آخرین مطالب

» داستان » دریای جنون (داریوش احمدی)

دریای جنون (داریوش احمدی)

هر بار که می‌رفتم، پیداش نمی‌کردم. کسی او را به این نام نمی‌شناخت. اما آن روز‌ دلم آگاه بود که حتماً پیداش می‌کنم. چند بار از جاده‌ای‌ که مثلِ مار تا پشت خانه‌های چسبده به کوه می‌رفت، بالا رفتم. پرنده پر نمی‌زد. احساسم به من می‌گفت‌ که او نباید در این‌ حوالی باشد. موتور را […]

دریای جنون (داریوش احمدی)

هر بار که می‌رفتم، پیداش نمی‌کردم. کسی او را به این نام نمی‌شناخت. اما آن روز‌ دلم آگاه بود که حتماً پیداش می‌کنم. چند بار از جاده‌ای‌ که مثلِ مار تا پشت خانه‌های چسبده به کوه می‌رفت، بالا رفتم. پرنده پر نمی‌زد. احساسم به من می‌گفت‌ که او نباید در این‌ حوالی باشد. موتور را خاموش‌کردم و سعی‌ کردم بی‌صدا از سرازیری جاده پایین بروم تا مبادا آرامش بعدازظهر خانه‌هایی را که زیر برق آفتاب خوابیده بودند بر هم بزنم. چند پاکت سیگار از دکانی‌ که از دیوار خانه‌ای سر برآورده بود خریدم و آن‌ها را گذاشتم توی نایلون قرص‌ها. چند جوان در سایه‌ی درختی کنار دیوار نشسته بودند و با کنجکاوی نگاه می‌کردند. یک لحظه به سرم زد که از آن‌ها سؤال کنم اما از خیرش گذشتم. شاید ریش بلند و پیراهن سفیدم‌ که یقه‌اش را تا آخر بسته بودم، مرا در چشم آن‌ها جور دیگری نشان می‌داد. چون در نگاهشان هم وقاحت بود، و هم نفرت.

سوار موتور که شدم، یکی‌شان‌ که قیافه‌اش خیلی وقیح‌تر از بقیه بود، از کنار دیوار بلند شد آمد طرفم.

«دنبالِ کسی می‌گردید؟»

گفتم: «جانی، اما به مراد معروف است. قبلاً توی لین‌ هندی‌ها می‌نشستند

با سوءظن نگاهم کرد. کمی آمد جلو. بلندقد و چهارشانه بود، با زیرپیراهن سفید چسبان، ‌که بازوهای آفتاب سوخته‌اش را بیشتر نشان می‌داد. روی بازوی چپش، چیزی مثل‌ کشکول خال‌کوبی بود. از چشم‌هاش فهمیدم که باید او را بشناسد. گفت: «مریض است و کمی هم خل‌وضعدرسته؟»

گفتم: «کمی مریض است، اما خل‌وضع…»

آمد جلوتر. آهسته گفت: «حالا چه کارش داری؟»

گفتم: «کارش دارم

گفت: «مثلاً؟»

با خنده گفتم: «مثلاً مگر شما باید بدانید؟»

خیره شد توی چشم‌هایم. گفت: «بله، ما باید بدانیم. درضمن، این‌جا از آن خبرها نیست که هرکس سرش را بیندازد پایین و هر غلطی‌ که دوست دارد بکندو به آن‌هایی‌که توی‌ سایه‌ی درخت نشسته بودند نگاه کرد. دوستانش از تاریکیِ سایه آمدند بیرون و دورمان حلقه زدند.

گفتم: «من دوستش هستم. چند سال است که او را ندیده‌ام. فقط آمده‌ام سری بهش بزنم

گفت: «بهت گفته باشم، اگر بخواهی توی محله‌ی ما دست از پا خطا کنی، گردنت را خرد می‌کنم. من خودم آدم‌شناسمو باز به دوستانش نگاه کرد.

