهکدهی شوم یافتمش، در میان دخترکانی سیاهپوش که به کارِ گردآوردن نمک بودند. تنش سایهسان در سپیدی نمکزار میلغزید. نمیدانم رازِ آن چشمانِ دُرُشتِ سیاه بود یا آوازش که آوازهای مادرم را به یادم می‌آورد. نمیدانم، اما می‌دانستم که دیگر پارهای از سرنوشت من است. با او از آن ساحلِ نفرین‌شده لنگر کشیدیم. اما نفرین حالا با ما بود.

رعشه در تنم جان میگیرد. درجنونِ دُهُلها و نعرهی کَرکنندهی زَمریix به خود میپیچم. بابا میگوید: «شنگر خون میخواهد ناخدا

تکانهای در تنم، تکانه‌های لنج در دریای توفانی. لنج سینه داده به کوهههای موج پیش میرفت. چشمِغمگینِماه در پَسِ ابری سیاه و پُف‌کرده فرو شد. صداهایی از دل تاریکی دریا هجوم آوردند. جاشوها به عرشه آمده، پارههای آهن به هم میکوبیدند. فریادِ الحدید ، ظلمتِ شب را میدرید. در خطِ افق، آذرخشی سینهی آسمان را سوزاند. تُندر که غَلتْغَلتان آمده بود، با صدایی مهیب بر عرشه ترکید. باران هجوم آورد. شبحی از خَن بالا میآمد؛ فانوسِ روشن در دستش. دوان‌دوان آمد تا برسد به من. از چشمانش هراسِمرگ میتراوید:

«الله الله، ناخدا. بمبک

«بمبک؟ همو جاشوی کورمُنجله؟»

«ها، ناخدا. دیدمش یهو لهپرتوکx خورد و لِزکxi، افتاد کَفِ خن. حالا هم، انگار زهروکxii به جونِش افتاده باشه، هی لیکهxiii میکشه

نورِ فانوس، سایههای لَغزانِلرزان بر عرشه را هولناکتر میکرد. صدای کوبشِ آهن تا دل تاریکی میرفت.

کوهههای موج تا عرشه بالا میآمد. لنج میانِ باد و باران بالا و پایین میشد. بالا و پایین میشوم. دنگ ددنگ دنگ دنگ دنگ دنگ. به سویِخَنxiv دویدیم. جاشو پیشاپیش میرفت و نورِ خیسِ فانوس راهمان را هموار میکرد. باران بر سر‌ و رویمان می‌بارید.

خَن بوی گَندُمِ تازه میداد، بوی پنبه‌ی خام. شُعاعِ فانوس از روی عدلهای پنبه لغزید و پایین آمد تا بر بمبک، جاشوی لِجمار، بتابد. افتاده بود و به خود میپیچید، میپیچید و کَف و خون به دهان میآورد. لنگوتهxv‌اش پَس رفته بود، عضلاتِ شکمش به هم میآمد. در هذیانی دردآلود نالید: «دیدُمِشتنش از کالنگ بید، چشماش دو تا خُرُنگِ آتش…»

شُعلهی فانوسِ جاشوی همراهم تاب برداشت؛ گفت: «چه مییگوُ ناخدا؟ بابا دریا؟

تَندیسش را در آن دُکانِ نَمَکسودِ بندرِ بمبئی دیده بودم. از پستانهایش شیرِ اندوه میتراوید. بمبک باز به خود لرزید. تُخمِ هراسان چشمانش مثلِ دو زاجِ ورآمده بر آتش، از کاسه زده بود بیرون. باز نالید: «پام نیی ناخدا، او اینجاندریا نفرینمان کرده

از عرشه صدای کوبِشِآهن میآمد، صدای ترکیدنِ تُندَر. باریکهای خون از زیرِ لنگوته، آنجا که گُندهای ورچروکیده‌ی او به هم آمده بودند، زد بیرون. آ‌ن‌وقت بود که بمبک ضجهی دَردآلودی کشید و تَنَش در سردی مرگ آرام گرفت. وحشتِ دو چشمِ وَغ‌زدهاش اما باقی ماند. او را، پیچیده در پتویی کُهنه، به دریا انداختیم. به قمارهxvi برگشتم. عهدکردم پایم برسد خشکی، بروم زیارتِ بُقعهی حضرتِخضر. حنیفه گوشهای کز کرده بود و تنش از ترس رعشه گرفته بود. بغلشکردم. تنش بوی تلخِ لیموی خاک پَروَرد میداد.

