آخرین مطالب

» سوزنبان » تا ایستگاه بعدی

سوزنبان

تا ایستگاه بعدی

محسن توحیدیان قطار به ایستگاهی در اعماق بیابان رسید و درست جایی که ریل به پایان می‌رسید، واگن‌ها همان‌جور که پسِ کله‌ی هم می‌زدند، بر جا ایستادند. شنیدم که مسافرها غر می‌زنند و ناله می‌کنند. یکی از آن‌ها گفت این همان ایستگاهی است که نیمه‌کاره مانده. ما نمی‌دانستیم اما راستی لوکوموتیوران، سوزنبان و آن‌های دیگر […]

تا ایستگاه بعدی

محسن توحیدیان

قطار به ایستگاهی در اعماق بیابان رسید و درست جایی که ریل به پایان می‌رسید، واگن‌ها همان‌جور که پسِ کله‌ی هم می‌زدند، بر جا ایستادند. شنیدم که مسافرها غر می‌زنند و ناله می‌کنند. یکی از آن‌ها گفت این همان ایستگاهی است که نیمه‌کاره مانده. ما نمی‌دانستیم اما راستی لوکوموتیوران، سوزنبان و آن‌های دیگر هم نمی‌دانستند؟ یکی دیگر که مردی میانسال و باتجربه بود گفت احساس می‌کنم مشکلی هست چون سوزنبان نباید این‌همه دستپاچه باشد، نگاهش کنید. همه، انگشت اشاره‌ی مرد را دنبال کردیم که شیشه‌ی قطار را فشار می‌داد و با غرورِ آدم‌های روبه‌مرگ می‌خواست همه‌ی ما به حالات و رفتار سوزنبان دقت کنیم. انگار سوزنبان مگسی بود که پشت شیشه‌ نشسته و او می‌خواست هرجور شده از زیر انگشتش در نرود. بیچاره مثل مرغ سرکنده دست‌وپا می‌زد و تمام بدنش اشاره‌هایی نامفهوم به کسانی بود که یا ما نمی‌دیدیمشان یا اصلاً وجود نداشتند. این خودش نشانه‌ی بدی بود. سوزنبان‌ها، راننده‌ها و مهمان‌دارهای هواپیما نباید این‌جور دستپاچه باشند. حتی اگر قطار آتش گرفته باشد او باید با آرامشی ساختگی مسافران را دعوت به سوختن کند. یا اگر هواپیما در حال سقوط باشد، مهمان‌دار به‌خاطر حفظ آرامش سرنشینان لبخند بزند و برایشان در آن دنیا آرزوهای خوب بکند. اگر مهمان‌دار هم مثل بقیه توی سرش بزند و کارهای احمقانه بکند، سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. مرد راست می‌گفت. سوزنبان با این‌که سن‌وسالی از او گذشته بود هیچ اطمینان و تجربه‌ای در رفتارش نبود. یکی دیگر گفت گویا قطار نمی‌تواند به این زودی‌ها برگردد. این را از کسی شنیده‌ام که بازنشسته‌ی اداره‌ی راه‌آهن و ریل‌های خاموش بود. مسأله در حقیقت هماهنگی ساعت این قطار با قطارهایی است که روی ریل‌هایی پشت سر ما به شهرهای دیگر می‌روند و راننده‌هاشان با اطمینان خاطر لبخند می‌زنند. من داشتم مارک تواین می‌خواندم و این را به جرأت می‌گویم که اگر کسی مارک تواین بخواند می‌تواند از زلزله‌های هفت‌ریشتری و بالاتر هم در امان بماند. این شوخی نیست. هفت ریشتر می‌تواند خانه‌های لغزان ژاپن را هم مثل قوطی کمپوت توی مشتش فشار بدهد اما وقتی آدم مارک تواین می‌خواند، به این‌جور بلایا و مصائب طبیعی و غیرطبیعی بی‌اعتناست. وقتی مردم شروع کردند به تکرار چیزهایی که گفته بودند و دیگر حرف تازه‌ای نداشتند، آن صفحه‌ای را باز کردم که تام سایر جو سرخپوسته را توی غار تاریک می‌بیند. این از معجزه‌های تواین است. او نیرومندترین ساختارها را زیر ساده‌ترین بدن‌‌ها به خواننده می‌دهد. خواننده بر بدن روایت او دست می‌کشد و از طراوت و سادگی و زیبایی آن کیف می‌کند اما وقت‌هایی که