آخرین مطالب

» داستان » آل (محمد برفر)

آل (محمد برفر)

در یک روزِ سردِ زمستانی، که برف، سنگین و بی‌وقفه، از آسمان سُربی می‌بارید، روشنک فارغ شد. قابله، همچنان که پیکر نحیف و خون‌آلود نوزاد را که از گریه کبود شده بود، به میان پتوی نازکی می‌پیچید به مادر که دردِ سخت زایمان سیمایش را رنجور کرده بود گفت: «به سلامتی پسره.» و بر لبان […]

آل  (محمد برفر)

در یک روزِ سردِ زمستانی، که برف، سنگین و بی‌وقفه، از آسمان سُربی می‌بارید، روشنک فارغ شد. قابله، همچنان که پیکر نحیف و خون‌آلود نوزاد را که از گریه کبود شده بود، به میان پتوی نازکی می‌پیچید به مادر که دردِ سخت زایمان سیمایش را رنجور کرده بود گفت: «به سلامتی پسرهو بر لبان رنگ‌پریده‌ی روشنک لبخند کمرنگی جا خوش کرد. آن دو زن دیگر که در اتاق بودند، غیه‌کشان رفتند تا مژده‌ی تولد نوزاد را به پدرش بدهند.

میرزا احمد‌خان، بیرون‌، در ایوان به دیوار تکیه داده بود و بی‌صبرانه به سیگارش پُک می‌زد. این پنجمین سیگاری بود که نیمه‌کشیده، رها کرده بود به میان باغچه که درخت خرمالوی بی‌برگ‌و‌بارش، زیرِ بارش سنگینِ برف سر خم کرده بود. یک ساعتی می‌شد که آنجا ایستاده بود و در پالتوی ضخیم تیره‌اش، از سرما به خود لرزیده بود. زن‌ها که آمدند و خبر تولد نوزاد را به او دادند، لبخندی چهره‌ی وارفته‌اش را روشن کرد. نُه ماه و اندی انتظار، همراه با بیم‌وامید، سرانجام به ثمر رسیده و او پدر شده بود. ناگفته نماند که میرزا احمدخان دیر ازدواج کرده و تازه در آستانه‌ی چهل‌سالگی صاحب فرزند شده بود. فرزندی که حالا می‌توانست به زندگی او و همسرش گرمای تازه‌ای ببخشد. البته روشنک بیست سالی از میرزا احمدخان جوان‌تر بود. تازه از مدرسه‌ی ژاندارک‌ فارغ‌التحصیل شده بود. دختری بود شاد و زنده‌دل که به ادبیات و به ویژه ادبیاتِ فرانسه عشق‌ می‌ورزید. دلیل آشنایی آن‌ها هم همین بود. میرزا احمد‌خان صاحب‌کتابفروشی کوچکی در راسته‌ی‌ کتابفروش‌های تیمچه‌ی حاجب‌الدوله بود و روشنک، هر از گاهی برای خرید و یا کرایه‌ی کتابی به دکان او می‌آمد. او شیفته‌ی شاعران و نویسندگان رمانتیک فرانسوی بود؛ آلفونس دوده، لامارتین، شاتوبریان. و البته میرزا احمدخان گاه جرأت می‌کرد و کتابی به سلیقه‌ی خود نیز به او معرفی می‌کرد. میرزا احمدخان برخلاف روشنک، دل‌سپرده‌ی ادبیاتِ کلاسیک فارسی بود و به شعر شاعران گذشته عشق می‌ورزید. به یاد می‌آورد در دومین یا سومین دیدارشان بود که نسخه‌ای از چاپِ سنگیِ هفت‌پیکر را از روی پیشخان به سمت او سُرانده و گفته بود: «این کتاب تاروپودتان را به آتش می‌کشد، بخوانید» و او، روشنک، کتاب را برداشته با نیم‌نگاهی به او رفته بود. بعد از یک هفته که برگشته و با صورتی گُل‌انداخته، کتاب را مقابل او گذاشته بود، میرزا احمدخان باخود اندیشیده بود شاید در رابطه با دختر تُند رفته است. اما روشنک، با لحنی شیرین گفته بود: «‌ممنون. خیلی زیبا بود. مخصوصاً حکایت شاهِ سیاه‌پوشانش». و بعد، یک روز، میرزا احمدخان جرأت کرده اورا به لقانطه دعوت کرده بود و در برگشت، از گل‌فروشی ژُرژیک چند شاخه رُز‌ قرمز برایش خریده بود. بعد از آن بود که خیلی بی‌تکلف زن و شوهر شده بودند. وقتی روشنک باردار شد، از میرزا احمدخان قول گرفت که بگذارد در خانه زایمان کند و با این که میرزا احمدخان دوستانی در مریض‌خانه‌ی نجمیه داشت که شرایط زایمان همسرش را به وجه‌ احسن فراهم می‌کردند، به خواسته‌ی روشنک گردن نهاده بود. روشنک از مریض‌خانه نفرت داشت. خاطره‌ی مرگ غریبانه‌ی مادرش در آن سالِ‌ وبایی، در میان صدها مریض دیگر آن مریض‌خانه‌ی بی‌دروپیکر، اورا به وحشت می‌افکند. وقتی به یاد می‌آورد که چگونه انبوهِ‌ جنازه‌ها را در محوطه‌ی مریض‌خانه بر هم ریخته و آن‌ها را با دوغابِ‌ آهک پوشانده بودند، از هراس به خود می‌لرزید. صدایی میرزا احمدخان را از عالم فکر و خیال بیرون آورد: «مواظب همسرتون و بچه باشید. مخصوصاً امشبقابله بود که با پشت قوز‌کرده، از کناراو گذشته و حالا رو به پله‌ها پایین می‌رفت. دانه‌های دُرُشت و آبکیِ برف بر چتر سیاهش می‌بارید.

