آخرین مطالب

» داستان » لبخند در مترو (لیلا خلیلی)

لبخند در مترو (لیلا خلیلی)

دکترم گفته تا ۶ ماه دیگر بیشتر زنده نیستم. حالا به خاطر همین اینجا نشسته‌ام؛ می‌خواهم یک نفر دیگر تاییدش کند. جرأت نمی‌کنم به پسرم برگه‌های آزمایش را نشان بدهم، نمی‌خواهم زندگی‌اش را از الان سیاه کنم و حس کنم با هر مهر ترخیصی که می‌زند پای برگه‌ی بیمارهایش آه بکشد که چرا برای من […]

لبخند در مترو  (لیلا خلیلی)

دکترم گفته تا ۶ ماه دیگر بیشتر زنده نیستم. حالا به خاطر همین اینجا نشسته‌ام؛ می‌خواهم یک نفر دیگر تاییدش کند. جرأت نمی‌کنم به پسرم برگه‌های آزمایش را نشان بدهم، نمی‌خواهم زندگی‌اش را از الان سیاه کنم و حس کنم با هر مهر ترخیصی که می‌زند پای برگه‌ی بیمارهایش آه بکشد که چرا برای من کاری از دستش برنمی‌آید. یک بار برایم تعریف کرد که تا مدتی بعد از فوت پدرش هر بیماری را با سی‌پی‌آر برمی‌گردانده، می‌زده زیر گریه که چطور برای پدرم نتوانستم‌ کاری‌ بکنم.

یک نفر توی سرم می‌گوید بلند شو تا دکتر نیامده برو، چه فرقی می‌کند چقدر دیگر زنده باشی. نگاه منشی به حرکت ریتم‌دار و پرصدای پنجه‌ی پایم که ناخودآگاه روی سرامیک کف مطب می‌زنم خیره شده، نگاهش می‌کنم، لبخند می‌زنم، پایم را روی هم می‌اندازم، صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم «این پتوس‌ها رو از آب درآرین بذارین تو خاک، بیشتررشد می‌کنن».

به ردیف شیشه‌های رنگی روی کانتر جلویش اشاره می‌کنم و می‌گویم «اینا رو می‌گم. بهشون میگن پتوس. شیشه‌هاش رو خودتون رنگ زدین؟»

منشی که دختر جوانی است، تقریبا هم‌سن‌وسال نیلوفر، صندلی‌اش را به عقب هل می‌دهد و می‌گوید: «بله

«حدس زدم از شکل بطری‌ها. ظرف سس بوده؟»

«دکتر پیام داده که امروز دیر میاد، چند نفر کنسل کردن، شما صبر می‌کنید یا برای یه روز دیگه نوبت بذارم؟»

«می‌مونم

«خیلی دیر میاد. رفته سر عمل

«باشه طوری نیست وقت دارم

خواستم بگویم به اندازه‌ی ۶ ماه وقت دارم که دیدم سرش را پایین انداخت. از حرکت رفت‌و‌برگشت خودکار روی کاغذ حدس زدم شاید طراحی می‌کند یا همین‌طور خط‌خطی. خودم هم همین‌طورم. هیچ کاغذی زیر دستم سفید نمی‌ماند. به‌خصوص وقتی که تلفن دستم باشد و گرم صحبت بشوم. گرچه این روزها جرات نمی‌کنم با کسی حرف بزنم؛ می‌ترسم بغضم بترکد یا رازم از دهنم بپرد بیرون و حوصله‌ی زنجموره‌ی هیچ کسی را ندارم. کاش نیلوفر نرفته بود. شاید تنها کسی است که دلم می‌خواست این روزها کنارم باشد و یک‌ریز بگوید «مامان از شما بعیده، این همه علم پزشکی پیشرفت کرده نگران چی هستین؟» و بعد پیگیر کارهایم شود. این دختر چطور این همه منطقی بار آمد؟ شاید همین منطقش مجابش کرد راحت برود آن سر دنیا دنبال زندگی‌اش.

