آخرین مطالب

» داستان » وسط طویله (ملیکا معتمدی)

وسط طویله (ملیکا معتمدی)

هر بار برای این که دست و پا نزند مجبور بودم به آبخور وسط طویله یا یوغ میله‌ای ِ گاوها ببندمش. شاید برایتان این سوال پیش بیاید که مگر آدم با جگرگوشه‌اَش این‌طور رفتار می‌کند! خوب باید بگویم که او هم مثل مادرش همیشه با من سر لج داشت و در تمام آن ساعت‌ها به […]

وسط طویله (ملیکا معتمدی)

هر بار برای این که دست و پا نزند مجبور بودم به آبخور وسط طویله یا یوغ میله‌ای ِ گاوها ببندمش. شاید برایتان این سوال پیش بیاید که مگر آدم با جگرگوشه‌اَش این‌طور رفتار می‌کند! خوب باید بگویم که او هم مثل مادرش همیشه با من سر لج داشت و در تمام آن ساعت‌ها به جای لذّت بردن، آن‌قدر تقلاّ می‌کرد که خون از مچ دست‌هایش جاری می‌شد. یقین دارم با این کار می‌خواست عذابم بدهد، اما در نهایت این کارش مرا جری‌تر می‌کرد.

یادم است آخرین روز پیش از طلوع آفتاب با صدای باز شدن ِدر طویله از خواب پریدم. تفنگ شکاری‌ام را از آویز ِدیوار پایین کشیدم، پاورچین پاورچین خودم را به پشت در ِطویله رساندم. در نور خورشید از شکاف بین در چوبی و دیوار خشتی به درون نگاه کردم. حرصم گرفت. خوابم را خراب کرده بود که هیچ، روبه‌روی ماده‌گاو هم نشسته بود و داشت با آن زبان ِاَلکنش از من بدگویی می‌کرد. حتم دارم آن روز کمر بسته بود قبل از رفتنش همه را با من لج کند. شانس آورده بودم که دیگر قوم و خویشی در روستا برایم نمانده بود وگرنه آن‌ها را هم علیه من می‌شوراند تا مرگش را به پای من بنویسند.

چشمم را چرخاندم. به ماده‌گاوم و گوساله‌اَش نگاه کردم. نفرت از من در چشمانشان موج می‌زد. طاقت نیاوردم. با لگدی به در وارد شدم. از جایش برخاست. همان‌طور که دست راستش را مشت کرده بود، چند قدمی به عقب برداشت. پایش در کُپه‌ای از پِهن فرو رفت. بر زمین افتاد .از فرصت استفاده کردم، دست‌هایش را بستم و رویش خم شدم. آن‌روز نه تنها هیچ تقلایی نکرد بلکه خیره خیره به من زُل زد. این دریدگی را مانند چشم‌های آبی و موهای بور ِبلندش از مادرش به ارث برده بود. کار درستی بود که مجازاتی مشابه او برایش در نظر گرفتم. فقط از این افسوس می‌خورم که چهارده سال برایش پدری کردم، ولی او راحت زیرخروارها خاک، درست وسط طویله، کنار مادرش خوابیده.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۳
ارسال دیدگاه