میرزا احمدخان به حیرت گفت: «امشب؟ مگه امشب چه اتفاقی قراره بیفته؟»

و زن، برگشته و با چشمان متعجبش اورا نگاه کرده بود. شاید انتظار این حرف را از مرد نداشت. گفت: «چطور نمی‌دانید؟ از آل چیزی نشنیده‌اید؟ او دشمن زنان زائو است

میزااحمدخان پوزخند ریشخندآمیزی زد که از چشم قابله پنهان نماند. بنابراین با دلخوری روبرگرداند و با احتیاط راهش را به پایین پله‌ها ادامه داد. میرزا احمدخان گفت: «اجازه بدهید. . .» اما زن سخن او را قطع کرد و گفت: «نیازی نیست. اتومبیل مریض‌خانه بیرون منتظر است
میرزا احمدخان شانه بالا انداخت و رو به اتاق زائو حرکت کرد. با این که آدمی خرافی نبود، حرف‌های قابله اورا به فکر انداخته بود. در اتاق، روشنک میان بستر نشسته بود و نوزاد را به بغل داشت. یکی از سینه‌هایش داخل‌ دهانِ بچه بود و او باولع و پُرسروصدا به آن مک می‌زد. دو زن، به عجله، ملحفه‌های خونی را درون تشتی انداختند و از اتاق بیرون رفتند. روشنک برگشت و به شیرینی اورا نگاه کرد. گفت: «می‌بینی چه نازه! خدا این فرشتۀ کوچولو را داده به ما

میرزا‌احمدخان آرام به او نزدیک شد، به زانو نشست و با مهر، بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد. سپس دست برد تا سر نوزاد را نوازش دهد که روشنک مضطربانه گفت: «مواظب ملاجش باش» و میرزا احمدخان، به وحشت دستش را پس کشید و با این کار او، روشنک به نرمی خندید. میرزا احمدخان بلند شد. گفت: «می‌روم و زود برگردم. وقتی خبرشدم وقت زایمانت است، دکان را سپردم به یحیی‌خان و به عجله آمدم. وانگهی، خرت‌وپرت‌هایی هم لازمه بخرم

روشنک به طرف او برگشت و گفت: «باشه. ولی زود برگردید». لحنش میرزا احمد‌خان را تکان داد. تهِ کلامش لرزشی بود که حکایت از ترسی ناشناخته می‌کرد. گفت: «نگران نباش. به چشم برهم زدنی برگشته‌ام. وانگهی شمس الملوک و پریناز اینجا پیشت هستندو رو به در راه افتاد.

در حیاط، آن دو زن که یکی خواهرش بود و دیگری خاله‌ی روشنک، ملحفه‌ها را شسته بودند و حالا آن‌ها را برای خشک کردن به زیر زمین می‌بردند. میرزا احمد‌خان، در همان حال که چتر سیاهش را میان برفِ بارنده باز می‌کرد، رو به آن دو گفت: «مواظب زائو و نوزاد باشید» و بی‌آن‌که منتظر پاسخ آن‌ها بماند، از درِ حیاط بیرون زد.

