آخرین مطالب

» داستان » آن دو نفر (سپیده نوروزی)

آن دو نفر (سپیده نوروزی)

سپیده نوروزی هوا گرم بود و ما پنجره‌ها را باز گذاشته بودیم و لم داده بودیم کف اتاق. با هم سرمان را کرده بودیم توی لپ‌تاپ تا از میان مجموعه‌ی فیلم‌ها یکی را انتخاب کنیم. می‌خواستیم فیلمی باشد که دو ساعت بیشتر طول نکشد و بعد بخوابیم. باید صبح زود می‌رفتیم سر کار. هر فیلمی […]

آن دو نفر (سپیده نوروزی)

سپیده نوروزی

هوا گرم بود و ما پنجره‌ها را باز گذاشته بودیم و لم داده بودیم کف اتاق. با هم سرمان را کرده بودیم توی لپ‌تاپ تا از میان مجموعه‌ی فیلم‌ها یکی را انتخاب کنیم. می‌خواستیم فیلمی باشد که دو ساعت بیشتر طول نکشد و بعد بخوابیم. باید صبح زود می‌رفتیم سر کار. هر فیلمی که انتخاب می‌کردیم، یا بیشتر از دو ساعت بود و یا زیرنویس فارسی نداشت. محمد که دیگر کلافه شده بود خمیازه‌ای کشید و به ساعتش نگاه کرد. گفت: «مامان امشبم سر کار می‌مونه؟»

همین‌طور که سرم توی لپ‌تاپ بود، گفتم: «سر کدوم کار؟ مگه مامان می‌ره سر کار؟»

سیگاری روشن کرد و گفت: «آره دیگه. پیش دوقلوهاس. ببین منو. می‌گم اگه می‌مونه، من یه نصفه رول دارم. تو می‌کشی؟»

بلند شدم نشستم. سیگاری روشن کردم و گفتم: «مامان که دیگه اونجا نیست. هفته‌ی پیش اومد بیرون

گفت: «سه شبه خونه نیومده. من فکر کردم سر کاره

همان‌جا بود که فهمیدم از قضیه خبر ندارد. گند زده بودم. گفتم: «آهان، یادم نبود. از یه پیرزن مراقبت می‌کنه. اونجاست

گفت: «تو این سن واقعا نباید این‌جوری کار کنه

دوباره سرم را برگرداندم سمت لپ‌تاپ و مشغول پیدا کردن فیلم شدم. گفتم: «من که نیستم، تو هم سر کاری همه‌ش. تو خونه بمونه حوصله‌ش سر می‌ره

گفت: «به‌خاطر پولش اگه نبود، نمی‌رفت. یه جور دیگه خودشو سرگرم می‌کرد. خیاطی می‌کرد. چه می‌دونم. می‌رفت با دوستاش بیرون

گفتم: «بیا اینو ببینیم. دو ساعت و ده دقیقه‌ست

چپ‌چپ نگاهم کرد و انگارکه ده‌ها بار این مکالمه را تمرین کرده باشد، گفت: «تو یه فیلمو چند بار می‌بینی، سارا؟ بسه دیگه! بازم مرثیه‌ای بر یک رؤیا؟ واقعا می‌خوای برای بار هزارم ببینیش؟»

سیگارم را توی لیوان خاموش کردم و گفتم: «پس ولش کن. بیا موزیک گوش بدیم

از پوشه‌ی فیلم خارج شدم و لپ‌تاپ را بستم. محمد کیف پولش را درآورد و از توی آن یک رول علف نصفه داد دستم. فندک زدم و روشنش کردم. کام گرفتم و رول را گرفتم سمتش. گفتم: «سیگارم نداریم دیگه. همین چند نخ مونده

کام گرفت. دود را داد توی حلقش و گفت: «چقد ناله می‌کنی

بعد آرام دود را فوت کرد بیرون. گفتم: «خیلی بدفازی امشب. چته؟»

گفت: «بدفاز نیستم. گفتم ناله نکن

کام دیگری گرفت و علف را داد دست من. گفتم: «شیش‌تا شیش‌تا کام می‌گیریا! دوزت رفته بالا

چند دقیقه‌ای بود از تلفن همراهم آهنگ را پخش کرده بودم. موزیک متن فیلم مرثیه‌ای بر یک رؤیا بود. پک عمیقی زدم و رول را چرخاندم. محمد علف را از دستم گرفت و بعد از چند کام پشت سر هم، باز هم دود را توی حلقش فرو برد و نفسش را حبس کرد. بعد همان‌طور که حرف می‌زد، دود از دهانش خارج می‌شد. «نه تو امشب واقعا می‌خوای ما رگمونو بزنیم. این چیه پلی کردی؟»

گفتم: «ببین، بازم داریم مث قدیما دعوا می‌کنیم

گفت: «اون وقتا بچه بودیم. مامان تو آشپزخونه بود، می‌دویید سمتمون، فرار می‌کردیم می‌رفتیم تو اتاق درو می‌بیستیم که مامان نیاد. بعد با هم تکیه می‌دادیم به در که محکم نگهش داریم. تا زورمون برسه مامان نیاد تو دعوامون کنه. این‌جوری هر بار آشتی می‌کردیم. دلم تنگ شده برای اون وقتا که مامان خونه بود

