آخرین مطالب

» داستان » نفر هشتم (مجید اژدری)

نفر هشتم (مجید اژدری)

بهنام با سرعت از روی دست‌انداز رد می‌شود. ماشین بالا می‌پرد. می‌گویم «آروم‌تر.» پایش را از روی گاز برمی‌دارد. به ساعتم نگاه می‌کنم. می‌گویم «من رو جلوی دانشگاهت پیاده کن. تاکسی می‌گیرم بقیه‌ش رو می‌رم.» پشت چراغ قرمز می‌ایستد. می‌گوید «می‌رسونمتون.» می‌گویم «مگه نمی‌خوای بری دانشگاه؟» می‌گوید «نه!» «لابد باز با این دختره قرار داری؟» […]

نفر هشتم (مجید اژدری)

بهنام با سرعت از روی دست‌انداز رد می‌شود. ماشین بالا می‌پرد. می‌گویم «آروم‌ترپایش را از روی گاز برمی‌دارد. به ساعتم نگاه می‌کنم. می‌گویم «من رو جلوی دانشگاهت پیاده کن. تاکسی می‌گیرم بقیه‌ش رو می‌رم

پشت چراغ قرمز می‌ایستد.

می‌گوید «می‌رسونمتون

می‌گویم «مگه نمی‌خوای بری دانشگاه؟»

می‌گوید «نه

«لابد باز با این دختره قرار داری؟»

جوابم را نمی‌دهد. دارد دکمه‌های پخش را فشار می‌دهد. می‌گویم «باهاش حرف زدی؟»

سرش را تکان می‌دهد که یعنی بله و صدای پخش را زیاد می‌کند.

می‌گویم «چی بهش گفتی؟»

«تمام چیزهایی که شما و مامان گفته بودین

می‌گویم «اون چی گفت؟»

«گفت بشین خوب فکرات رو بکن

چراغ سبز شده است. ماشین را می‌زند توی دنده و راه می‌افتد. دست دراز می‌کنم و صدای پخش را کم می‌کنم. می‌گویم «تو چی؟ خوب فکرات رو کردی؟»

با دست چپ فرمان را می‌گیرد و دست راستش را می‌کند توی جیب پیراهن آستین‌کوتاهش و کاغذی را می‌گذارد روی داشبورد. می‌گویم «قرار شد بری کدوم شهر؟»

«هنوز نرفتم دنبالش

کاغذ را از روی داشبورد برمی‌دارم. می‌گویم «این دیگه چیه؟»

می‌زند دنده چهار. می‌گوید «دارم هفته بعد می‌رم آموزشی

تازه متوجه می‌شوم همان ادوکلنی را زده است که نازلی در جشن تولدش به او هدیه داده بود.

می‌گویم «می‌خوای بیفتی دنبال این دختره؟»

می‌گوید «شما چرا هر چی می‌شه پای نازلی رو می‌کشین وسط. بابا، من دوست ندارم یه زندگی معمولی داشته باشم

می‌خندم. «من هم سن تو بودم دلم نمی‌خواست یه آدم معمولی باشم. اما حالا از معمولی هم معمولی‌ترم

«من دوست دارم برم دنبال کاری که دوست دارم، بعد بگم نشد

ماشین‌ها سرعتشان را کم کرده‌اند. بهنام می‌آید سمت راست. می‌گویم «این دختره تا تو رو بدبخت نکنه ول کن نیست

می‌گوید «اون چه گناهی کرده؟»

می‌گویم «مگه اون روز که اومده بود خونه‌مون خودش تعریف نکرد تو افغانستان چه بلایی سرش اومده؟»

جلوتر ماشینی نگه داشته است. بهنام بدون آنکه راهنما بزند فرمان را می‌چرخاند و از ماشین کنار دستمان راه می‌گیرد. می‌گوید «پزشکی‌ هم دردسرهای خودش رو داره. تو همین تهرون هر لحظه ممکنه یه بلایی سر آدم بیاد