بیرون، کوچه‌ها، با دیوارهای کاهگلی‌شان، زیر بارش برف به گِل نشسته بودند و او مجبور بود به احتیاط گام بردارد. یک دستش را تکیه داده بود به دیوار و با دست دیگر دسته‌ی چترش را می‌فشرد که برف، سنگین، برآن می‌بارید. همین‌طور رفت تا ته کوچه و بعد، ناگهان، در پیچِ‌ کوچه، سینه‌به‌سینه‌ی پرهیب سیاهپوشی شد که به عجله می‌آمد. میرزا احمدخان به‌سرعت خود را کنار کشید. زنی بود که خود را در چادرِ سیاهی پوشانده بود. چهره‌اش در پَسِ روبنده‌ای سیاه پنهان بود. در یک دست، سبدی حصیری داشت که روی آن را با پارچه‌ای سفید پوشانده بود. برف بر او و سبد میان دستش می‌بارید. با وجودی که چهره‌ی زن آشکار نبود، اما میرزا احمد‌خان از درهم‌شکستگی اندامش حدس زد که باید سالیان بسیاری بر او گذشته باشد. به رغم این، زن تند و چالاک و بی‌محابای گل‌ولای و یخبندان‌، میان کوچه گام برمی‌داشت. میرزا احمدخان، همین‌طور ایستاده بود و به دور شدن او نگاه می‌کرد. نیرویی ناشناخته در درونش می‌گفت به خانه برگردد. اما او آدمی نبود که خود را تسلیم خرافات کند. چنین احساسی را ناشی از تلقینات زن قابله دانست و بنابراین تصمیم گرفت اعتنایی نکند و به راهش ادامه دهد. از مقابل دکانِ نان‌سنگکی که ‌گذشت، دید مردم صف کشیده‌اند. دایره‌ی تنور نانوایی روشن بود و کربلایی‌حسن، طبق عادت همیشگی‌اش، با عرقچین چرکمرده‌ای به سر، مشتری‌ها را راه می‌انداخت. میرزا احمدخان از او خواست چندتایی نان خشخاشی برایش کنار بگذارد و بعد راهش را به سمت بازارچه کج کرد. چراغ زنبوری حجره‌ها روشن بود و میرزا احمدخان، باخود اندیشید به وقت برگشتن یادش باشد گوشت و سبزی و میوه و حبوبات و لیمو عمانی بخرد. بعد رفت تا رسید به خیابان اصلی. برف همچنان می‌بارید و بر چتر و سرشانه‌هایش می‌نشست. مدتی انتظار کشید تا ‌درشکه‌ای پیدا شد و او خود را به داخل آن کشید. درشکه‌چی، زیر برف بارنده، در جایگاهش قوز کرده بود و به‌احتیاط پیش می‌رفت. یک بی‌احتیاطی کافی بود تا اسب‌ها بر سطح یخ‌زدۀ سنگفرش خیابان لیز بخورند و فاجعه اتفاق بیفتد. فاجعه! این کلمه، طنین موحشی در ذهن میرزا احمدخان به جا گذاشت. باز به یادِ حرف‌های زنِ قابله افتاد و به خود گفت «چگونه می‌توان این موهومات را باور کرد؟ آن هم در روزگار منورالفکری!». از مقابل گراند‌هتل که گذشتند، به یاد شبی افتاد که به اتفاق روشنک برای شرکت در کنسرت بانو قمر به آنجا آمده بودند. این یادآوری، لرزه‌ی شیرینی به جانش نشاند. آن‌سوتر، زیر طاق‌نمای یک سینما، مرد لَبو‌فروش، پشت چرخِ لکنته‌اش ایستاده بود و از سرما به خود می‌لرزید. دایره‌ی گِرد نورِچراغِ زنبوری، که جرقه‌های ریزِ سُرخی در حُبابِ شیشه‌ای آن می‌ترکید، افتاده بود بر سُرخیِ بخار‌آلودِ لبوها. سُرخیِ تیرۀ لبوها میرزا احمدخان را ناخواسته به یادِ خونِ زائو انداخت. بعد نگاهش رفت به سردرِ سینما که دیوارکوبِ فیلم خون‌آشام به اشتراکِ ژولین وست و سیبیل اشمیتز بود و دوباره آن آشوب ذهنی آمد به سراغش و این که آیا می‌توان به حکایات اجنه و ارواح اعتقادی داشت؟ در این موقع، درشکه به شدت تکان خورد و فریاد پیرمردِ درشکه‌چی در فضا طنین‌انداخت. میرزا احمدخان، وحشت‌زده و متحیر، از اتاقک درشکه به بیرون نگاه کرد و درشکه‌چی را دید که هراسان و با تمامی قوا دهانه‌ی اسب‌ها را کشیده بود تا با کسی که به ناگاه جلویِ درشکه‌اش سبز شده بود، برخورد نکند. میرزا احمدخان در خود لرزید. پرهیبِ‌ سیاهی مقابل درشکه ایستاده‌بود و خشمناک، چشم دوخته بود در چشمِ‌آن‌ها. برف به شدت برسرورویش می‌بارید و سراپایش را سفیدپوش کرده بود. میرزا احمد‌خان، یک آن از ذهنش گذشت همان پیرزنِ‌ مرموزی است که در پیچِ آن کوچه با او برخورد کرده بود، اما با دقتِ بیشتری که نگاه کرد، به اشتباهش پی برد. پیرمرد دیوانه‌ی بی‌خانمانی بود که روزها در لاله‌زار وِل می‌گشت و با تکدی روزگار می‌گذراند. میرزا احمدخان، دیدن او را در این وقت به فال بد گرفت. با این وجود، سکه‌ای در دست درشکه‌چی گذاشت تا به پیرمرد دهد و او را از مسیر درشکه دور کند. با دورشدن پیرمرد دیوانه، درشکه به راهش ادامه داد. به دکان که رسید، دید یحیی‌خان پشتِ میز در خود فرو رفته و زیر نور چراغِ پایه‌بلور، سرش را به خواندن نسخه‌یِ چاپ ِسنگیِ الف‌لیله گرم کرده است. میرزا احمدخان با تک‌سرفه‌ای حضورش را اعلام کرد و یحیی‌خان که سر از کتاب بلند کرد، بادیدن او، چشمانش پشت شیشه‌هایِ گِرد عینکِ ته‌استکانی‌ درخشیدن گرفت. گفت: «ان‌شاءالله که مبارک است. پسر یا دختر؟»