دودِ سفیدِ کندروکxvii، پیچان، از گشتهسوزxviii می‌رود بالا. بابا میگوید:

«دو مجلسِ دیگه مانده، افاده نکرد، باید بری بندرِ خمیر، مگر بابای اونجا زارت به زیر بکشه

حنیفه گفت: «دریا را فراموش کن عینی. این‌جا نخلستانهای آباد داره، حتی چاه‌کنی شرفش میارزه به آوارگی دریا

ولی دریا مرا می‌خواند. دخترانِ هوا میخوانند؛ با صدای گرفتهی خستهشان: «و انا ما وفونی…»

از سایه‌سارِ درختانِ فلفل گذشتم. بر درگاهِ یک خانه، زنانی سیاه‌پوش، تورهای کُهنهی ماهیگیری شوهرانشان را وصله میکردند. طاقی شکسته، مرا به ساحل رساند. اما باز خبری ازجهاز و میرمَهنا نبود. دِلَم توی سینه بالا و پایین میشد. کجایی آواره‌ی همیشگی من که آرامم با توبود؟! آسمان، گوژِ آبی بینهایتش را انداخته بود بر ساحل و بر جهازها و بگاره‌xixهایی که لهامxx شده بودند. زیرِ آفتابِ تُندِ سرِ ظهر، همه‌چیز رنگِ سَراب داشت؛ حتی درختانِ پرشاخ‌وبرگِ لیل که هر بار از کنارشان میگذشتی، سایهی خُنکشان تو را به خود میخواند و چون نزدیک میشدی، میهراسیدی. میهراسم که دیگر نبینمت، که دیگر تنِداغ نمکسودت را لمس نکنم. این چه کاری بود با من کردی حنیفه؟

فتیلهی چراغ میانِ دستش دود میکند.

«حالا هی خودخوری کُن. نترس جهازت بر میگرده

نه! به دلم آمده که برنمیگردد. باعثش تو شدی حنیفه، تو.

بابا میگوید: «نا‌امیدُم ناخدا. ولی شاید چارهات رفتن به بندر خمیر باشه

دُشداشهی سفید بر تنم، با گرهکوxxi بُخورم میدهند و شبانه راهی میشویم؛ من و آن سه مرد با تن‌پوشِ سیاه و فانوسِ روشنی که مسیرمان را به لنگرگاه هموار میکرد. راه ستارگان روشن است ولی گویی ماه خیال بیرون آمدن ندارد. سوار بر جالبوت می‌شویم و تاریکی و دریا ما را با خود می‌برد. رگههای نور فانوس بر سینهی سرد و سیاهِ آب میدود. گاه نرمه‌بادی می‌آید وخیزابه‌ها را به سویمان میراند. سه مرد با تن‌پوشِ‌ سیاه در سکوت نشستهاند و با چشمان خسته زُل زده‌اند به من و من به دریای پیشِ رو که تمامی ندارد. ‌آن‌وقت خواب میآید و پلکهای آنها را بر هم می‌نهد. من در پناهِ فانوس نشستهام و به خود می‌لرزم. نگاهم به دریا است و به مِه که نرم از سینهی آب بالا میآید و میآید تا جالبوت را دور بزند. از دور، صدای پچپچه میآید و بعد، نزدیک ونزدیکتر میشود، طوری که به وضوح میتوانم بشنوم:

«این ناخدا عیوده؟»

«ها، خودشه. می بَرَنِش بندر خمیر

«بندر خمیر؟»

«بلکه زارش را به زیر بکشن

سه مرد با تنپوش سیاه خُروپَف میکنند. نورِ زردِ فانوس صورت تاسیدهشان را روشنکرده. پچپچهها با باد میروند. کوهه‌موجی از دور خیز برمی‌دارد؛ غلت‌غلتان میآید و ناگهان بر جالبوت آوار میشود و چون پس می‌نشیند، سیاهِ لندوکی نشسته بر عرشه می‌بینم. دندانهای سفید بی‌قواره‌اش توی تاریکی برق می‌زنند:

«عاقبت اومدی ناخدا

میگوید و از وسط دو شقه میشود. هر شقه میرود به یک طرف عرشه. اولی به خنده میگوید: «چرا با ما نمی‌آیی ناخدا؟»

دومی اخم می‌کند: «راست میگه. راه تو بندر خمیر نیست

دوباره به هم میآیند و سیاه، دستِ زمختش را به طرفم دراز میکند: «بیا ناخدا

و من، فلج‌شده از ترس، ضجه میکشم. آن‌وقت، همان کوهه‌موج میآید و سیاه را با خود میبرد. از سروصدای هراسانِمن، سه همراهم از خواب بیدار میشوند و سراسیمه به طرفم یورش میآورند و دست‌وپایم را میچسبند.

