آخرین مطالب

» داستان » حباب (خوشه شایان)

حباب (خوشه شایان)

خوشه شایان می‌نشینم لبه‌ی وان و خیره می‌شوم به کفِ آن. دنبالِ باریکه‌ی آبی را که از شیر چکه می‌کند می‌گیرم و می‌روم به طرف کف‌شور. کاش می‌شد مثل قطره‌های آب بلغزم و از توی سوراخ‌های توری کفِ وان سر بخورم و بیفتم توی راه‌آب و گم بشوم. چشم‌هایم را می‌بندم و کوچک می‌شوم. کوچک […]

حباب (خوشه شایان)

خوشه شایان

می‌نشینم لبه‌ی وان و خیره می‌شوم به کفِ آن. دنبالِ باریکه‌ی آبی را که از شیر چکه می‌کند می‌گیرم و می‌روم به طرف کف‌شور. کاش می‌شد مثل قطره‌های آب بلغزم و از توی سوراخ‌های توری کفِ وان سر بخورم و بیفتم توی راه‌آب و گم بشوم. چشم‌هایم را می‌بندم و کوچک می‌شوم. کوچک می‌شوم به کوچکی یک مورچه و می‌دوم به طرف سوراخ‌های کف‌شور. بین موهای ضخیمِ مشکی و مجعد پیام گیر می‌کنم. این‌جا هم دست وپایم را می‌بندد. دست‌وپای خودم را و خیالم را. چشم‌هایم را باز می‌کنم. خم می‌شوم و موهای حلقه‌شده دور توری کف‌شور را برمی‌دارم. عادت نحسش است هیچ‌وقت بعد از دوش گرفتن موهایش را از کف حمام و وان جمع نمی‌کند. اوایل حالم به‌هم می‌خورد. عُقّم می‌گرفت که دست بیندازم و موهایش را از لابه‌لای سوراخ‌های کف‌شور بکشم بیرون. هر بار این کار را می‌کردم ده‌بار دستم را با آب و صابون می‌شستم. دست‌هایم را آن‌قدر محکم به‌هم می‌مالیدم که کف دستم و سر انگشت‌هایم قرمز می‌شد. اما رفته‌رفته عادت کردم و دیگر حتی به زبان هم نیاوردم که لطفا وقتی دوش می‌گیری موهایت را جمع کن. دیگر یواشکی و بی‌صدا آخر شب‌ها به خاطرش اشک نریختم و صبح با چشم‌های پف کرده بیدار نشدم. سال پنجم ازدواجمان هم که خانه را عوض کردیم و صاحب دو حمام شدیم، حمام اتاق مستر را خودم برداشتم و حمام توی پاگرد اتاق‌ها را دادم به پیام تا هرچقدر می‌خواهد کثافت‌کاری کند. بتول‌خانم شنبه‌ها می‌آید و قبل از هرجا اول حمامِ پیام را تمیز می‌کند. دیروز عصر تلفن کردم و گفتم این هفته نیاید. بعد از چهار سال دلم هوس کرده یک بار دیگر خودم موهایش را از لای سوراخ‌های کف‌شور بکشم بیرون. به یاد آن روزها که به خیالم عاشقش بودم و کله‌ام داغ بود و هرکاری برایش می‌کردم. چه خیالِ خامی! چه هوس چندش‌آوری! البته دیگر آن وسواس لعنتی هم مثل داغیِ عشق، دست از سرم برداشته و مثل گذشته حالم به‌هم نمی‌خورَدموها را کف دستم گلوله می‌کنم و می‌اندازم وسط حمام. درِ کف‌شور را به پایین فشار می‌دهم و راه عبور آب را می‌بندم. شیر آب را باز می‌کنم و می‌گذارم آب کمی گرم شود. چشم‌هایم را می‌بندم و به جریان آب زیر پاهایم فکر می‌کنم. کف پاهایم گرم می‌شود. بلند می‌شوم و چند قدم کوچک برمی‌دارم. کف پاهایم می‌سوزد مثل پری کوچک دریایی که وقتی به عشق شاهزاده حاضر شد آدم شود و قدم به ساحل گذاشت احساس می‌کرد روی تکه‌های شیشه قدم گذاشته. مامان روبه‌رویم نشسته لبه‌ی انتهای وان، تکیه داده به دیوار و زل زده به پاهایم. می‌گویم: «مامان! پری کوچک دریایی چرا تبدیل به کف روی آب شد؟»

چون نمی‌خواست شاهزاده اذیت بشه

چرا؟

چون خیلی دوستش داشت؟

چرا؟

چووون چشماتو باز کن، می‌افتی‌ ها!