میرزا احمد‌خان، در همان حال که می‌رفت تا از قوریِ‌ چینیِ‌ گل‌سرخیِ روی سماور ذغالی گوشه‌ی کتابفروشی، فنجانی چای برای خود بریزد، به لحن رضایتمندی گفت: «پسر. اما در هرصورت توفیری هم نمی‌کرد. بچه‌، دختر وپسرش، نعمت خداست و باید شکرگزارش بود

یحیی‌خان گفت: «بله. مهم داشتن فرزند صالح است

میرزا احمدخان، قوری را از روی سماور که غلغل می‌کرد، برداشت و گفت: «بله. صالح و سالمیحیی‌خان گفت: «تو این یک هفته باید خیلی مواظب خانم و نورسیده‌ات باشی. علی‌الخصوص امشب

این‌کلام یحیی‌خان که بی‌مقدمه ادا شده بود، طوری میرزا احمد‌خان را به لرزه انداخت که قوری از میان دستش رها شد و کفِ دُکان، چند پاره شد. یحیی‌خان که تعجب کرده بود، خود را به او رساند و پرسید: «طوری شده؟»

میرزا احمد‌خان، درهمان حال که چون خواب‌زده‌ها خود را روی صندلی لهستانی کنارِ سماور رها می‌کرد، با لحن مرتعشی گفت: «امروز، دومین باری است که این هشدار را می‌شنوم

یحیی‌خان که از حال رقت‌بار دوستش متأثر شده بود، دستی بر شانه‌ی او گذاشت و گفت: «نعوذبالله. نمی‌خواستم نگرانت کرده باشم، ولی در هرحال، هوشیاری برای دفع شّر لازمه

میرزا احمد‌خان از میان پلکِ‌ نیمه‌بازش، نگاهی به دوست‌ خود‌ انداخت وپرسید: «تو به آل اعتقاد داری؟»

یحیی‌خان در همین حال که شیشه‌های عینک خود را با دستمالی که از جیبِ‌ جلیقه بیرون آورده بود تمیز می‌کرد، گفت: «خیلی‌ها اعتقاد دارند. آل‌، از ما بهترانه

میرزا احمد‌خان گفت: «من نمی‌خواهم این موهومات را باور کنم. امروز بشر روبه ترقی نهاده، علم طبابت است که حرف اول را می‌زنداما در عین حال حس کرد، در کلامش قطعیت پیشین نیست. تردیدی گوشۀ ذهن آزارش می‌داد.

یحیی‌خان‌گفت: «به هرحال خود دانید دوستِ مندست در جیبِ جلیقه کرد و زنجیرِ ساعتِ‌ نقره‌ای را که به آن آویزان بود، بیرون آورد و نگاهی به صفحه‌ی مدورِ ساعت انداخت و ادامه داد: «گمان می‌کنم دیگر وقت رفتن باشدمیرزا احمدخان گفت: «بله، بله. علی‌الخصوص که دلم برای دیدن نورسیده غنج می‌زندیحیی‌خان که به سمت در راه افتاده بود، روی پاشنه چرخید و به شوخی گفت: «برای نورسیده یا مادرش؟»