موتور را روشن کردم. این‌بار هم مثل دفعات قبل از خیرش ‌گذشته بودم. یک‌لحظه زد روی شانه‌ام. بعد چیزی توی‌ گوش یکی از دوست‌هاش گفت و نشست ترک موتور. گفت: «باشد، برو تا نشانت بدهم. اما وای به حالت اگر دروغ گفته باشی

هوا داغ و خفه بود. و ازکوچه‌ها که می‌گذشتیم، شعارها کم‌رنگ و بی‌فروغ بودند و دیگر هیچ حسی را برنمی‌انگیختند. زنی، بیرونِ حیاط را آب‌پاشی می‌کرد. تا زن را دید، گفت: «همین‌جا! این زنشه

زن روسری‌اش افتاده بود دورگردنش و موهای کم‌پشتِ رنگ‌کرده‌اش آمده بودند توی صورتش. تا ما را دید، عجولانه روسری‌اش را درست کرد. انگار می‌دانست با خودش‌ کار داریم.

پیاده‌ که شدیم، گفتم: «سلام خواهر

گفت: «سلام برادر، بفرمایید. خودتان تشریف بیاورید داخل، زندگی ما را از نزدیک ببینید

جوان که حس می‌کرد رودست خورده است، با شرم گفت: «ببخشید، فکر کنم شما را با کسی دیگر اشتباه گرفتمو از سرازیری‌ کوچه پایین رفت. اما همین‌طور که می‌رفت، به پشت سرش نگاه می‌کرد.

زن سبزه بود وکوتاه و پرک‌رفته. و عرق توی صورتش موج می‌زد. در حیاط را که برایم باز می‌کرد، رگه‌ای از شادی در نگاهش می‌دیدم.

موتور را بردم توی حیاط که پر از برگ‌های خشک درخت انجیر بود. و نایلون را از خورجین درآوردم.

خانه، مثلِ خانه‌ی قبلی‌شان در لین هندی‌ها نبود؛ کهنه‌ساز و متروکه بود، با دو اتاق در انتها و چند کپه سنگ که در اسکلت نیمه‌تمام اتاقی جا خوش‌ کرده بودند. پیاده‌روِ سیمانی‌ باریکی از درِ حیاط تا اتاق‌ها می‌رفت.

گفتم: «داخل نمی‌آیم. فقط می‌خواهم چند لحظه او را ببینمو نشستم روی تخت‌ چوبی‌ زیرِ درخت‌ که گلیمی روی آن پهن بود. سگی بی‌حال و بی‌رمق، در رطوبت باغچه زیر درخت‌ کُنار خوابیده بود.

زن‌ گفت: «برادر، این‌جا که آتیشه، بفرمایید داخلو تندتند رفت سمت اتاق.

بوی خاک وگرما و رطوبت باغچه توی حیاط پرسه می‌زد. چند لحظه بعد، با ریشِ‌ بلند جوگندمی و چشم‌های غارگرفته‌اش‌ آمد دم در. چهره‌ی آشفته‌ای داشت و زیرپیراهن سفید چرک‌‌مرده‌ای تنش بود و چشم چشم می‌کرد تا مرا ببیند و هی غرولند می‌کرد: «کیه؟ کجاست؟چه‌کارم دارد؟ بگو بابا، ما اصلاً جنگ‌زده نیستیم، ولمان کن

زن پشت سرش ایستاده بود و آهسته در گوشش چیزی می‌گفت.

دستم را برایش‌ تکان ‌دادم. مشخص بود که درست نمی‌بیند. گفتم: «چطوری مرد؟»

چند لحظه درنگ کرد و بعد که صدایم را شناخت، دو سه قدم آمد جلو و ناشیانه مرا در آغوش‌ گرفت و گفت: «چه عجب! بعد از چند سال…» همان‌طور که در آغوشم بود نگاهش کردم. پیر و تکیده شده بود. با موهایی بلند و ریش و پشمی که انگار کز خورده بود. زن با عجله رفت توی اتاق پتویی پهن‌ کرد و قبل از آن‌که بنشینم، بالشی استوانه‌ای گذاشت پشت کمرم و با لحنی شوخ گفت: «پس شما از دوست‌هاش هستید! تا به حال شما را ندیده بودمو بی‌آن‌که منتظر پاسخی بماند، کیف پول و چادرش را برداشت و از اتاق رفت بیرون.