چشم‌هایم را باز می‌کنم. آب تا مچ پایم رسیده. می‌نشینم لبه‌ی وان. تاپم را درمی‌آورم و می‌اندازم روی کاشی‌های سفیدِ کف زمین. می‌افتد کنار گلوله‌ی پشم‌های پیام و رخت چرک‌هایش. شلوارش مثل جنازه‌های از ارتفاع پرت‌شده، افتاده کف زمین. یک پایش پیچ خورده و دراز شده و پای دیگرش یک زاویه‌ی شصت‌هفتاد درجه به خودش گرفته. لعنتی حتی نمی‌کُند لباس کثیف‌هایش را توی سبد رخت چرک‌ها بیندازد. بتول‌خانم هر دفعه حمام را تمیز می‌کند می‌گوید: «خانم‌جان رخت چرک که دیگه تا کردن و آویزون کردن نداره که آقای مهندس بگن بلد نیستن…»

چشم‌هایم را برای چند لحظه می‌بندم و به صدای آب گوش می‌سپارم تا صدای وِروِرهای بتول را بشورد و ببرد. آب تا ساق پایم رسیده. می‌نشینم توی وان پشت به شیر آب. پاهایم را دراز می‌کنم. تمام سلول‌های بدنم را به آب می‌سپارم. آخ که چه حسی دارد. انگار یواش یواش کل بدنم با آب یکی می‌شود. لمس می‌شود. کاش من هم تبدیل به کفِ روی آب شوم. به بدنم توی آب نگاه می‌کنم. سفیدِ سفید است. رامتین لبه‌ی وان نشسته. می‌گوید: «برفی، برف! مثل سفیدبرفی…»

هفت کوتوله با لباس‌های رنگ و وارنگ، یکی‌یکی از پشت سر رامتین بیرون می‌آیند و لبه‌‌ی وان ردیف می‌شوند و رقص‌کنان با هم تکرار می‌کنند: «سفیدبرفی سفیدبرفی …»

چشم‌هایم را می‌بندم. روی ساق پاهایم دست می‌کشم، روی ران‌هایم، روی برجستگی کوچکِ شکمم. صدای رامتین توی گوشم می‌پیچد: «…درسته هیکلت بی‌نقص و روفرمه ولی باید به خودت برسی. باید ورزش کنی که همیشه سرحال و پرانرژی باشی…»

سرم را بلند می‌کنم و زل می‌زنم به دیوار روبرو. هیچ‌کس نیست، نه مامان، نه رامتین، نه هفت کوتوله. سه‌تا شعله آتش با یک قلب قرمز روی شیشه‌ی پنجره‌ی بالای وان است. پنجره‌‌ شکل صفحه‌ی موبایلم شده! پنجره نیست! صفحه‌ی موبایلم است و رامتین دارد پشت سر هم برایم قلب و بوس و شعله‌ی آتش می‌فرستد. همیشه صدبار لابه‌لای پیام‌هایش این‌ها را برایم می‌فرستد. پیاماحساس می‌کنم پیام پشت سرم ایستاده. سریع دستم را دراز می‌کنم و پیام‌های رامتین را آل دیلیت می‌کنم. سرم را برمی‌گردانم. پیام ایستاده. گردنش را کج کرده. دست‌های چاقش را زیر شکم بزرگش گذاشته و دارد می‌شاشد توی وان. چند قطره از شاشش می‌چکد روی کمرم. داغِ داغ است. کمرم می‌سوزد. پلک‌هایم را چند بار روی هم فشار می‌دهم و باز می‌کنم. هیچ‌کس نیست. سرِ دوشِ تلفنی کج شده و آب داغ از آن چکه می‌کند توی وان. صدای بتول‌خانم توی گوشم می‌پیچد: «آقای مهندس دوش حمام شما خراب شده هر کاری کردم صاف نموند روی پایه. شیرم خرابه انگار، آب یهو فشارش زیاد می‌شه و خیلی داغ می‌شه…»

شیرِ آب را کمی به سمت راست و پایین می‌چرخانم. از داغی و فشار آب کم می‌شود و چکه‌ی دوش هم قطع می‌شود. رامتین می‌گوید: «سرما می‌خوریا…»

زل می‌زنم توی چشم‌هایش، دست می‌کشم به داخل ران‌هایم و می‌گویم: «سرد نیست که…»

رامتین می‌گوید: «امون از اون چشمای پُر غصه…»