«ولی آدم رو نمی‌برن یه جا یه هفته حبس کنن و آخر سر هم با دست شکسته ولش کنن

«چرا چیزهای خوبی رو که تعریف کرد نمی‌گین

ترافیک کم ‌شده است. بهنام گاز ماشین را بیشتر فشار می‌دهد. می‌گویم «هفته پیش فکر می‌کردم بحث تموم شده. مامانت هم خیالش راحت شد. حالا باز برگشتی سر خونه‌ی اول. تو چرا این‌قدر یه دنده‌ای؟ من و مامانت غیر از تو کسی رو نداریم. آدم این‌قدر خودخواه

«شما و مامان دوست دارین من از کنارتون جم نخورم. اون‌وقت دیگه خودخواه نیستم

و فرمان را می‌چرخاند به سمت بزرگراه.

می‌گویم «من و مامانت حرف بدی می‌زنیم؟ ما می‌گیم دست نازلی رو بگیر. با هم ازدواج کنین. تو دکتر. اون دکتر. یه خونه‌زندگی جور کنید بعد با همدیگه برین سفر. هر جای دنیا که دلتون خواست

«اصلاً قرار نیست من و نازلی با هم ازدواج کنیم

و دستش را می‌گذارد روی بوق. ماشین جلو ما انداخته است وسط مسیر خروجی و خیلی آهسته حرکت می‌کند. بهنام دوباره دستش را می‌گذارد روی بوق. با عصبانیت می‌گوید «این یارو چرا راه نمی‌ره؟»

می‌گویم «ولش کن. شاید ماشینش خرابه

بهنام دنده را کم می‌کند و هر طور شده از سمت راست او سبقت می‌گیرد. از کنار ماشین که رد می‌شویم به راننده نگاه می‌کنم. مردی است هم‌سن‌وسال خودم.

می‌گویم «اون دختر که شما می‌خوای باهاش بری دور دنیا رو بگردی، بابا و مامانش با من و مامانت فرق دارن. مگه گوش نکردی؟ خودش گفت چند وقت پیش خونوادگی رفته بودند پرتغال. اینا تو پرتغال خونه دارن. وضعشون خوبه. پسر، این دختر اگه کار نکنه تا آخر عمر باباش پول داره بهش بده. اما تو چی؟ بابای بدبخت تو خیاطه. ما کجا. اون‌ها کجا

وارد بزرگراه می‌شویم. می‌گویم «فرض کن دور از جون، همین الان ماشین چپ کرد و من مُردم. می‌خوای چی کار کنی؟ چه جوری می‌خوای زندگیت رو بگذرونی؟ مگه آدم با جیب خالی می‌تونه بره مسافرت؟»

می‌گوید «مشکل شماها اینه دائم به آینده فکر می‌کنید. چون در آینده ممکنه این اتفاق بیفته پس من نباید برم دنبال چیزی که دوست دارم. من مثل شما نیستم. من دوست دارم خطر کنم

«خطر کنی بهت پول می‌دن؟»

«مگه گوش ندادید نازلی چی گفت؟ یه جهانگردی هست هر جا می‌ره ساز می‌زنه. مردم هم بهش کمک می‌کنن

«حالا همینمون مونده تو بری اون سر دنیا کاسه گدایی دست بگیری

«کاسه گدایی کجا بود. مردم جهانگردها رو می‌شناسن

از جعبه دستمال کاغذی روی داشبورد یکی بیرون می‌کشم و عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم. می‌گویم «دیروز مامانت رفته بوده دکتر. دکتر بهش گفته درد سینه‌ش عصبیه

ماشین را می‌اندازد توی خط سرعت و می‌زند دنده پنج و پایش را می‌گذارد روی گاز. می‌گوید «بابا، من بهت قول می‌دم تا آخر عمرم کنار شما و مامان بمونم

می‌گویم «تو حال ما رو درک نمی‌کنی

یکدفعه ماشین سمت راستی فرمان را می‌گیرد سمت ما. دستم را می‌گیرم به دستگیره کنار سرم. می‌گویم «این‌قدر نچسبون به این ماشینه

می‌گوید «شما چرا فکر می‌کنین اگه من بیفتم دنبال جهانگردی کنار شما نیستم. دنیا کوچیک شده

و سرش را می‌چرخاند رو به من. می‌گوید «به خدا من هر روز با شما و مامان تماس می‌گیرم. عکس و فیلم براتون می‌فرستم

ماشین جلویی یک‌دفعه می‌زند روی ترمز. می‌گویم «مواظب باشو دستگیره را محکم‌تر فشار می‌دهم.