اتاق پرده نداشت و روی شیشه‌های پنجره کاغذهای روزنامه زرد و سوخته بودند. چند دقیقه بعد، دوباره سروکله‌ی جوان پیداش شد. آن‌قدر پت‌وپهن بود که مثل ابری جلو روشنایی روز را گرفت و اتاق را تاریک کرد. کمی آمد داخل. انگار که خانه‌ی خودش باشد. صورتش عرق‌کرده و ملتهب بود و این‌بار توانستم «یا امیرِ مؤمنان» را هم روی آن بازویش ببینم. چند لحظه پا‌به‌پا کرد: «برادر، یک عرضی داشتم، می‌خواستم اگر امکان دارد یکی از این‌ یخچال و کولرهای خداخوب‌کرده که برای همه می‌نویسی، برای ما هم بنویس. ثواب دارد. جای دوری نمی‌رود

با خنده نگاهش کردم. گفتم: «چَشم، حتماً

گفت: «چشمت بی‌بلاو بعد صدای آوازش را شنیدم که دور می‌شد.

گفتم: «این یارو کیه؟»

گفت: «هیچ‌کی؛ بچه محل

گفتم: «همیشه می‌آید اینجا؟»

گفت: «گاهی وقت‌ها. می‌آید پیشِ زری آمپول می‌زند

گفتم: «یعنی تزریقی است؟»

گفت: «خدا می‌داند

گفتم: «چه بچه‌محل‌های خوبی دارید. هم آدم ازشان می‌ترسد، و هم احساس آرامش می‌کند

با خنده گفت: «آرامش در حضور دیگران. یادش به‌خیر، چه دورانی بودو صدای در حیاط را شنیدم‌ که بسته شد.

نایلون را که به دستش دادم، سعی می‌کرد از طریق لمس‌کردن چیزی دستگیرش بشود. هرچند وانمود می‌کرد که می‌بیند.

گفت: «ای‌کاش برایم از همان قرص‌ها پیدا می‌کردی. هروقت می‌خوردم، به زندگی امیدوار می‌شدم

گفتم: «اتفاقاً یک بسته‌ی صدتایی برات پیدا کردم. زیرِ سیگارها هستند

گفت: «راست می‌گویی! باز هم مرامِ تو! دردت بخورد توی سرِ کامران و زنش‌ که تمام داروندارم را بردند

می‌دانستم که باز می‌خواهد پای آن‌ها را پیش بکشد. سیگاری آتش زد و از فلاسک برایم چای ریخت.

«تا وقتی مادر زنده بود، هیچ‌وقت این‌جا پیداشان نمی‌شد. اما وقتی مُرد، هرروز به بهانه‌ی سرزدن می‌آمدند اسباب‌واثاثیه را تیرنشان می‌کردند و می‌رفتند. گاهی هم چیزی با خودشان می‌بردند. حرفی نمی‌زدم. چون برادر بزرگم بود و احترامش واجب. اما یک‌روز دیدم که با یک بنزخاور پیداش شد. گفتم: “کامی! این خانه و زندگی فقط مالِ تو نیست، مالِ منم هست.” محل نگذاشت. جوری بنزخاور را عقب‌عقب آورد دم در، که اگر همه داد نمی‌زدند هوپ! دیوار و پایه‌ی برق را خراب کرده بود‌ سرمان. انگار دیگر چیزی به اسم برادری سرش نمی‌شد. اول فکر کردم فقط می‌خواهد قالی دست‌باف را ببرد. چون همیشه چشمش دنبال آن بود. بعد دیدم نه، کولرگازی را هم از برق درآورد. یخچال را هم از برق‌ کشید و هرچه قرص و دوا داخلش بود انداخت روی همین تخت‌ِ سیمی. گفتم: “دیگر چی؟ خوب فکر کن ببین چیزی جا نیفتاده باشد.” رفت توی آن اتاق. زنش گفت: “این قالی لوله‌کرده که به دیوار تکیه داده مالِ کیه؟کامران به من نگاه کرد: “مالِ کیه؟گفتم: “مالِ خدا. ببرید. شما چه‌کار دارید مالِ کیه. هرچه دوست دارید ببرید. خجالت نکشید.” رفتم کمیته‌ی امداد و نمی‌دانم ستاد جنگ‌زدگان. بعد از چند روز، یک موتوری آمد و همه‌جا را نگاه کرد و هی نُچ‌نُچ کرد و توی برگه‌ای که دستش بود چیزی نوشت وگفت: “نکند وسایل را برده‌اید گذاشته‌اید یک‌جای دیگر.” گفتم: “به قیافه‌ام می‌آید؟ حالا درست‌ که بدبختیم، اما من برای خودم‌ کسی بودم. نقشه‌کش صنایع فولاد بودم. اعتصاب‌ که شد، اخراجم کردند. رفتم رادیو تهران، تاج‌بخش ازم امتحان صدا گرفت. جلال مقامی هم بود. چند نفر دیگر هم بودند که آن‌ها را نمی‌شناختم‌. مثل هر دوبلوری‌ که گفتند برایشان حرف زدم. حتی صدای مقامی را جلو خودش درآوردم. مقامی‌گفت: “بچه‌ی‌ کجایی؟گفتم: “بچه‌ی آن سرِ دنیا.” گفت: “برو، قبولی.” همه برام دست زدند. تاج‌بخش آمد صورتم را بوسید. قول‌وقرار گذاشتیم. از تهران تا همین‌جا توی اتوبوس چه حالی داشتم. دوست داشتم برای همه‌ی مسافرها کیک و نوشابه و بستنی بخرم. حتی بچه‌ای را که توی اتوبوس مرتب گریه می‌کرد، از مادرش گرفتم و آن‌قدر تکانش دادم تا خوابش برد.” البته همه‌ی این حرف‌ها را بش نگفتم. چون او که این ‌آدم‌ها را نمی‌شناخت. حالا گیرم هم‌ که می‌شناخت، به او چه ربطی داشت. اما جوری بش‌ گفتم که بداند من برای خودم کسی بوده‌ام. چه می‌دانستم…»