چشم‌هایم را می‌بندم. دستم را دراز می‌کنم و آینه‌ی گرد اصلاح پیام را از لبه‌ی بالای وان بر‌می‌دارم. بتول‌خانم می‌گوید: «خانم تو رو خدا به آقای مهندس بگین یه طبقه‌ای، قفسه‌ای چیزی به دیوار حمومشون بزنن این وسایل اصلاح و خرت‌وپرتاشونو بذارن توش. به حرف من که گوش نمی‌دن. چیه آخه همه رو ریختن لب وان…»

زیر لب می‌گویم: «چقد وِر می‌زنی تو بتول…»

چشم‌هایم را باز می‌کنم. به صورتم توی آینه نگاه می‌کنم. دست می‌کشم به حلقه‌های سیاه زیر چشم‌هایم. به خودم می‌گویم: «باور می‌کنی؟ فکرشو می‌کردی این کارهارو بکنی و به این روز بیفتی؟…»

بعد هم خودم به خودم می‌گوید: «چرا که نه؟ بدنِ خودته، مالِ خودته…»

با صدای جانا به خودم می‌آیم. سرش را از لای در حمام آورده تو و می‌گوید: «مامااان میشه من و بت‌منم بیاییم؟»

عاشق حمام و آب‌بازی است مثل بچگی‌های خودم. اگر بگویم نه، لب ور می‌چیند و می‌رود توی اتاقش دمر می‌افتد روی تخت و همان‌طور می‌مانَد. تا چند دقیقه دیگر هم خوابش می‌برد. این کارش هم به خودم رفتهدوست دارد همه‌جا به من بچسبد. البته خیلی حرف‌گوش‌کن و مظلوم است. بگویم نه هیچ نمی‌گوید، سرش را زیر می‌اندازد و می‌رود اما الان می‌خواهم که بیاید. آیینه را می‌گذارم لب وان و دست‌هایم را به طرفش دراز می‌کنم و می‌گویم: «بیا»

می‌گوید: «هوررااا» و می‌پرد داخل حمام. عروسک بت‌من را می‌گذارد روی زمین. تندتند لباس‌هایش را در‌می‌آورد و می‌اندازد کنار لباس‌های من. آستین بلوزش می‌افتد روی تاپِ من. عروسکش را برمی‌دارد. می‌آید و می‌نشیند توی بغلم. سرش را تکیه می‌دهد وسط سینه‌ام و خودش را می‌چسباند به من. یادم می‌افتد به تمام دو سالی که توی بغلم شیر می‌خورد. چشم‌هایم را می‌بندم. جانا توی بغلم نشسته، سرش را تکیه داده وسط سینه‌ام و دارد شیر می‌خورَد. یک دستش را برده زیر بلوز من و با انگشت سبابه‌ی دست دیگرش موهایش را حلقه می‌کند. عادت دارد. همیشه این کار را می‌کند. پیام بالای سرمان ایستاده و چشم از ما برنمی‌دارد. می‌خندد و می‌گوید: «پدرسوخته خوب می‌دونه دستشو کجا بذاره…»

بعد دستش را می‌کشد روی موهایم و می‌گوید: «خوش به حال جانا…»

چندشم می‌شود. بدنم مورمور می‌شود. احساس می‌کنم یک گاو شیرده با پستان‌های آویزان هستم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. یک گاو سفیدِ بزرگ با پستان‌های آویزان روبه‌رویم لبه‌ی وان نشسته، دست‌هایش را گذاشته کنار باسنش، سرش را تکیه داده به لبه‌ی پنجره و پاهایش را توی آب تکان تکان می‌دهد. آب می‌پاشد توی صورتم. چشم‌هایم را می‌بندم. جانا بلندبلند می‌خندد و دست‌هایش را می‌گذارد دو طرف صورتم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. جانا توی بغلم نشسته و پاهایش را توی آب تکان‌تکان می‌دهد. آب به همه‌جا می‌پاشد. سرش را می‌بوسم و می‌گویم: «آروم‌تر مامان جان

پاهایش لاغر و سفید است مثل پاهای خودم. پوستش مثل شیشه است. رگ‌های نازکش پیداست. دو سال تمام به جانا شیر دادم چون می‌خواستم استخوان‌هایش قرص و محکم بشود. می‌خواستم تمام جانم را بریزم در جانش. حالا فکر می‌کنم پسرکم چه لاغر و کم‌جان است در چهارسالگی. دست‌هایم را آرام حلقه می‌کنم دور بدنش. دور آن بدن نرم و نحیف و سفیدش. سفت می‌چسبانمش به خودم. دست‌هایم را دودستی محکم می‌چسبد و می‌گوید: «مامانی پس کی کیک تبَلُدتو پوت میتُنی؟ کی می‌خولیمش؟ مَده دیشب نَدُپتی پَلدا؟ مَده الان پَلدا نیشت؟»