من هم دلم برای آن وقت‌ها تنگ شده بود، اما گفتم: «جمع کن خودتو. هیجده سالته دیگه. مامان مامان می‌کنی هی! حالا خوبه با تو زندگی می‌کنه. من چی بگم که تک‌وتنها تو تهران هم کار می‌کنم هم درس می‌خونم

حواسم نبود و چند کام دیگر گرفته بود. رول را از دستش قاپیدم و گفتم: «بچرخون دیگه

گفت: «درساتو که می‌خونی؟ نرینیا! مدرکتو بگیر برو سر یه کار درست و حسابی

کام محکمی گرفتم و به سرفه افتادم. همان‌طور که رول را گرفتم سمتش، گفتم: «نمی‌رسم دیگه. این ترم فکر کنم مشروط بشم. حالا از ترم بعد می‌خونم

گفت: «این همه درس خوندی شریف قبول شی که بری مشروط بشی؟ لازم نکرده کار کنی. پول خوابگاه و سیگارتو خودم می‌دم. بشین درستو بخون

علف تمام شده بود. کام آخر را گرفت و توی لیوان خاموشش کرد. سرم را چرخاندم سمتش و گفتم: «بعد من ان بخورم؟ شیشصدتا حقوق می‌گیری پونصدشو می‌دی کرایه خونه، بقیه‌ش پول سیگار خودتم نمی‌شه. یخچالو دیدی؟ خالیه. این‌جوری می‌خوای خرج منم بدی؟»

گفت: «باز شروع کردی به ناله کردن! دنبال معافیت سربازیمم. درستش می‌کنم. یه کار پیدا کردم شب تا صبح نگهبانیه. ماهی دو تومن می‌دن. دو شیفت کار می‌کنم

گفتم: «پس دانشگات چی؟ اونو ولش کن، این‌جوری کی می‌خوای بخوابی؟»

گفت: «من که نمی‌خوابم اصلاً. یا چتم یا نعشه. می‌مونم نگهبانی می‌دم. دیگه لازم نیست مامانم کار کنه. می‌آد خونه، خرج تو رو هم می‌دم

بغض کردم. گفتم: «مامان دیگه خونه نمی‌آد

گفت: «یعنی چه که دیگه خونه نمی‌آد؟ مگه کارش مرخصی نداره؟»

صدایم را صاف کردم. سیگاری روشن کردم. با دستش به بازویم زد و گفت: «با توام! هان! چی می‌گی تو؟ مرخصی داره بالاخره. تعطیلیا می‌آد خونه»

پکی به سیگار زدم و گفتم: «یعنی نمی‌آد. سر کار نمی‌ره. ازدواج کرده. می‌مونه خونه‌ی شوهرش

گفت: «شوهرش کدوم خریه؟ چت شدی داری چرت می‌گیا

گفتم: «علیرضا رو یادت نیس؟ دو روز پیش رفتیم دیدیمش

بلند شد نشست. گفت: «کی ازدواج کرد؟ من چرا نفهمیدم پس؟»

گفتم: «دیروز صبح رفتن محضر عقد کردن

صدایش می‌لرزید. گفت: «چرا انقدر زود؟ مامان که گفته بود باید فکر کنه. بعدشم، ما که هنوز نظرمونو بهش نگفتیم

گفتم: «مامان تصمیمشو گرفته بود. به نظر ما نیاز نداشت. شب قبلش بهم گفت نظرت چیه. منم گفتم ما دیگه بزرگ شدیم تو خودت برای زندگیت تصمیم بگیر. به من و محمد فکر نکن. اونم رفت پی زندگیش، همین. الان دیگه فقط من و تو موندیم

قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش سرخورد پایین و افتاد روی ساعدش. بلند شدم و برایش سیگار روشن کردم. سیگار را از دستم گرفت. گفتم: «من خودمم جا خوردم. اولین حرفم بهش همین بود که چرا انقد یهویی

سرش را انداخته بود پایین. بی‌صدا اشک می‌ریخت و سیگار می‌کشید. بغلش کردم. خودش را از توی بغلم بیرون کشید و گفت: «من الآن باید بفهمم؟ چرا بهم نگفت؟ تو چرا؟»

گفتم: «نمی‌دونستم بهت نگفته. به منم امروز صبح که گفت، کلی جا خوردم. بعدشم فرصت نشد تا الان بهت بگم. امشبم دروغ گفتم چون نمی‌دونستم چه‌جوری بهت بگم

گفت: «من احمق فکر می‌کردم سر کاره

نمی‌توانستم جلو اشک‌هایم را بگیرم. گفتم: «به این راحتیا نبود

زیر لب گفت: «همه‌تون آشغالین

صورتش سرخ شده بود و اشک‌هایش سرازیر شده بود. بلند شد. چراغ را خاموش کرد و رفت روی تختش دراز کشید.

با صدای بلند گفتم: «شام نمی‌خوری؟ من گشنمه

درِ یخچال را باز کردم. یک بطری آب، یک قوطی رب و یک شیشه‌ ترشی بود. طوری که بشنود گفتم: «این که خالیه. از برق بکش جای کمد دیواری استفاده کنیم

گوشم را تیز کردم. تنها صدای آهنگ فضا را پر کرده بود. همان آهنگ باز هم پخش می‌شد. آهنگ را قطع کردم و رفتم روی تخت کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۵
ارسال دیدگاه