میرزا احمدخان، که به زحمت برخاسته بود، ساده‌دلانه، گفت: «هردوشون

یحیی‌خان درهمان حال که از درِ شیشه‌خورِ دکان خارج می‌شد، گفت: «می‌دانممیرزا احمدخان، تبسمی کرد و برگشت تا چراغِ پایه‌بلورِ روی میز را خاموش کند. موقعی که به خانه رسید، برف بند آمده بود و آفتابِ کم‌رمقی از پشت ابرهای پاره‌پاره می‌تابید. خرت‌وپرت‌هایی را که خریده بود، به مطبخ برد. سپس به طرف‌ شاه‌نشین رفت که جای زائو و نوزاد را بعد از وضع حمل آنجا انداخته بودند. با احتیاط از پله‌ها بالارفت. اما در ایوان، ناگاه برجا خشکش زد. بر درگاه اتاق، چیزی مشئوم، خون‌چکان، آویخته بود؛ شبیه دل‌و‌روده‌ای که همان لحظه از تن زنده‌ای بیرون کشیده باشند. از هول منظره‌ای که دیده بود، چیزی نمانده بود پس بیفتد و در همان لحظه، متوجه زمزمه‌های موهومی شد که از داخل اتاق به گوش می‌آمد. هراس صداها، کم از آنچه به چشمش آمده بود، نبود. به سرعت در را بازکرد و خیره شد به صحنه‌ای که در اتاق دید. دو زن، شمس‌الملوک و پریناز، یکی با قرآنی بر سر و دیگری پیازی به سیخ، دورِ زائو و بچه‌اش می‌گشتند و ورد می‌خواندند. و در این حال، پریناز با سیخ به دور آن‌ها دوایری نامریی می‌کشید. پریناز گفت: «حصار می‌کشم

شمس الملوک پاسخ داد: «برای کی؟»

«روشنک و بچه‌ش

«بکشبکش…»

میرزا احمدخان با تحکم به آن‌ها‏ توپید: «بس کنید. از خانم‌های محترمی چون شما بعید است

هردو زن برجا خشکشان زد و میرزا احمدخان دنباله‌ی حرفش را گرفت: «با این رفتارتون توی دل زائو را بدتر خالی می‌کنید

شمس‌الملوک به خود جرأت داد و گفت: «ولی خان‌داداش این کارها ضروریه. نباید بذاریم آل به زائو و بچه‌ش نزدیک بشه

میرزا احمدخان با همان لحن خشمناک گفت: «و لابد اون چیز مشمئزکننده‌ی آویخته به درگاه هم کار شماست؟

این‌بار، پریناز جواب داد: «دل و جگر مرغه میرزا احمد‌خان. واسه این‌که آل را زابه‌را کنیم

میرزا احمدخان نگاه شماتت‌آمیزی به هردوی آن‌ها انداخت. سپس به طرف درگاه رفت، پاره‌های گوشت را که به طرز رقت‌باری با ریسمانی از آن آویزان بود، جدا کرد و به داخل حیاط پرتاب کرد. بلافاصله، گربه‌ی سیاهی که در یک گوشه کمین کرده بود، به سرعت برق آمد، آن را قاپید و در گوشه‌ای با ولع به خوردن پرداخت. میرزا احمدخان گفت: «من خسته‌م، می‌روم چرتی بزنم. کاری داشتید خبرم کنید

شمس‌الملوک گفت: «ناهار چی خان‌داداش؟»

میرزا احمدخان که داشت از پله‌ها پایین می‌رفت، گفت: «گرسنه نیستم، شما بخورید

طرف‌های غروب بود که میرزا احمدخان در میانه‌ی کابوسی‌ هولناک از خواب پرید. در کوچه‌ای تنگ، دراز و بی‌انتها، به دنبال پیرزنِ مرموزی می‌دوید که صبح در خَم کوچه با او سینه‌به‌سینه شده بود. اما هرچه تقلا می‌کرد به او نمی‌رسید؛ گویی به جای دویدن، درجا می‌زد. در این حال، مدام فریاد می‌کشید: «برش گردونبرش گردون…» اما صدایش فریاد کسی بود که به هنگام غرقه‌شدن، از اعماق برکه‌ای خاموش به گوش آید. بعد، پیرزن ناگهان ایستاده بود و میرزا احمدخان، خود را به او رسانده بود. بادی که به ناگهان وزیدن گرفته بود، روبنده‌ی سیاهِ پیرزن را پس زد و میرزا احمد‌خان از وحشت گامی به عقب نهاد. دو چشم پیرزن، چون دو خُرُنگ آتش می‌درخشید و زیر آن، بینی او که از گِلی ناپاک ساخته شده بود، کَج و نُک‌برگشته بود. دندان‌هایش، نیش گراز را به یاد می‌آورد. پارچه‌ی سفیدی که روی سبدِ حصیری دستش کشیده بود، از خونی تازه سرخ بود. دست میرزا احمد‌خان، با ترس‌ولرز به سمت پارچه رفت و آن را پس زد. فریاد در گلویش شکست. آنجا، در میان سبد، قلبِ‌ انسانی‌، غرقه‌به‌خون، می‌تپید، قلب را گویی همین لحظه‌ی پیش، با چنگال‌های بی‌رحمی از درون سینه‌ی زنی جوان بیرون کشیده بودند. میرزا احمدخان، وحشت‌زده از خواب پرید. تمامی تنش به عرق نشسته بود و گلویش از تشنگی می‌سوخت. به زحمت برخاست و به طرف تُنگِ‌ تراش‌دار آب رفت که روی میز گوشه‌ی اتاق بود. تُنگ را برداشت و یک نفس سرکشید. بعد رفت و دری که اتاق زاویه را رو به حیاط می‌گشود، باز کرد. باد سردی که از روی برف‌ها می‌وزید، تا مغز استخوانش را سوزاند. باد، برف‌هایی که بر سرشاخه‌های درختان نشسته بود را می‌روبید و در حیاط می‌پراکند. حوضِ‌‌ کاشی هشت‌گوشِ میان حیاط یخ بسته بود و سطح آن چون آبگینه‌ می‌درخشید. چندتا برگ زردِ پاییزی روی سطحِ صیقلی حوض می‌لغزیدند. هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت و شبِ‌ زودهنگامِ‌ زمستانی، عنقریب فرا می‌رسید. میرزا احمدخان به طرف شاه‌نشین راه افتاد. روشنک توی بستر دراز کشیده بود و طفل را در بغل داشت. بچه بی‌قراری می‌کرد و او سعی در آرام کردنش داشت. پریناز آماده می‌شد که برود. شوهرش، میرزا اسدالله‌خان، که مفتش نظمیه بود، مأموریت داشت و بچه‌هایش درخانه تنها می‌ماندند. ولی شمس‌الملوک، خواهر میرزا‌ احمدخان، شب را بالای سرِ‌ زائو ‌می‌ماند. میرزا احمدخان نگاه مهرآمیزی به روشنک و طفل انداخت و به پریناز گفت: «من شما را تا سر گذر می‌رسانم، بلکه بتوانم درشکه‌ای برایتان پیدا کنم