لبم را می‌گذارم روی سرش و صورتم را فرو می‌کنم توی موهای فرفری‌‌اش و نفس عمیقی می‌کشم. لغزش قطره اشکم را از گوشه‌ی چشم‌هایم تا روی پوست سرش دنبال می‌کنم. با این‌که موهایش به پیام رفته اما مثل موهای او راه عبورم را نمی‌بندد. شاید برای این‌که نرم و نازک است. شاید هم

یک نفس عمیق دیگر می‌کشم و بوی سرش را فرو می‌کشم توی ریه‌هایم و می‌گویم: «بوی جون می‌دی جوجه…»

می‌خندد و دوباره پاهایش را محکم توی آب تکان تکان می‌دهد و می‌گوید: «عمو لامتینم هَل‌بَخت بوسم میتُنه همینو می‌گه مامانی

صورتم را از لای موهایش درمی‌آورم و پشت گردنش را می‌بوسم. وسط شانه‌هایش را می‌بوسم. کمرش را ناز می‌کنم. شکمش را ناز می‌کنم. اشک‌هایم از زیر چانه‌ام می‌چکند توی آبِ وان. آب تا زیر بغل جانا رسیده. زیر بغلش را قلقلک می‌کنم. پاهایش را محکم تکان می‌دهد و آب وان می‌پاشد توی صورتم. غش‌غش می‌خندد و توی بغلم سر می‌خورد و می‌رود پایین. به حباب‌هایی که از زیر پاهایش می‌آید بالا نگاه می‌کند و باز می‌خندد. می‌فهمم چه شده. جلو خنده‌ام را می‌گیرم و خیلی جدی می‌گویم: «جانامی‌گوید: «مامااانقلقلتم دادی خوب…»

فشارش می‌دهم به خودم و باز حباب‌های آب از زیر پاهایش می‌آید بالا و باز غش‌غش می‌خندد و من باز فشارش می‌دهم به خودم و این‌بار خودم آرام توی بغلم سُرش می‌دهم به پایین. حالا آب کاملاً روی شانه‌های نحیفش را گرفته و به زیر چانه‌‌اش رسیده. دوباره حباب‌های آب، دوباره غش‌غش خنده‌ی جانایادم می‌افتد به بچگی خودم و حباب‌هایم توی حوض مربعی‌شکل و آبی‌رنگ حیاط خانه‌مان، توی وان زردرنگ حماممان و اخم مامان در حالی که سعی می‌کرد نخندد و صدای مامان توی گوشم می‌پیچد: «عیبه، عیبه، چندبار بگم؟ عادت می‌کنی و بزرگم که شدی نمی‌تونی جلوی خودتو بگیری بعد همه می‌گن دختره …»

عادت نکردم اما هروقت هول می‌شدم یا هروقت از چیزی خیلی خنده‌ام می‌گرفت و می‌خواستم خودم را نگه‌دارم احساس می‌کردم الان است که تلنگم در برودجانا دست‌وپا می‌زند. نگاهش می‌کنم آب تا روی لب‌هایش آمده و حباب‌های آب مرتب از زیر پاهایش بالا می‌آید. سفت‌تر در بغلم فشارش می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم. مامان می‌گوید: «این‌جوری فشارش نده خفه می‌شه جوجه‌ی بیچاره…»

دست‌هایم را باز می‌کنم. جوجه می‌افتد روی زانو‌هایم. نفس نمی‌کشد. به مامان نگاه می‌کنم. جوجه را از روی پاهایم برمی‌دارد و می‌گوید: «گفتم فشارش نده

سرم را می‌اندازم پایین. مامان دستش را می‌گذارد زیر چانه‌ام سرم را بالا می‌آورد و می‌گوید: «پاشو بریم توی باغچه خاکش کنیم

بغض می‌کنم. مامان می‌گوید: «به بابا می‌گم یکی دیگه برات بخره به شرطی که دیگه فشارش ندی…»

چشم‌هایم پر از اشک است. شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم: نمی‌خواستم بمیره دوسش داشتم…»

مامان سرم را می‌گیرد توی بغلش. بعد جوجه را می‌گذارد توی دست‌هایم و می‌گوید: «پاشو بریم خاکش کنیم…»