بهنام فرمان را می‌چرخاند به چپ. دستم را می‌گذارم روی داشبورد. جلو ماشین می‌خورد به گارد وسط بلوار. ته ماشین می‌چرخد. یک ماشین می‌خورد به ستون ماشین ما. دقیقاً جایی که بهنام نشسته است. ماشین از پهلو چند بار دور خودش می‌چرخد. من کمربند ایمنی‌ام را نبسته‌ام. دائم به این ور و آن ور می‌خورم. ماشین می‌غلتد. می‌خواهم دستم را جایی بگیرم. سرم می‌خورد به شیشه‌ی جلو. شیشه می‌شکند. به بیرون می‌افتد. از ماشین پرت می‌شوم بیرون. ماشین روی لاستیکش می‌افتد. یکی از لاستیکها می‌ترکد. ماشین از زمین بلند می‌شود. نمی‌غلتد. چرخیده به سمت من. از زیر درب موتور ماشین دود بلند شده است. به بهنام نگاه می‌کنم. بی‌حال روی صندلی افتاده و سرش به سمت شیشه‌ی راننده خم شده است. صورتش پر از خراشیدگی است. یک نفر به دوت می‌آید نزدیک من. می‌پرسد «حالتون خوبه پدر جان؟»

می‌خواهم بنشینم. درد می‌پیچد توی کمرم. دور و برم را نگاه می‌کنم. گیجم. چه اتفاقی افتاد؟ سرم تیر می‌کشد. صدای ترمز می‌آید. کمی سرم را بالا می‌آورم. بهنام هنوز توی ماشین است. دست راستم را می‌گذارم روی زمین. می‌خواهم بلند شوم. پای چپم بی‌حس است. نمی‌توانم. سرم گیج می‌رود. دست می‌گذارم روی پیشانی‌ام. دستم پر از خون می‌شود. چشمهایم سیاهی می‌روند. چند ماشین کنار بزرگراه می‌زنند کنار. یک نفر دیگر می‌دود طرفم. به پهلو می‌افتم روی زمین. با یک نفر دیگر دست و پای من را می‌گیرند. بلندم می‌کنند می‌برند کنار بزرگراه. بوی بنزین می‌آید. از زیر ماشین بهنام دارد بنزین می‌ریزد روی آسفالت. یکی می‌دود طرف ماشین. صدای فریاد می‌آید. «مواظب باش

دیگر صدایی را نمی‌شنوم. تنها زوزه‌ای ممتد است که توی گوشم می‌پیچد. تصویر پیش رویم در حال تار شدن است. در انتهای تاریکی نوری را می‌بینم. آرام پیش می‌روم. روشنایی، چشم‌هایم را می‌زند. صبر می‌کنم چشم‌هایم به نور عادت کند. همه جا سفید است. کجا هستم؟ دوباره چشم‌هایم را می‌بندم. تا ده می‌شمارم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. به سقف بالای سرم نگاه می‌کنم. نور سفید لامپ‌های مهتابی چشم‌هایم را می‌زند. چقدر اطرافم سر و صداست. مدام آدم‌ها از کنارم می‌روند و می‌آیند. صدای ناله‌ای از دور می‌آید. به پهلو می‌چرخم. سعی می‌کنم بلند شوم. می‌افتم روی تخت. سرم درد می‌کند. دست می‌کشم به پیشانی‌ام. دور سرم را باندپیچی کرده‌اند. چه بلایی سرم آمده؟ یک‌دفعه درد می‌پیچد توی سرم. انگار سرم را گذاشته‌اند لای در و محکم فشار می‌دهند.