پریناز که داشت لچکش را روی سر مرتب می‌کرد، گفت: «راضی به زحمت شما نیستم

میرزا احمدخان گفت: «اختیار دارید، چه زحمتی

و با او راه افتاد. بیرون، کوچه‌ها یخ بسته بود و کنارِ درها، کُپه‌کُپه برف‌هایی بود که مردم از روی پشت بام‌ها روفته و به پایین ریخته بودند. میرزا احمدخان باخود اندیشید «چه خوب شد امسال توفال‌های سقف را مرمت کردم. از قرار، زمستان پر برف و بارانی درپیش است

از پیچِ‌کوچه که گذشتند، دید بقال که دکانش همیشه بوی خُمچِه‌های تُرشی می‌داد و روشنک را موقع گذر از برابر آن، به ویار می‌انداخت، پمپِ چراغ ِزنبوری‌اش را می‌زند. توری چراغ، گُر گرفت و به مانند یک تخمِ‌ مرغ نورانی، ذرات فسفری نور را به اطراف پراکند. میرزا احمدخان به صرافت افتاد که در برگشت کمی پنیر خیکی و شیره از بقال بخرد. «روشنک عاشق برف و شیره است. کاچی هم بگویم شمس‌الملوک براش درست کنه. البته او خودش این چیزها رو می‌داند. هر چند خودش اجاقش کور مانده، ولی به هرحال زنه و زن‌ها این چیزها رو بهتر می‌دونن. همین بعدازظهری بود که بهم گفت خیلی به فکر خورد‌وخوراک خانمت باش خان‌داداش. نگذار زیاد هله‌هوله بخوره. باید غذا به تنش گوشت بشه، این‌طوری سینه‌هاش پُرشیر می‌مونه و بچه با شیر مادرش بزرگ می‌شه. اگه بتونی یکی‌دوتا ماهی سفید تروتازه و یا اوزون‌برون هم پیدا‌کنی‌که فبها. اوزون‌برون خیلی‌خوبه. به رشد و استخوان‌بندی بچه کمک می‌کنه

با همین افکار بود که پریناز را رساند و خود، به عجله برگشت. خریدهایی را که کرده بود، توی مطبخ گذاشت و خود به طرف شاه‌نشین راه افتاد. ماهِ‌ تمام در گوشه‌ی تاریکِ‌ آسمان پیدا بود و ستاره‌ی شباهنگ، روشن‌تر از همیشه می‌تابید. در شاه‌نشین، نورِ‌ مردنگی‌ها، پشت نیم‌دری‌های هلالی را روشن کرده بود. اما میرزا احمد‌خان هنوز گالش‌هایش را درنیاورده، شمس‌الملوک با پارچه‌ی مچاله‌ای که چیزی میان آن پنهان کرده بود، جلوی رویش سبز شد . گفت: «بیا خان‌داداش. جفت بچه‌س. ببر یه جایی گوشه‌ی باغچه چال کن. ولی مواظب باش