توی باغچه‌ی کنار حوض خاکش می‌کنیم و یک سنگ کوچک هم می‌گذاریم روی قبرش. مامان می‌گوید: «بدو برو دستاتو خوب بشورمی‌دوم توی حمام. بوی جوجه، دست‌هایم بوی جوجه گرفته. دست‌هایم زردِ زرد است رنگ جوجه. رنگ کاشی‌های حمام. رنگِ وان. سنگ‌پا را از کنار وان زردرنگ برمی‌دارم و کف دست‌هایم را با آن می‌سابم. مامان می‌آید توی حمام و می‌گوید: «چی‌کار می‌کنی؟! دستات زخم می‌شه…» به خودم می‌گویم: «جوجه‌ی بیچاره. من حق دارم جانش را بگیرم؟» خودم به خودم می‌گوید: «معلومه که حق داری. جوجه‌ی خودته. مالِ خودته. خودت به دنیا آوردیش خودتم می‌تونی از دنیا ببریشراست می‌گویم. خودم به دنیا آوردمش. به سختی به دنیا آوردمش. نارس بود و سه هفته‌ی تمام در دستگاه نگهش داشتند. به سختی نفس می‌کشید و رنگ پوستش زردِ زرد بود مثل جوجه. انگار همان‌موقع که زندگی‌ را به او دادم مرگ را هم برایش چاشنی زندگی کردمخودم هم نزدیک بود بمیرم از آن زایمان سخت و دردناکِ توام با افسردگی مفرطبه خودم می‌گویم: «پیام چه؟ پیام را که من به دنیا نیاورده‌ بودم…»

خودم به خودم می‌گوید: «زندگی که بهش داده بودی…»

راست می‌گوید، پیام خودش بارها و بارها به من گفته بود: «تو به من زندگی دادی…»

گفته بود: «من معنی زندگی رو با تو فهمیدم…»

خوب پس حقش بود که معنی مرگ را هم با من بفهمدبتول‌خانم می‌گوید آدم وقتی می‌خواهد به دنیا بیاید ملائک به او می‌گویند چند سال قرار است زندگی کند، قبول می‌کند و به دنیا می‌آیدحتماً ملائک به مامان هم گفته بودند. حتماً به جانا هم گفته‌اند. حتماً به پیام هم گفته‌اند؛ قبول کرده‌اند و به دنیا آمده‌اندچشم‌هایم را می‌بندم و مامان را می‌بینم که توی وان زردرنگ خانه دراز کشیده و آب وان رنگ آب انار است. آب اناری که کف کرده. دستم را می‌کشم روی کف‌های روی آب. مامان مثل پری کوچک دریایی خوابیده. مامان نفس نمی‌کشد. بابا می‌دود توی حمام و دستش را روی چشم‌هایم می‌گذارد و سرم را می‌گیرد توی بغلشسنگ‌پا را محکم می‌کشم کف دست‌هایم. دست‌هایم رنگ آب انار است. پاک نمی‌شود. چشم‌هایم را باز می‌کنم. حلقه‌ی دستانم را که دور بدن جانا است آرام‌آرام می‌آورم بالا دور گردن بلند و باریکش، حلقه را سفت‌تر می‌کنم، آرنج‌هایم را روی شانه‌های کوچکش فشار می‌دهم و او را آرام سُر می‌دهم پایین‌تر. هنوز پاهایش را تکان می‌دهد با شدتی بیشتر از قبل و هنوز حباب‌های آب از زیر پاهایش و کنار دهان و دماغش بالا می‌آیند و آب از زیر پاهای جانا به رنگ زرد درمی‌آید و باز یاد وان زردرنگ خانه‌مان می‌افتم و چشم‌هایم را می‌بندم و دوباره مامان را می‌بینم که وارد حمام می‌شود و با شدت من را از توی وان می‌کشد بیرون و دستم را محکم می‌کشد و همان‌طور خیس، لباس تنم می‌کند و با قدم‌های تند می‌رود به طرف اتاق کیفش را برمی‌دارد و می‌رود به طرف در خانه و من با موهای خیس به دنبالش کشیده می‌شوم و بابا دنبالمان می‌دود و می‌گوید: «ماهی! ماهی! اشتباه می‌کنی بین من و متینه چیزی نیست…» و مامان بی هیچ جوابی می‌رود توی کوچه و من به دنبالش کشیده می‌شوم و مامان می‌دود وسط کوچه و یک وانت نیسان آبی معلوم نیست یکهو از کجا می‌رسد و می‌خورد به مامان. مامان می‌افتد وسط کوچه. من جیغ می‌زنم و با موهای خیس می‌افتم زیر پای مامان و سنگِ‌پا از دستم می‌افتد کنارِ پاهای مامان. پاهای مامان به شدت تکان می‌خورد. مامان دستش را می‌گذارد روی چشم‌های من. چشم‌هایم را زیر دست‌های یخ‌کرده‌ی مامان می‌بندم. زانوهایم را خم می‌کنم. باسن جانا به سر زانوهایم می‌خورد. پاهایم را زیر پاهایش دراز می‌کنم. پاهای جانا دیگر تکان نمی‌خورَد. چشم‌هایم را باز می‌کنم، آب زرد است، شاید هم وان زرد استخاله متینه بدون لباس کنار وانِ زردرنگ ایستاده و دکمه‌های پیراهن بابا را باز می‌کند. بابا موهایش را نوازش می‌کند و صورت خاله متینه چسبیده به صورت بابا. من از لای در حمام نگاه می‌کنم و نگاهم می‌افتد توی چشم‌های خاله متینه. چشم‌هایم را می‌بندم و می‌دوم توی اتاقم و دمر می‌افتم روی تخت و دست‌هایم را می‌گذارم روی چشم‌هایمیک نفر موهایم را نوازش می‌کند؛ چشم‌هایم را باز می‌کنم. رامتین است. می‌گوید: «این ابریشما رو بالا جمع کن بذار گردن بلندت پیدا بشه…»