دستش به استخوان می‌لغزد، تازه می‌فهمد آن بدن را چه استخوان‌های نیرومندی سر پا نگه داشته است. استخوان‌هایی که از آلیاژهای مخفی به هم رسیده و زیبایی آن‌ها به زیبایی همان پوستی است که بر آن‌ها کشیده است. خلاصه تام سایر جو سرخپوسته را می‌بیند اما او تام سایر را نمی‌بیند که با دوست‌دخترش در غارهای هزارتو و ظلمانی گم شده‌اند و دیگر امیدی به زنده‌ماندن ندارند. تام سایر از دیدن چهره‌ی ترسناک جو زیر نور مشعل فریاد می‌کشد و همین فریاد هراس‌آلود جو سرخپوسته را فراری می‌دهد. آن‌ها آخرین امید زنده‌ماندن را از دست داده‌اند اما نکته این‌جاست که اگر جو سرخپوسته می‌فهمید او تام سایر است، همان‌جا سرش را می‌برید و خاکش می‌کرد. گاهی آخرین چکه‌ی امید که از قندیل‌های مخوف سرنوشت پایین می‌افتد‌، گوهر وحشت و ناامیدی و چیزهای ناجور است. این همان پارادوکس آزموده است که اپیک‌های مهم تاریخ را ساخته است. اسفندیار چشمش را می‌بندد چون از آبی می‌ترسد که رویین‌تن می‌کند. او با همین کار مرگش را به چشم می‌کشد. آشیل که مادرش جامه‌ی دخترانه بر او پوشانده درست به این خاطر فریب اودیسئوس را می‌خورد که از میان زیورهای زنانه شمشیر را بر می‌گزیند. او باید نشان بدهد دختر است اما شور مردی و ماجراجویی او را به همان چیزی می‌رساند که مرگ با آن می‌فریبد. سهراب به دست کسی کشته می‌شود که به او زندگی داده‌ و قرار است او را به تخت پادشاهی برکشد. او باید در آغوش امن رستم خستگی از تن بیرون کند اما رستم، چشمه‌ی پیدایش او، اقیانوسِ هلاکت است. صحنه‌ی رویارویی تام سایر و جو سرخپوسته یک نکته‌ی شگفت‌انگیز دیگر هم دارد و آن این‌که سرنوشت جو سرخپوسته با دهان‌بازکردن تام سایر ساخته می‌شود. تام سایر یک‌بار با سخن‌گفتن در دادگاه و شهادت‌دادن به گناه‌کار بودن جو او را آواره کرده و بار دیگر در غار تاریک با فریادزدن. جو سرخپوسته وحشت‌زده به لایه‌های در‌هم‌پیچیده‌ی غار که نشانه‌ای از سرنوشت است می‌گریزد و همان‌جا هم می‌میرد. مارک تواین هرگز تام سایر را با جو سرخپوسته رودررو نمی‌کند. بین آن‌ها همیشه خندق یا بیشه‌ای فاصله است. او در نهان، حرمت کودکی تام را نگه می‌دارد و هرگز او را با آدم‌کش بی‌وجدانی چون جو انباز نمی‌کند. تام سایر همان کودکیِ بر باد رفته‌ی تواین و خواننده است و نویسنده او را در کنار هکلبری‌فین به اسطوره‌های فرهنگ داستانی امریکا بدل می‌کند. ستایشی برای کودکی و کودکانگی، روزگارِ روشنِ آدمیزادی که با دلتنگی بعدازظهرهای پاییزی به گلو می‌آید و آدم نمی‌داند با لبه‌های برنده‌اش چه کند. خلاصه مارک تواین آن‌قدر سرگرم‌کننده و شگفت‌انگیز است که آدم می‌تواند شب‌های بسیاری را در کوپه‌های به‌هم‌ریخته‌ی قطار روی بدن‌های درهم‌تنیده‌ی مسافرهای خواب‌آلود دراز بکشد و آن را بخواند. آن‌قدر بخواند و بخواند تا به سرچشمه‌های زلال و لایزال داستان‌نویسی برسد. بله. من هم در تمام شب‌ها و روزهای دل‌انگیزی که انتظار کشیدم‌ تا کارگرها ریل را تا ایستگاه بعدی ادامه بدهند، ماجراهای تام سایر خواندم و از هول‌وهراس گم‌شدن در غارهای سرنوشت در امان ماندم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۳۷
ارسال دیدگاه