میرزا احمد‌خان، سر تکان داد، پارچه‌ی مچاله شده را در جیب چپاند و دوباره به مطبخ رفت‌، فانوس ِبادی را نفت کرد وگیراند و به حیاط برگشت. بیلچه‌ای که یک گوشه افتاده بود و روی دسته‌ی چوبی‌اش برف نشسته بود را برداشت و به طرف‌ جایی که باغچه‌ی غربی بود، راه افتاد. شُعله‌ی فانوس که از پشت حُبابِ دودزده‌ی آن می‌تابید، نور چرکینی به اطراف می‌داد. میرزا احمدخان مقابل درختِ آبچکانِ سیب ایستاد. فانوس را زمین گذاشت و برف‌ها‌ی گِل‌آلودی را که زیر درخت کُپه شده بود با بیلچه کنار زد، بعد شروع به کندنِ خاکِ‌ خیسِ باغچه کرد. در این وقت بود که احساس کرد سایه‌ی‌ سیاهی‌ به سمتِ‌ او خزید و درخت را تاریک کرد. فتیله‌ی چراغِ بادی به پِت‌پِت افتاد و میرزا احمد‌‌خان، ناخواسته، نگاهش به هِره‌ی بام رفت. احساس کرد خون در رگانش منجمد شده. آنجا، در ضلعِ شرقی بام، پَرهیبِ سیاهی، پشت به دایره‌یِ روشنِ‌ ماه ایستاده بود و او و باغچه را می‌پایید و وقتی دید میرزا احمدخان نگاهش می‌کند، برگشت و به طُرفه‌العینی در ظلمتِ بام فرو شد. میرزا احمدخان، به خود دلداری داد: «بایداز فکر و خیال باشه

برگشت. بیلچه را به درخت تکیه داد و فانوس را که خاموش شده بود، برداشت تا دوباره روشن کند. در همین حال که کبریت می‌کشید، صدای خُرناسی در نزدیکی خود از میان تاریکی شنید. سر برگرداند و در پرتوِ لرزانِ شعله‌ی کبریت، دو چشمِ سبزِ براق دید که درمیان ظلمت می‌درخشید. میرزا احمدخان پاره‌سنگی از میانِ‌ باغچه برداشت وبه طرف او پرتاب‌کرد. گربه‌ی‌ سیاه جیغ ِدردآلودی‌ کشید و به گوشه‌ای گریخت. میرزا احمدخان، فانوس را روشن کرد، دوباره بیلچه را برداشت و به کندن گودال ادامه داد. ولی این‌بار با احتیاط بیشتری اطرافش را می‌‌پایید. گودال که آماده شد، جفتِ نوزاد را به دقت در آن جای داد و دوباره آن را با خاک پوشاند. به شاه‌نشین که برگشت، دید روشنک در بستر نشسته و بچه‌اش را شیر می‌دهد. تأثیر نگاهِ پرمهرِ مادرانه‌ی او تا عمقِ‌ جانِ میرزا احمدخان نفوذ کرد. طاقت نیاورد، به طرف او رفت و بی‌خجالت از شمس‌الملوک که در یک گوشه لمیده بود و سرش را به گرفتن پوست پرتقالی گرم کرده بود، بوسه‌ای بر گونه‌ی او نشاند. روشنک سر بالا کرد و نگاهش کرد و در همین حال، دستش را میانِ پنجه‌های خود فشرد. از زیرِ پتوی‌ نوزاد بوی خوشی برمی‌خاست. میرزا احمدخان، گویی با خود، گفت: «مباد آن روز که بی شماها بگذردو بوسه‌ای بر دست روشنک که همچنان میان دستش بود زد.

بعد رو به شمس‌الملوک گفت: «آبجی‌خانم، نمی‌خوای شام بهمون بدی؟ روده بزرگه داره روده کوچیکه رو می‌خوره

شمس‌الملوک برخاست و در همین حال که به طرف در می‌رفت، گفت: «چشم، خان‌داداش‌. خورشتش که خیلی وقته آماده‌س، برنج هم تا حالا باید دَم کشیده باشه

میرزا احمدخان لبخندی زد و روبه روشنک گفت: «امشب را تا صبح بالای سرت بیدار می‌مونم. نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره

روشنک با محبت به او نگاه کرد و گفت: «راضی به زحمت شما نیستم، هر وقت خسته شدید بروید استراحت کنید. شمس‌الملوک باشه، کافیه

میرزا احمدخان یک دستش را به طرف گیسوان او که تا به کمرش می‌رسید برد و با مِهر آن‌ها را نوازش داد. طره‌ای از مویِ سیاهِ زن را به دور انگشتانش حلقه کرد و در این حال، چشم در چشم او دوخت. گفت: «قرار بود دیگه این‌طوری خطابم نکنی

روشنک، با لوندی زنانه‌ای نگاهِ اورا پاسخ داد: «‌چطوری؟»