موهایم را توی دست‌هایش می‌گیرد و آرام می‌پیچاند دور چهار انگشتش و سرم را محکم به عقب می‌کشد. چشم‌هایم را می‌بندم. سرم را به شانه‌های پهنش تکیه می‌دهم، بوی نفسش را می‌کشم توی ریه‌هایم و خودم را توی بغل رامتین رها می‌کنم و فکر می‌کنم که چقدر دوستش دارم. انگار همیشه دوستش داشته‌ام حتی قبل از این که برای اولین بار ببینمش. انگار به او و به آغوشش معتاد شده‌ام. انگار آغوشش مسکن دارد. انگار بازوهای عضلانی و خشنش هر دردی را از جسم و روحم بیرون می‌کشد. انگارنهانگار نه انگار که رامتین دوست صمیمی پیام است. انگار نه انگار که پیام اصلا وجود دارد. نهانگار پیام یک توهم استای کاشای کاش پیام یک توهم بود و من با خیال راحت برای همیشه توی بغل رامتین می‌ماندم بدون این‌که این‌قدر احساس کثافت بودن داشته باشم. بدون این‌که این‌قدر احساس خائن بودن داشته باشم. سنگ پا را محکم می‌کشم روی تمام بدنمبایدباید یک سر بروم پیش بابا و خاله متینه. باید بپرسم چطور سال‌ها با احساس خیانتشان کنار آمدند. نه، باید یک سر بروم پیش مامان. باید از مامان ماهی بپرسم وقتی فهمید بابا عاشق صمیمی‌ترین دوستش شده چه حسی پیدا کردیخ می‌کنم؛ سرما انگار می‌دود توی بدنم و از توی بدنم می‌دود توی آب و از توی آب می‌دود توی چشم‌هایم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. دسته‌ی شیر را به طرف چپ می‌چرخانم و دستم را می‌گیرم زیر آب. گرم نمی‌شود. دسته را می‌چرخانم به راست. آب سردتر می‌شود. لعنتی برعکس است. حتماً این پکیج مزخرف دوباره خاموش شده. هزار بار به پیام گفته‌ام پکیج خراب است و هر هزار بار گفته درستش می‌کنم و هیچ‌وقت هم درستش نکرده. مثل دوش حمام خودش. مثل هواکش حمام اتاق من. مثل ترازِ پایه‌ی ماشین لباسشویی. مثل ریموتِ ماشین. مثل کنترل تلویزیون. مثل قطعیِ صفحه‌ی لپ‌تاپمثل فندک اجاق گاز. مثلمثل همه‌ی کارهای دیگر که پشت گوش می‌اندازد. آدم را دق می‌دهد تا یک کاری را انجام دهد. برعکسِ رامتین که تا لب تر می‌کنم می‌دود. نمی‌گذارد آب توی دل آدم تکان بخوردآبآب سرد است. حمام سرد است. بدن جانا هم سرد است و رنگش پریده. دست‌های کوچکش را توی دست‌هایم می‌گیرم. ناخن‌هایش از سرما کبود شده. چند بار ها می‌کنم به دست‌هایش و داد می‌زنم: «پیاام، پیااااااااامآب یخ کرده…» جواب نمی‌دهد. دوباره داد می‌زنم و دوبارهاما لعنتی جواب نمی‌دهد. حتماً خواب است. عاشق خوابیدن است. به خاطر هیچ‌چیز از خوابش نمی‌گذرد. درد زایمانِ جانا هم که نصفه شب به سراغم آمد هرچه صدایش کردم بیدار نشد. آخر زنگ زدم به اورژانس تا به دادم برسندبه قول بتول‌خانم «دنیا رو آب ببره آقای مهندسو خواب می‌بره». داد می‌زنم بتول خانوم، بتول خانومجواب نمی‌دهد. می‌گویم: «اَه اینم حتماً دوباره سمعک لعنتیش خراب شده و داده دست پیام که درستش کنه. پیام هم که تا بیاد یه کاری رو انجام بده آدمو دق می‌ده…»