سرش را آورد درِ گوشم و آهسته گفت: «زری کجاست؟»

گفتم: «چادرش را برداشت و از حیاط رفت بیرون

گفت: «…چه می‌دانستم‌ که امیلی به من نارو می‌زند. گفتم: “امیلی، من حاضرم به خاطر تو روزی‌هزاربار مسیحی بشوم. تو که می‌گفتی دین زیاد مهم نیست؛ مهم انسان بودن است. پس چه‌طور شد؟دیگر مگر می‌شد بروم تهران. می‌رفتم‌ که چه‌کار بکنم. امیلی، به قولِ خودمان، بند را بریده بود به کمرم و نمی‌دانم چطور با خانواده‌اش از این شهر غیبشان زد. فقط برای تاج‌بخش ناراحت بودم‌‌ که بهش قول داده بودم و نرفتم. خودم زدم توی شانس خودم. تا نمی‌دانم چطور همین غربتی پیداش شد…»

باز صدایش را آورد پایین و آهسته گفت: «زری‌ نیامد؟» گفتم: «نه هنوز

گفت: «…البته پیداش نشد، برایم پیداش‌ کردند. خدا برای زنِ کامران خوش نخواهد. با این‌که امیلی را ندیده بود، اما هر وقت اسمش را می‌شنید به او حسودی‌اش می‌شد. به خاطر همین بود که رفت یک نفر برایم پیدا کرد که از خودش خیلی پایین‌تر باشد. دنبال کسی می‌گشت تا برایش کُلفَتی کند. این بدبخت هم خُب، هیچ‌چی نگفت. کُلفتی کرد. دربه‌دری‌ کشید. به خاطر من رفت آمپول زدن یاد گرفت تا کمک حالم باشد. اما نمی‌دانم چرا هر کاری می‌کرد، توی دلم جا نمی‌گرفت. هرچند بیچاره شبانه‌روز بالا سرم بود تا ترکم داد…»

صدای در حیاط را شنیدم که باز و بسته شد. زن با شیشه‌ی آبلیموی کوچکی آمد توی اتاق و تُنگ شیشه‌ای را از طاقچه برداشت و رفت بیرون. مراد که قرص‌ها را از توی نایلون درآورد، گفت: «روزِ اول‌ که ازم نوار مغز گرفتند، نمی‌دانم توی مغزم چه بود که زد دستگاهشان را خراب کرد. دکترگفت: “باید چند روز بخوابی بیمارستان.” هر روز به سرم شوک می‌دادند. اما فایده نداشت. امیلی از ذهنم بیرون نمی‌رفت. گفتم: “دکتر، دستم به دامنت، از این قرص‌ها بهم نده. من دوست ندارم همیشه خواب باشم.” گفت: “فقط تا یک ماه بخور، بعدش دیگر نخور.” گفتم: “یعنی بعدش خوب می‌شوم؟گفت: “خوبِ خوب می‌شوی.” خدا برایش خوش نخواهد. زد بدبختم کرد. موتوری دیگر نیامد. بعد از چند ماه یکی دیگر پیداش شد. یقه‌اش را تا آخر بسته بود. آن وقت‌ها، باز چشم‌هام کمی می‌دید. گفت: “چه‌طوری بابا؟فکر کرد پیرمردم. یک‌جوری شدم. حتی زری هم بدش‌ آمد و بش‌ گفت: “این‌ که سن‌وسالی ندارد، روزگار اینجوری‌اش کرده.” بعد از زری پرسید: “قرص اعصاب می‌خورد؟گفتم: “خودم که هیچ، سگم هم قرص اعصاب می‌خورد.” سگ آمده بود دم در اتاق و نگاهش می‌کرد. خندید. گفت: “چه جالب!” گفتم: “بله، چه جالب!” بعد او هم مثل آن یکی، چیزی نوشت روی کاغذ و رفت و دیگر پیداش نشد