«تف! باز بادش غلطتون شد

«شیخ شنگر نخِ جانِ‌ کسی بشه، ول کنش نیست

«ها. بی‌خودی این همه راه میکوبیم بریم بندر خمیر

و من، می‌بینم و دوباره از ترس نعره می‌کشم: کوهه‌موجی از خون، کف‌کنان رو به جالبوت خیز برمیدارد و ناگهان پاشان میشود. حباب فانوس، رنگِ‌ خون میگیرد و خون بر سرورویم میپاشد. ولی گویا آن‌ها نمی‌بینند، یا می‌بینند و اعتنایی نمی‌کنند. همین‌طور دست‌وپایم را محکم گرفته‌اند مبادا خودم را بیندازم توی آب.

صبح، آفتابزده میرسیم بندر خمیر. تَشِ باد میزند به صورتم. پرچمِ سُرخِ شیخ ادروس با ماه و ستارهی سفید توی نگاهم موج برمیدارد. ساحلِ ماسهای پُر است از لاشهی ماهیهای مردهای که دریا باخود آورده.

از کنار کاروانسرای قدیمی و مخروبه میگذریم تا برسیم به کپر بابای زار؛ پیرمردی سیاه با زُلف و محاسن سفیدی که از درازی تا به نافش رسیده. با یک نگاه که به من میاندازد، سر به ناامیدی تکان میدهد: «بی فایدن. تهرنxxii شده

حنیفه میگوید: «برو. از اینجا برو عیود

در را محکم میکوبد توی صورتم. واپس می‌روم، برمیگردم. بچهها، لُخت و پاپَتی، پا میگذارند به فرار؛ پاره‌سنگ میان مُشتهایشان. کوچه زیر پایم جا میماند. دنبالم میکنند. بارشِ سنگ. میدوم. میدوند: هوهوهوهوهوهوهوهوهو. میدوم تا برسم به زیر درخت لورxxiii. آن‌وقت مادرم میآید. دستم را میکشد تا از درخت دورم کند:

«آتش به عمرت عیود. نگفتم به این درخت نزدیک نشو؟

«نزدیک نشم که چه بشه؟»