مرد جوانی که موهایش را پشت سرش بسته می‌آید کنار تختم. روپوش سفید تنش کرده است. می‌گوید «باید از سرتونم عکس بگیریم

می‌گویم «پسرم کجاست؟»

اعتنایی نمی‌کند. با یکی دیگر من را می‌گذارند روی تخت چرخ‌دار و هلم می‌دهند می‌برند توی اتاقی که روی درش نوشته ام آر آی“. با مرد میانسالی که روپوش آبی پوشیده و کنار در ایستاده، مرا می‌خوابانند روی تختی دیگر. درد توی کمرم می‌پیچد. دست مرد جوان را می‌گیرم و فشار می‌دهم. دستش را می‌کشد. می‌گوید «آروم باشین آقا

و من را می‌فرستند داخل دستگاه. چشم‌هایم را می‌بندم. دوست دارم بخوابم، اما اول باید بهنام را ببینم. این‌ها چرا چیزی نمی‌گویند؟ سر می‌چرخانم و دنبالش می‌گردم. مرد میانسال با صدای بلند می‌گوید «به اون نقطه‌ی سیاهِ بالا سرتون نگاه کنید

کدام نقطه را می‌گوید؟ اینجا که تا چشم کار می‌کند سفید است. نور قرمز چراغ گردان، همه جا را روشن کرده است. رنگ قرمز می‌رود و می‌آید. دستگاه پر شده از دود. حالم دارد به هم می‌خورد. می‌خواهم بالا بیاورم. سرفه‌ام گرفته. انگار چیزی ته گلویم گیر کرده باشد. من را از توی دستگاه می‌کشند بیرون. مرد جوان می‌آید و من را می‌گذارند روی تخت خالیِ کنار دستگاه. باید به آنها بگویم دستگاه خراب است، بوی دود می‌دهد. صدایم در نمی‌آید. مرد، تخت را هل می‌دهد و تخت می‌خورد به در و دو لنگه‌ی آن باز می‌شود. سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. به روپوش سفید و اسمش که آن را تار می‌بینم. مرد، من را می‌برد همان‌جایی که قبلاً بودم. رو می‌کنم به او و به هر جان‌کندنی هست می‌گویم «به من می‌گی چه بلایی سرم اومده؟»

می‌گوید «تصادف کردین. ماشینتون چپ کرده

می‌گویم «پسرم کجاست؟»

سر تکان می‌دهد. می‌گوید «خبر ندارم

و بی‌آن‌که حرف دیگری بزند می‌رود. باید شماره‌ی بهنام را بگیرم. دست می‌کشم روی جیب‌های شلوارم. شلوار کجاست؟ گوشی‌ام کو؟ به پرستاری که آمده کنار تختم می‌گویم «می‌شه گوشی‌ من رو بدین؟ باید زنگ بزنم پسرم

کشوی میز کنار تخت را باز می‌کند و گوشی‌ام را می‌اندازد روی تخت. فهرست تماسهایم را می‌آورم. خالی است. شماره‌ی بهنام چه بود؟ چند شماره‌ی اولش را می‌‌گیرم. بقیه‌‌ش را یادم نمی‌آید. شاید از این بوی بنزینی باشد که همه جا را پر کرده. باید حواسم را بیشتر جمع ‌کنم. چند بار شماره را با خودم تکرار می‌کنم. به آخر آن که می‌رسم همه چیز را فراموش می‌کنم. چرا یک نفر نمی‌گوید صدای آژیر را خاموش کنند؟

همان مردی که من را برد و از سرم عکس گرفت می‌آید. پاکت بزرگی را می‌‌گذارد روی تخت. می‌گوید «سرتون چیزیش نشده

دارد می‌رود. دستش را می‌گیرم. می‌گویم «شما بچه دارین؟»

حرفی نمی‌زند.

می‌گویم «من تصادف کردم. پسرم هم تو ماشین بود. فقط ببینین کجاست؟ خواهش می‌کنم

و اسم و فامیل بهنام را به او می‌گویم. می‌رود. سرم را می‌گذارم روی بالش و به مرد که از در سالن می‌رود بیرون، نگاه می‌کنم.