دیگر باید می‌رفتم. دست کردم توی جیب و چند اسکناس درآوردم. دستم را گرفت.

گفت: «نه، نمی‌گیرم. تو خودت هزارتا خرج داری. همین‌که برام سیگار و قرص ‌آوردی، خودش‌ کلی ارزش دارد

گفتم: «باشد، جای دوری نمی‌رود. تو هم خیلی به درد من خوردی

زن با تُنگ آبلیمو و سینی آمده بود داخل و اسکناس‌ها را که دید، لبخند زد. سینی را که روی گلیم گذاشت، یخ‌ها به دیواره‌ی تُنگ می‌خوردند و صداشان در آن هوای گرم و خفه که پنکه‌ی دستی به زور آن را جابه‌جا می‌کرد، برایم خوشایند بود. چند لحظه بعد که برخاستم، گفت: «پس کجا؟»

گفتم: «باید بروم

گفت: «به‌م سر بزن. من فقط تو را دارم. اما نکند بروی و تا چندسال دیگر پیدات نشود

زن، باز رفته بود توی حیاط و با فشار شیلنگ، برگ‌ها را به انتهای حیاط می‌راند. برگ‌ها، خشک و خیس و غلتان بر روی هم می‌رفتند و درگوشه‌ای روی هم تلنبار می‌شدند. وقتی می‌خواستم سوار شوم، دیدم موتور را شسته و پارچه‌ای انداخته است روی آن.

دفعه‌ی بعد که رفتم خیلی طول‌ کشید. نه این‌که می‌خواستم کوتاهی‌کنم، نه، دستم خالی بود و دنبال کار می‌گشتم. با این‌حال رفتم. با پای پیاده. بعدازظهر بود و نزدیک عید، و انگار یک چیز شاد و دلپذیری توی هوا موج می‌زد. کوه‌ها سبزِ کمرنگ بودند و اطراف جاده و خانه‌ها، علف و توله سبز شده بود. چند بار در زدم. و از سوراخ درِ آهنی‌که دستگیره‌اش‌ کنده شده بود نگاه کردم. درِ اتاقش باز بود و لامپ اتاق را می‌دیدم که روشن است. باز در زدم. با کلید، با سنگ، و بعد در را محکم فشار دادم. در باز شد و سگ آمد دم در و شلوارم را بو کرد. شاید به خاطر عطری که در خاطرش مانده بود، مرا به‌جا آورد. رفتم داخل. نمی‌دانم چطور شدکه از سگ پرسیدم: «مگر مراد خانه نیست؟» نگاهم کرد و جلوتر از من رفت درِ اتاق و با سر محکم زد به درِ چوبی‌. رفتم توی اتاق. خوابیده بود روی تخت، و اورکت کهنه‌ای را مثل پتوکشیده بود روی خودش و با چشم‌های نیمه‌باز خُروپُف می‌کرد. به چهره‌اش نگاه کردم. به ریش‌وپشمی که دوشاخه و بی‌رنگ شده بود. نشستم گوشه‌ی تخت. یکی از دست‌هاش از تخت آویزان بود. دیگر به آن آدمی‌ که زمانی تجسم اشتیاق و رؤیاهایم بود، هیچ شباهتی نداشت. صدای ضعیفی از پخش‌صوت توی طاقچه می‌آمد. یک جعبه بیسکویت روی تلویزیون چهارده اینچ بود. چند لحظه بعد رفتم سمت آن اتاق‌ که به درِ چوبی دولنگه‌اش علف وخزه و گِل‌‌ولایِ باران چسبیده بود. قفل‌آویز را از چفت درآوردم و در را فشار دادم. باز نمی‌شد. علف‌ها تا پشت درِ اتاق هم رفته بودند. از لای در به داخل نگاه کردم. یک قالی‌ کهنه توی اتاق پهن بود، با یک آینه‌ی قدی و یک دست رختخواب چادرپیچ شده. عکس پسر و دختری پنج‌شش‌ساله هم به دیوار بود. هیچ‌وقت آن‌ها را ندیده بودم اما می‌دانستم که در خانه‌ی مادربزرگشان زندگی می‌کنند. باز برگشتم توی اتاق. این‌بار گربه‌ی سفیدی کنارش نشسته بود و آرام‌آرام توی صورتش پنجول می‌کشید. کمی تکان خورد. بعد بیدار شد. با خوشحالی‌ گفت: «بالاخره پیدات شد؟» انگار منتظر کسی بود. اما وقتی صدایم را شنید: «چطوری مرد؟»، چشم‌هاش را چندبار به هم مالاند و نگاهم‌کرد. گفت: «تویی؟» حس‌ کردم دمغ شد. چون انتظار نداشت مرا ببیند. اما بعد که کمی با او خوش‌وبش کردم و نایلون قرص‌ها را روی تختش گذاشتم، رفتارش صمیمی‌تر شد.