خودم به خودم می‌گوید: «بتولو که خودت بهش گفتی امروز نیاد…»

پیام لعنتی کجاست خُب؟

خوابیده.

لِنگِ ظهره کهلعنتی همه‌ش خوابه.

با اون همه قرصی که تو دیشب چاشنی قرمه‌سبزیِ مورد‌علاقه‌ش کردی و به خوردش دادی بخوادم نمی‌تونه حالا حالاها بیدار بشه.

خوب کردم. می‌خواست این‌قد نخوره. خواب به خواب بره اصلاً مرتیکه‌ی

سردم است. بی‌حال شده‌ام. خوابم گرفته. سرم گیج می‌رود. صورتم را فرو می‌کنم توی موهای فرفری و خیس جانا. بوی جان می‌دهد جوجه‌ی من. چشم‌هایم را می‌بندم بوی شاش می‌پیچد توی دماغم. بوی خون می‌پیچد توی دماغم. چشم‌هایم را باز می‌کنم و مامان را می‌بینم که با پاهای گچ‌گرفته توی وان زردرنگ خانه دراز کشیده و آب وان رنگ آب انار است و بوی خون توی حمام پیچیده. بدن مامان سفیدِ سفید است. برق می‌زند. مثل ماهی سفید توی تنگ آب. مثل پولک‌های نقره‌ای دُم پری کوچک دریاییمچ هر دو دست مامان زخم است. بابا می‌دود توی حمام و دستش را روی چشم‌هایم می‌گذارد و سرم را می‌گیرد توی بغلش. چشم‌هایم را زیر دست‌هایش باز می‌کنم. از لای انگشت‌هایش میزِ تلویزیون را می‌بینم با رومیزی زردرنگش. مامان میز را گذاشته لبه‌ی وان زیر پنجره‌ی حمام و شامپوها و سنگ‌پا را چیده روی میز. یک کیک تولد هم کنار شامپوها گذاشته. توی تلویزیون را هم مثل تنگ ماهی پر از آب کرده. پری کوچک دریایی را توی تلویزیون می‌بینم که شنا می‌کند. رنگ شیشه‌ی تلویزیون قرمز است و آب را قرمز می‌کند. پری کوچک دریایی بالا و پایین می‌پرد. آب از بالای تلویزیون می‌پاشد بیرون. تلویزیون را قرمز می‌کند. پارچه‌ی زردرنگ را قرمز می‌کند. آب توی تلویزیون کف کرده. دستم را می‌کنم توی تلویزیون. پری نفس نمی‌کشد. دستم قرمز شده، رنگ خون. دستم بوی خون می‌دهد. از توی حمام می‌دوم بیرون. می‌روم به طرف پاگرد. می‌دوم توی حمامِ پیام. سنگ‌پا را از لبه‌ی وان برمی‌دارم و می‌کشم کف دست‌هایم. دست‌هایم بوی جوجه می‌دهد. دست‌هایم بوی کفِ روی آب را می‌دهد. دست‌هایم بوی پری دریایی می‌دهد. دست‌هایم بوی صورت مامان را می‌دهد. دست‌هایم بوی نفس رامتین را می‌دهد. بوی نفس رامتین را می‌کشم توی ریه‌هایم. سرم گیج می‌رود. نفسم بند آمده. تقلا می‌کنم. بابا دست‌هایش را از روی چشم‌هایم برمی‌دارد. چشم‌هایم را باز می‌کنم. بدنم را توی آب وان رها می‌کنم. جانا روی شکمم خوابیده. عروسکِ بت‎من روی آب شناور است. دستم را می‌برم زیر بدن جانا و می‌کشم روی برجستگی کوچک شکمم و زیر لب می‌گویم: «جانا، یه‌کمی برو اون‌ورتر جوجوی مامان. نی‌نی له می‌شه‌ها…»