«رسمی، مثل غریبه‌ها

روشنک خندید: «شما غریبه نیستین، آقای من

شمس‌الملوک هِن‌وهِن‌کنان با مجمعه‌ی بزرگی که به زحمت آن را حمل می‌کرد، در را پس زد و وارد شد. میرزا احمد‌خان برخاست تا به او کمک کند. روشنک به‌نرمی نوزاد را سرِ جایش خواباند و پتو را تا به روی سینه‌اش بالا کشید. میرزا احمدخان سفره را پهن کرد و لامپای روشن را به میان آن گذاشت. شمس‌الملوک بشقاب‌ها را به‌دقت در سفره چید و دوباره برای آوردن شام به مطبخ رفت. بویِ اشتهاآورِ فسنجان خانه را برداشته بود. بعد از صرف شام، میرزا احمدخان، علیرغم میلش، به اصرار روشنک رفت تا چرتی در اتاق زاویه بزند. شبِ سرد و پرهیاهویی بود. باد زوزه می‌کشید و شاخ‌وبرگِ درختان را به جنبش وامی‌داشت. میرزا احمدخان مردنگی گوشه‌ی رَف را روشن کرد و در تابش نورِ‌ سرخِ آن، خود را در بستر انداخت. با وجودی که به خود قول داده بود شب را هر طور شده تا صبح بیدار بماند، اما هنوز چیزی نگذشته بود که خواب در رسید و اورا در دهلیزهای تودرتوی خود فروبرد. گُمخانه‌ای که اورا می‌بُرد، دوزخی بود تنگ و تاریک. نیروی کِشنده‌ی غریبی که او را از هر گردنه و هر دهانه‌ای عبور می‌داد و پیش می‌بُرد، زمهریری بود که تا مغز استخوانش فرو می‌شد. و آنگاه، او، خود را بر فراز کوره‌راهِ کوهستانیِ برف‌پوشی یافت. برف بر سر و رویش می‌بارید. زیر پایش دره‌ای عمیق و ژرف، دهان گشوده بود. و او، بی‌محابا، می‌رفت. و بعد، آن دره، آن خلأ بی‌انتها، ناگهان او را در خود کشید و با خود برد اما عجیب که دردی حس نمی‌کرد. فقط دَوَران سقوطی بود ابدی. او، اینجا، در این دره‌ی یخ‌زده چه می‌کرد؟ برق مهیبی، ناگهانی، درخشید؛ شاخه‌ی آذرخشی بود که آن‌سوتر، بر آبگینه‌ی چشمه‌ای افتاد و در آن فرو شد. سایه‌ی سیاهی بر کناره‌ی چشمه می‌جنبید. به او نزدیک و نزدیک‌تر شد. پرهیب زنی سیاهپوش بود که چیزی در چشمه می‌شست و از بینِ تقلای دستانش، آبی‌ سرخ، پِلق‌پِلق بیرون می‌زد. چشمه، تمامی به رنگِ خون درآمد. برف بر کاردِ آبی‌رنگِ بلندی که کنارش، روی علف‌های پَژمرده افتاده بود، می‌بارید. فریادی بی‌صدا در گلویش شکست و زن، به جانبِ او روبرگرداند. صورتش، پشتِ روبنده‌ی سیاه، تاریک بود. میرزا احمدخان، از خواب پرید. صدای موحش جیغی در سرش امتداد داشت. فتیله‌ی مَردنگی، پشتِ حُبابِ سرخش تاب برداشته بود. میرزا احمدخان، هراسان، آن را برداشت و به طرف پله‌ها خیز برداشت. صدای جیغ‌ها، حال، به ناله‌ای رو به مرگ بدل شده بود. برف، دوباره، باریدن گرفته بود و دانه‌های سفید و درشتِ آن در پرتوِ نورِ چراغ می‌درخشید. میرزا احمدخان، بی‌محابا، پله‌ها را دوتا یکی پیمود و خود را به حیاط رساند و در این وقت بود که شعاعِ نورِ مردنگی، بر پرهیبِ تاریکی افتاد که به سرعت از برابرش گذشت و به طرف هشتی رفت؛ سایه در خود فرو رفته بود و چیزی را به بغل می‌فشرد. میرزا احمدخان برای لحظه‌ای برجا خشکش زد. بعد در حالی که به زحمت می‌توانست گام‌های لرزانِ خود را کنترل کند، رو به اتاقِ زائو راه افتاد. در، چهارطاق بود. شمس‌الملوک، در یک گوشه‌ به خوابِ‌‌ عمیقی فرو رفته بود. و در بستر، روشنک در خونِ‌ خود می‌تپید. خون ‌از شکافِ‌ خالی جایِ قلبش فواره می‌زد و جایِ بچه در کنارش خالی بود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۴
ارسال دیدگاه