گفتم: «مگر کسی اینجا نیست؟»

گفت: «نه، هیچ‌کس نیست

گفتم: «پس زری؟»

گفت: «زری‌ که خیلی وقت است از این‌جا رفتهجوری‌ گفت خیلی وقت استکه انگار از یک همکار قدیمی‌ که به شهری دور منتقل شده و دیگر هیچ‌وقت برنمی‌گردد، حرف می‌زند.

گفتم: «کجا رفته؟»

گفت: «خانه‌ی مادرش. این‌جا دیگر به دردش نمی‌خورد. من‌ که خودت می‌دانی هیچ کاروباری نداشتم. او هم بالاخره یک زن جوان بود. خرج‌ومخارج داشت. حالا بماند که بچه‌ها را برده بود پیش مادرش تا از گرسنگی نمیرند. اما با هم توافق‌کردیم‌ که مدتی از هم دور باشیم تا شاید روزگار دوباره به ما روی خوش نشان بدهد. هرچند همین‌جا هم‌ که بود، باز از هم‌ دور بودیم. اول دوست نداشت برود، اما بعد که مجبورش کردم، قبول کرد. گفت باشد، هر وقت اوضاع خوب شد، برمی‌گردم

با خنده گفتم: «چه‌قدر پیشرفته بودید و من خبر نداشتم. یعنی فکر می‌کردید اوضاع از این‌ بهتر ‌می‌شود؟»