جانا تکان نمی‌خورد. آرام دست‌هایم را می‌آورم بالا. شیر آب را می‌بندم. ژیلت پیام را از لبه‌ی بالایی وان برمی‌دارم و تیغش را می‌کشم روی رگ‌های مچ هر دو دستم. خون می‌زند بیرون. دست‌هایم را آرام دور بدن جانا حلقه می‌کنم. آبِ وان رنگ آبِ انار می‌شود. سردم است. خوابم می‌آید. نمی‌دانم تاثیر قرص‌هاست یا خسته‌ام. خسته‌ام. خسته‌ام. صدای خروپف پیام توی مغزم می‌پیچد. مغزم تیر می‌کشد. چشم‌هایم را می‌بندمیک نفر موهایم را نوازش می‌کند؛ چشم‌هایم را باز می‌کنم. مامان‌ لبه‌ی وان نشسته و دست می‌کشد روی سرم، نه، دارد موهایم را می‌بافد. نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. بوی عرق و پا می‌پیچد توی دماغم. بوی مرد می‌پیچد توی دماغم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. جوراب‌های پیام روی آب شناورند. بتول‌خانم موهای پیام را از کف حمام جمع می‌کند و زیر لب غر می‌زند. صدایش می‌کنم: «بتول‌خانمنگاهم می‌کند و می‌گوید: «به آقای مهندس بگین حداقل جوراباشونو گوله کنن بذارن یه گوشه‌ی اتاق…»

گفتی پیام کِی اومده بود خونه‌ی بابام؟

همین پنج‌شنبه دیگه خانم‌جان! دیروز. من کِیا می‌رم اونجا؟! خودتون که می‌دونین!

سرزده اومد؟

نه. نمی‌دونم. متینه‌خانم زنگ زدن بهشون انگار

چی‌کارش داشت؟!

من که گوشام درست نمی‌شنوه اما انگار حرف تولد شما بود و مراسم سال باباتون و

تولد من؟!

متینه‌خانم یه عروسکم برای آقا جانا خریده بودن داشتن به آقای مهندس نشون می‌دادن. ایناها همین بود. بت‌منه، من‌بته چیه

به عروسک شناور روی آب نگاه می‌کنم. بت‌من چشمکی می‌زند و می‌خندد. من هم خنده‌ام می‌گیرد. بلندبلند می‌خندم. مامان دستش را از روی موهایم برمی‌دارد. اخم‌هایش توی هم است. سعی می‌کند نخندد. می‌گوید: «عیبه، عیبه، چندبار بگم…» می‌گویم: «من که نیستم کارِ جاناست

مامان خم می‌شود و صورتش را توی موهای جانا فرو می‌کند و کله‌ی جانا را می‌بوسد. سرش را بلند می‌کند. صورتش غرق خون است و قطره‌های رقیقِ خون از زیر چانه‌اش می‌چکد توی آب وان. بلند می‌شوم می‌نشینم لب وان. دستم را می‌کشم به صورت مامان. جانا هم بلند می‌شود وسط وان می‌ایستد. بابا می‌دود توی حمام و دستش را روی چشم‌هایم می‌گذارد و سرم را می‌گیرد توی بغلش. رامتین می‌دود توی حمام. یک دستش را می‌گذارد روی برجستگی کوچک شکم من و با دست دیگرش موهایم را نوازش می‌کند. پیشانی‌ام داغ می‌شود. لب‌های رامتین را روی پیشانی‌ام احساس می‌کنم. یک دستم را می‌گذارم روی چشم‌های جانا و سرش را می‌گیرم توی بغلم. جوجوی من نباید چیزهایی را که من دیده‌ام ببیند. با دستِ دیگرم دکمه‌های پیراهن رامتین را یکی‌یکی باز می‌کنم. رامتین یک بار دیگر پیشانی‌ام را می‌بوسد و زیر لب آرام می‌گوید بیدار شو سفیدبرفی. می‌خواهم چشم‌هایم را باز کنم اما نمی‌توانم. بابا دستش را سفت گذاشته روی چشم‌هایم و سرم را گرفته توی بغلش. از لای انگشت‌هایش نگاه می‌کنم. حباب‌های ریز و درشتِ کفِ روی آب یکی‌یکی می‌ترکند

تابستان ۱۴۰۱


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۵
ارسال دیدگاه