«که مضراتیها نیان سروقتت، که هواییت نکنن

تکیه میدهم به تنهی درخت. خون از شکافِ سرم چکه‌چکه می‌‏ریزد بر دامن سفیدِ دُشداشهام. باد میان شاخ‌وبرگِ درخت میدود و خِش‌وخِش میکند.چشمهایم میروند روی هم. غوص میکنم میانِ آن تیرگی سرد و سبز. چشمهایم باز است. حُبابهای آب از دهانم میزنند بیرون. میانِ جُلبکها راه باز میکنم. رنگین‌کمانِ ماهیها از برابرم میگذرد؛ عروسهای دریایی، تنِ ژلهای سفید و آبی چتروارشان را میکشند طرفم. دردشان از زهروک بدتر است. میروم تا برسم به تَه آب. پاهایم کف ماسهای‌اش را لمس میکند. دستهایم را حرکت میدهم تا بالا بیایم، ولی آوارِ آب روی سرم سنگینی میکند. دست و پا می‌زنم، به دور و برم میچرخم. راه نفسم بند آمده. دست‌وپایم تخته میشود و حُبابهای آب پس مینشینند. صدای باد در سرم میپیچد، میآید تا از بین شاخ‌وبرگ درختِ لور بگذرد. بوی زُهم بر سینهام سنگینی میکند. از جایی بوی ماهی برشته میآید. خانه بودم، دراز میکشیدم زیر پرههای پنکهی سقفی و زُل میزدم به حنیفه که خیزابههای گیسو بر شانهها ریخته، آواز میخواند. بروبرو عیود. نگاهش را با نفرت در صورتم دراند. گفتم تو شومی حنیفه. جهازم را ازم گرفتی و حالا ترکم میکنی. ولی تو پارهی سرنوشت منی. بوی تَنت، رایحهی تلخِ لیموی خاک‌پرورد با من است. آوازهایت را باد این‌جا، تا این شبِ‌ ظلمانی قلعهی پرتغالیها میآورد. باد مویه میکند، دریا، مثل غَشیها، خودش را میکوبد به دیوارهای مخروبهی قلعه. وَهمَم گرفته. شبها که پناه میآرم به این خرابه، وهم هم می‌آید. دیگر خودم هم از خودم در هراس است؛ به‌خصوص وقت‌هایی که زارم طلوع می‌کند، وقتهایی که رو‌به‌دریا زوزه میکشم؛ مثل گرگها که رو به ماه. دیگر به جهازم هم فکر نمیکنم. فقط تو، تو و آوازهایت که باد با خود میآورد. موجها آوار می‌شوند توی سرم، میکوبند توی سرم کوب کوب کوب کوب. تنم مچالهی درد میشود، چنگ میزنم به خاک. کف از دهانم میزند بیرون. بیرون، شب، صافی است. ماه همراهی‌ام میکند. از نخلستان میگذرم، از پناهِ درختان لیل که شاخ‌وبرگشان در باد به جُنبش افتاده و سایههای هراسآورشان را بر لکههای مهتاب میکشند و می‌رسم به شبِ سنگینِ آبادی. صدای سگها از دور و نزدیک میآید؛ زوزه میکشند. می‌آیم تا پناه دیواری که روزگاری خانهام بود. از دیوار میروم بالا. سایهها حیاط را پوشانده؛ سایهی پُر خش‌وخش نخل، سایهی چرخِ چاه که به غژ و غژ افتاده. پشتِ شیشههای رنگی نیم‌دری، کورسوی چراغی میسوزد. میروم تا اتاقی که او در آن خوابیده. تنش زیر رواندازِ نازک پیچ‌وتاب میخورد. فتیلهی چراغ را پایین کشیده، اما پَرپَرِ نورافتاده روی صورتش؛ بر لبهای نیمه‌بازش که طعمِ آتش دارد. روانداز را میزنم کنار. تنِ برهنهاش نگاهم را پر میکند. دستم را میبرم طرفش و او ناگهان چشم باز میکند. هراسان جیغ میکشد. التماس‌کنان میگویم: «آرام باش حنیفه. آمدهام تا بویِ‌ تنت بشنوم، تلخی عطرِ لیموی کال. ولی او همین‌طور دست‌وپا میزند، تقلا میکند. نگاهِ هراسانش توی صورتم دودو میزند. جیغ‌ودادش سرم را میبَرَد. وآن‌وقت، اتاق پُر میشود از سایه؛ سایههایترسناکِسیاه، از پچپچه. وبعد،سُرخیِخون میپاشد توی نگاهم. باد بر درگاه میتوفد و درِ اتاق را چهارطاق میکند. شُعله‌ی دودآلودِ چراغ به پِتپِت میافتد. صورتِ حنیفه یک‌ور می‌شود به‌ جانب شعاع نور.‌‌ لکههایخون‌ حُبابِچراغ‌ را‌ رگهرگه‌ کرده،‌ دستهایلزجم‌ بویِخونگرفتهاند.‌ سایهها رفتهاند.‌‌ پچپچه‌ها آرام گرفته‌اند و ترس با من میماند. از خانه میآیم بیرون. شب به سویم هجوم میآورد. سگها که بوی خون شنیده‌اند، تا برسند به من، از ه رطرف یورش میآورند. و من، نفس‌زنان میدوم؛ میدوم تا برسم به دریا. دریا مرا میخواند.

یادداشت‌ها

i خوشههای خُرما

ii جلبک

iii لنج صیادی

iv تور ماهیگیری

v صخرههای مرجانی تیز

vi شال و روسری زنان در حاشیه‌ی خلیج فارس

vii دیوانه

viii بزرگ‌ترین دهل اهل هوا

ix کرنای بزرگی با صدای بسیار بم که صدایش تا دوردستها می‌رود

x تلو خوردن

xi ناتوان و بیجان

xii زنبور دریایی

xiii جیغ و داد

xiv انبارِ کشتی

xv لُنگی که معمولاً مردان در جنوب به دور کمر می‌بندند

xvi اتاق ناخدا

xvii کُندُر یا صمغ عربی که در مراسم زار استفاده می‌شود

xviii بخوردان

xix قایق بزرگ شراع‌دار

xx بی‌حرکت ماندن قایق و کشتی

xxi نوعی دارو متشکل از بیست‌ویک ماده که با گُلاب خمیر می‌کنند و بر تن زارگرفته می‌مالند

xxii کسی که بیماری زارش علاج‌ناپذیر است.

xxiii درخت لیل که به آن درخت انجیر معابد نیز می‌گویند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۵
ارسال دیدگاه