گفت: «نه، من همین‌جوری یک چیزی گفتم، او هم قبول کرد. تقصیرش نبود. خسته شده بود. دیگر هیچ‌چیز این زندگی راضی‌اش نمی‌کرد. دست‌ودلش به‌کار نمی‌رفت. اما از همان وقت‌ که بچه‌ها را برد گذاشت خانه‌ی مادرش، فهمیدم یک چیزی توی سرش هست. شاید هم به خاطر این‌که حس می‌کرد بچه‌ها وبال گردنش‌ هستند. اما دِین وگناهش گردنم باشد اگر بخواهم دروغ بگویم، یک‌کمی بهش شک کردم. یک‌کمی نه، خیلی. خدا کند اشتباه کرده باشم، یا به قول خودش دچار توهم شده باشم. چه‌طور بگویم، هیچ‌وقت ندیدم لباس نو بپوشد، یا به خودش عطر بزند و یا پنج انگشتش را از دور نشانم بدهد و بگوید: این‌ها چندتاست؟ چند روزی بود که مرتب انگشتانش را از دور نشانم می‌داد و می‌گفت: این‌ها چندتاست؟ من‌ کمی می‌دیدم، اما می‌گفتم نمی‌بینم. دستش را می‌آورد جلوتر و می‌گفت: حالا چی؟ حالا می‌بینی؟ می‌گفتم: فکر کنم دوتا. می‌گفت: یعنی واقعاً از این‌جا هم نمی‌بینی؟ خُب، می‌دیدم، اما چه معنی داشت که همیشه بخواهد چشم‌هایم را اندازه‌گیری‌ کند. یا مثلاً می‌رفت دمِ در، یک‌حرفی می‌زد و بعد با صدای بلندتری می‌گفت: شنیدی چی‌ گفتم؟ می‌گفتم: نه. باز می‌آمد جلوتر و همان حرف را تکرار می‌کرد و می‌گفت: حالا می‌شنوی؟ می‌گفتم: نه. باز جلوتر می‌آمد و می‌گفت: حالا چی؟ می‌گفتم: یک چیزهایی می‌شنوم، اما نه درست. همین‌ها باعث می‌شد که به او شک کنم نقشه‌ای در سر دارد. نمی‌دانم، شاید هم خودم باعث و بانی‌اش بودم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم این بنده‌خدا باید دلش به چه چیز من خوش باشد: به خانه‌ام، به ماشین‌آخرین مدلم، به ثروت نداشته‌ام. به یاد دارم همان نمایشنامه‌ای را که برای رادی فرستاده بودم و رادی اسمش را گذاشته بود: “ماهیگیرِ دریای جنون، خودش برایم تایپ کرد. همان که بعدها ترانه‌اش را ساختم. رادی گفته بود بیا تا ببینمت. اما انگار همه‌چیز خواب‌وخیال بود. به خودم گفتم: «پس این شادی‌ها کجا رفتند؟ چه بلایی سرشان آمد؟» نمی‌دانم چرا تا یک چیزی می‌شد به من می‌گفت ترسو، یا می‌گفت بزدل. شاید راست می‌گفت. اگر ترسو نبودم، همان شب که صدای آن لندهور را از توی آن اتاق شنیدم، باید با شاتیل می‌رفتم سراغش. اما شک داشتم. حتی همین حالا هم شک دارم. کورمال‌کورمال دست گرفتم به دیوار، و دیوار مرا با خود می‌برد. صداشان قطع شد. همین‌گربه‌ی سفید هم یواش‌یواش با من می‌آمد. چون خودش توی صورت و موهام پنجول کشیده بود و از خواب بیدارم کرده و رفته بود دم در اتاق که دنبالش بروم. قبلاً هم از این‌ کارها کرده بود. یک‌بارکه کابل زیر کنتور برق جرقه زده بود و داشت می‌سوخت، باز همین‌طور بیدارم کرده بود. ایستادم کنار دیوار. مثل یک پاانداز که نگهبانی می‌دهد برای دیگران، مثل همان کسی‌ که توی نمایشنامه‌ی خودم تا صبح کنار دیوار می‌ماند و به آسمان نگاه می‌کند، کنار دیوار ایستادم. اما رویم نمی‌شد داخل بروم. به جای این‌که آن‌ها بترسند و خجالت بکشند، من می‌ترسیدم و خجالت می‌کشیدم. به خودم گفتم اگر تا صبح هم شده، باید همین‌جا بمانم. آسمان ابری بود. اما ماه را هم می‌دیدم‌ که هی می‌رفت زیر ابرها و درمی‌آمد. انگار چشم‌هایم سو گرفته بود. سایه‌ای را از پشت پنجره‌ی اتاق دیدم. بعد چراغ خاموش شد. چند لحظه بعد درِ اتاق باز شد و زری آمد بیرون و گفت: «هیع! ترساندیم. این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» گفتم: «تو این‌جا چه کار می‌کنی؟» هول شد. دستم را گرفت کشید. گفت: «بیا توی اتاق تا برات بگویممی‌دانستم‌ که می‌خواهد مرا ببرد توی اتاق، تا لندهور فرار کند. گفتم: «نه، همین‌جا خوبهو دستم را از توی دستش درآوردم. گفت: «سرما می‌خوری، بیا برویم داخلگفتم: «همین‌جا خوبهمثل بچه‌ها شده بودم. باز دستم را گرفت کشید. به خودم گفتم: «کمی مرد باشو انگار واقعاً بعد از این همه سال، مرد شده بودم. هرچه التماس التجا کرد، قبول نکردم. گفتم: «تو برو بخواب، امشب خیلی خسته شدیو به آسمان نگاه کردم. ماه رفته بود زیر ابرها. گفت: «کجا نگاه می‌کنی؟» گفتم: «به ماهگفت: «ماه‌ که پیداش نیستگفتم: «الآن پیداش می‌شودبا عصبانیت گفت: «باشد، بمانو انگار با این حرفش به آن لندهور که خودش را توی اتاق حبس کرده بود، قوت قلب بیشتری داد. لندهور جرأت نداشت از اتاق بیاید بیرون. خودم هم جرأت نداشتم با این واقعیت روبه‌رو بشوم. دوست داشتم واقعاً دچار توهم شده باشم. چند دقیقه بعد که ماه درآمد، هیکل بلند و قناس لندهور را دیدم که مثل یک روح از جلوم گذشت و رفت سمت در حیاط و در را آهسته بست. رفتم توی اتاق. دیدم درازکشیده روی تخت، اما بیدار است. گفت: «دیدی هیچ‌چی نبود و دچار توهم شده بودی؟ حالا بیا بخوابو برایم جا باز کرد.