روی میز شیشه‌ای وسط اتاق انتظار پر از بروشور و کاتالوگ است. یکی را برمی‌دارم، تبلیغ قرص آرام‌بخش از یک شرکت دارویی است؛ رو به دخترمی‌گویم: «اینا راسته؟» دختر خودش را به نشنیدن می‌زند.

دلش نمی‌خواهد حرف بزند یا شاید حوصله‌ی من را ندارد ولی من هرچقدر که از حرف زدن با آشناها بیزارم دنبال معاشرت‌های چند لحظه‌ای هستم، از همان‌ها که در مترو با یک لبخند شروع می‌شود و گاهی بین حرف‌های روزمره از رنجی می‌گوییم که تا به حال برای کسی نگفته‌ایم و ایستگاه بعد با لبخند خداحافظی می‌کنیم و می‌رویم.

حرفم را ادامه می‌دهم و می‌گویم «کاش راست باشه».

به سردیس زنی نگاه می‌کنم که روی پایه‌‌ی چوبی کنار دیوار سمت راست است. نگاهش خیره است و انگشت اشاره‌اش را جوری جلوی لب و بینی‌اش گرفته که انگار صدای هیس گفتنش را می‌شنوم. دلم می‌خواهد حرف بزنم با یک غریبه‌ی هفت‌پشت ناآشنا.

یک تابلوی بزرگ که طرح مبهمی دارد روی دیوار سمت چپ کنار اتاق دکتراست؛ رنگ غالبِ تابلو، طیف‌های مختلف آبی است و چند لکه رنگ کِرِمی هم آن وسط دیده می‌شود که شبیه دست آدم‌های در حال غرق شدن است. نمی‌خواهم عینکم را بگذارم تا نقاشی را واضح ببینم. ترجیح می‌دهم با خیالم به دست‌هایی که کمک می‌خواهند نگاه بکنم.

با صدای چرخ صندلی دختر که به عقب هلش می‌دهد از فکرِ غرق شدن پرت می‌شوم بیرون. سرش را بالا آورده و انگار به کاتالوگ‌های روی میز نگاه می‌کند. خودکارش را بین لب‌های برجسته و قرمزش گذاشته. موهایش لخت است؛ از همان‌ها که با ده تا موگیر و سنجاق هم بسته نمی‌شوند و باید رهایشان کرد.

نگاهش را در هوا می‌گیرم و فورا می‌گویم: «دکتر تازه مطب زدن؟ قبلا کجا بودن؟»

می‌گوید: «نمی‌دونمدوباره در لاکش فرو می‌رود. این بار موبایلش را برمی‌دارد و چند دفعه انگشتش را روی صفحه بالا و پایین می‌‌کشد و بعد کشوی میزش را باز می‌کند و پرتش می‌کند توی کشو و کلید را در قفل می‌چرخاند.

تلفن مطب چند بار پشت سر هم زنگ می‌خورد، دختر خیلی کشدار چند بله و خیر می‌گوید و قطع می‌کند.

پسر جوانی وارد مطب می‌شود. وقتی می‌فهمد دکتر دیر می‌آید شماره‌اش را روی میزمی‌گذارد و رو به منشی می‌گوید: «من همین اطرافم. هر وقت دکتر اومد بهم زنگ بزندو مرد و یک زن دیگر هم می‌آیند. مدتی می‌نشینند و بعد برای یک روز دیگر نوبت می‌گیرند و می‌روند. دوباره من تنها بیماری هستم که روی یکی از صندلی‌های آبیِ آسمانی مطبی که همه چیزش بوی نویی و تازگی می‌دهد نشسته‌ام. زیپ کیفم را باز می‌کنم و بدون نگاه کردن به کاغذهایی که چند روز است تویش گذاشته‌ام موبایلم را برمی‌دارم. صفحه‌اش را روشن می‌کنم و به عکس خانوادگی‌مان نگاه می‌کنم که در کنار هفت‌سین پارسال گرفته‌ایم. بغض می‌کنم. از کِی این‌قدر تنها شدم؟ دکمه‌ی کنار صفحه را می‌زنم و عکس سیاه می‌شود. آه بلندی بی‌اختیار می‌کشم و رو به دختر که به نظر می‌رسد تندتند چیزی می‌نویسد می‌گویم: «موبایل تنهاترم می‌کنهدختر می‌گوید: «دکتر قبل از معاینه همیشه چکاپ می‌نویسه. شما به تازگی انجام دادین؟»