گفتم: «خوش گذشت؟» گفت: «خجالت بکشگفتم: «پس بی‌خود نبود این عطری که زده بودیاین لباس سبزی‌ که پوشیده بودیبرای شوهرت که هیچ‌وقت از این‌کارها نمی‌کردی

بلند شد نشست. با خنده، مثلِ وقتی‌ که می‌خواست دلم را به دست بیاورد، گفت: «حرامت! هر چه برات کردم حرامت

با آن‌که لندهور را می‌شناختم، پرسیدم: «این‌ کی بود؟»

گفت: «نمی‌دانی‌ کی بود؟ همان که همیشه برایش آمپول می‌زنم

نگاهی به شاتیل‌ که آن را توی انباری پیدا کرده و قرار بود به قصابی محل بفروشم انداختم. یک لحظه وسوسه شدم. آن را برداشتم. گفت: «چه‌کار می‌خواهی بکنی؟» گفتم: «هیچ‌کاری نمی‌کنم، خودت‌ که می‌دانی من‌ آدم ترسو و بزدلی هستم و حتی جرأت بریدن سرِ یک مرغ را هم ندارم، اما تا کاری نکرده‌ام از این‌جا بروگفت: «کجا بروم؟» گفتم: «هرجا که دوست داریآمد شاتیل را از دستم گرفت و نمی‌دانم آن را کجا برد قایم کرد. بعد آمد خودش را انداخت توی بغلم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. دست‌هایم را برد دور کمرش و گفت: «بغلم کندست‌هایم می‌لرزید. هیچ‌وقت از این‌ کارها نمی‌کرد. با این‌که به خودش عطر زده بود، اما بوی بدی می‌داد. بوی عرق، بوی‌گناه، بوی جانوری مرده. بعد پتویی برداشتم وخوابیدم روی همین‌ گلیم.

گفتم: «نمی‌خواهم فردا دیگر این‌جا ببینمت

گفت: «من‌ کاری نکرده‌ام، کجا بروم؟»

گفتم: «به خاطر خودت می‌گویم

دیگر نمی‌خواستم این‌جا بماند. چون این‌جا به گناهش خیلی نزدیک بود و می‌ترسیدم مرا هم گناهکار کند.

گفتم: «برو تا گناهت لابه‌لای زمان و روزها گم شود. برو تا دوباره به پاکی برسی

با تعجب نگاهم‌کرد. گفت: «آخر کاری نکرده‌ام

رفتم زیرِ پتو و شروع کردم به لرزیدن. و همان‌طور که می‌لرزیدم، انگار دلم برایش می‌سوخت. برای همین حرفش‌ که می‌گفت: “آخرکاری نکرده‌امدندان‌هایم به هم می‌خورد و دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم. چند لحظه بعد آمد پیشانی‌ام را بوسید. بعد صورت و دست‌هایم را. درست مثل همان چیزی‌ که توی دریای جنون نوشته بودم، و حالا به سرِ خودم آمده بود. گفت: “باشد، می‌روم، هرچه تو بگویی. اگر فکر می‌کنی ناپاکم، هر وقت پاک شدم برمی‌گردم. قول می‌دهم.” صبح که شد، دیگر ندیدمش. رفته بود. و انگار تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است

گفتم: «عجب! حالا چند وقت است؟»

گفت: «یک سالی می‌شود

گفتم: «اما به نظرِ من زنِ خیلی خوبی بود

گفت: «همین؛ همین اذیتم می‌کند که زنِ خوبی بود

گفتم: «نگفت کی بر می‌گردد؟»

گفت: «نه، چیزی‌ نگفت. اما دستِ خودش‌ که نیست؛ مگر نباید پاک شود. هر وقت پاک شد، خودش برمی‌گردد. آدمی نیست که زیرِ قولش بزند. برمی‌گردد

۲۵ و ۲۶ بهمن ۱۴۰۰


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۶
ارسال دیدگاه