هر دو سرمان را با شنیدن صدای پا به سمت در برمی‌گردانیم. پیرمردی با یک پوشه وارد می‌شود و می‌گوید: «جواب آزمایش‌هام رو آوردمدختر پوشه را از دستش می‌گیرد. پیرمرد به من نگاه می‌کند و می‌گوید: «چند نفر جلوم هستن؟» دختر جواب می‌دهد «معلوم نیست دکتر کِی بیاد. جواب آزمایش‌ها رو نشونش می‌دم و نوبت جدید می‌ذارم واسه‌تون

تا رفتن مرد صبر می‌کنم و بعد می‌گویم: «راستش پسرم پزشکه، نمی‌خواستم آزمایش‌هام رو ببینه واسه همین هم اومدم اینجا، بیماریم عود کرده و این‌بار بدخیمهبغض کرده‌ام ولی گریه نمی‌کنم. برگه‌های آزمایش را از کیفم در آورده‌ام و در دست گرفته‌ام.

دختر چتری موهایش را از جلوی پیشانی کنار می‌زند، صندلی را به عقب هل می‌دهد و نگاهم می‌کند. این روزها بیشتر از همیشه پودر و ریمل می‌زنم و خط چشمی دنباله‌دار می‌کشم تا بی‌خوابی و دردهایم را پنهان کنم. دلم می‌خواهد این‌ها را به او بگویم. برگه‌ی اندوسکوپی و آزمایش‌ها را دوباره در کیفم می‌گذارم. به موهای براق و مشکی دختر و پوستی که از لطافت گل انداخته نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم؛ از همان‌ها که در مترو به روی غریبه‌ها می‌زنم. رو به تابلوی آبی می‌کنم و می‌گویم: «چند سال پیش رفته بودیم محمودآباد. همین‌جور بی‌هدف زدم به آب. یه لحظه زیرپام خالی شد. این تابلو رو که دیدم یاد اون لحظه افتادم. دست و پا می‌زدم و گاهی سرم بالای آب میومد. کف دریا رو زیر پام حس نمی‌کردم. داشتم غرق می‌شدم. با هر موجی از ساحل دورتر می‌شدم. انگار تسلیم دریا شده بودم که من رو می‌کشید به طرف خودش

به چشم‌های دختر زل می‌زنم و می‌گویم: «راستش ته دلم دوست داشتم با دریا برم ولی وقتی صدای جیغ دخترم رو شنیدم نظرم عوض شد

دختر به تابلو نگاه می‌کند؛ جوری که انگار بار اول است می‌بیندش. بلند می‌شوم و می‌روم به طرف کانتر و به کاغذ زیر دست دختر نگاه می‌کنم. پر شده از طرح چشم و لب و یک جاهایی تمرین امضا کرده. می‌گویم: «من نقاشم. چند ماه دیگه قرارِ نمایشگاه دارم. هم‌سن شما که بودم روی هر کاغذی که دم دستم بود نقاشی می‌کردم

دختر از روی صندلی‌اش بلند می‌شود. دفتر نوبت‌ها را از روی میزش برمی‌دارد و می‌گذارد جلویش روی کانتر و می‌گوید: «شماره‌تون رو بدین که وقتی دکتر اومد باهاتون تماس ‌بگیرمبه دفتر نگاه می‌کنم و می‌گویم: «باشه برای یه فرصت دیگهبعد به طرف در خروجی می‌روم و صدای پاشنه‌ی کفشم درفضای خالی مطب می‌پیچد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۴
ارسال دیدگاه