چند دقیقه‌ای هست به در خیره شده‌ام و آنهایی که می‌آیند داخل می‌شمارم. به غیر از پرستارها شش نفر آمده‌اند. منتظر نفر هفتم هستم. در باز می‌شود. همان مرد جوان است. با دست دارد من را نشان می‌دهد. یک نفر پشت سر اوست. بهنام است. با عصایی که زیر بغلش زده لنگ‌لنگان می‌آید کنار تختم. می‌گویم «چطوری پسرم؟»

می‌گوید «طبقه‌ی پایین بودم. پای راستم مو برداشته. قفسه‌ی سینه‌م هم درد می‌کنه

به پایش نگاه می‌کنم که گچ سبز گرفته‌اند و آن را کرده توی یک لنگه‌دمپایی سفید. می‌گویم‌ «چه اتفاقی افتاد؟ تو حالت خوبه؟»

سرش را تکان می‌دهد. می‌گوید «داشتیم درباره رفتن من حرف می‌زدیم که ماشین جلویی زد رو ترمز

به چشم‌هایش که سعی می‌کند از من پنهانش کند خیره می‌شوم. می‌گویم «پیش من و مامانت بمون. خواهش می‌کنم

دستم را می‌گیرد توی دستش. اشک در چشم‌هایش حلقه زده. می‌گوید «همه‌ش تقصیر منه

نمی‌تواند حرفش را ادمه دهد. دستش را از دستم می‌کشد بیرون. با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند. سرش را تکان می‌دهد و می‌رود. جلو در سالن می‌ایستد. برمی‌گردد طرفم. برایش دست تکان می‌دهم. لبخند می‌زنم و با پشت دست عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم. گرم شده است. تمام بدنم عرق کرده و پای چپم افتاده به خارش. خم می‌شوم و دست می‌برم زیر ملافه بخارانمش. پایم نیست. ملافه را می‌زنم کنار. نفسم بالا نمی‌آید. پایم را از بالای زانو قطع کرده‌اند. باورم نمی‌شود. زل می‌زنم به پای بانداژشده‌ام و به بهنام که همان‌جا جلوی در ایستاده. دستش را گرفته جلو صورتش. پشت سرش شعله‌های آتش زبانه می‌کشد. چرا این‌قدر بی‌خیال است؟ باید بروم پیشش. هر طور هست می‌نشینم روی تخت. آتش رسیده نزدیک بهنام. هر دو دستم را تکان می‌دهم. دود همه جا را گرفته. من را نمی‌بیند. می‌خواهم پایم را بگذارم زمین. چیزی منفجر می‌شود. نور قرمزی سالن را پر می‌کند. تخت من می‌لرزد. همه دارند می‌دوند تا از بیمارستان بروند بیرون. یکی می‌خورد به تخت من. می‌افتم زمین. سرم می‌خورد به پایه‌ی آهنی تخت کناری. به جلو در نگاه می‌کنم. بهنام نیست. کاش رفته باشد بیرون بیمارستان. چشم‌هایم سنگینی می‌کند. دوست دارم بخوابم و تا همه چیز برنگشته سرجایش بیدار نشوم.

صدای همهمه می‌آید. با درد چشم‌هایم را باز می‌کنم. من را خوابانده‌اند روی آسفالت خیس خیابان. آب و کف همه جا را گرفته. گردنم را با چیزی بسته‌اند. صدای آژیر می‌آید. از ماشین سوخته‌‌‌ی بهنام دود بلند می‌شود. دستم را دراز می‌کنم و می‌کشم به پای چپم. سالم است. می‌چرخم. به آمبولانسی که دورتر از ماشین بهنام ایستاده نگاه می‌کنم. بوی گوشت سوخته می‌آید. مردی که لباس فرم دارد خم شده و زیپ یک کیسه‌ی پلاستیکی مشکی بزرگ را می‌کشد بالا و کیسه را با کمک یک نفر دیگر می‌گذارند روی برانکارد. نور چراغ گردان آمبولانس، خیابان را روشن و خاموش می‌کند. دود همه جا را گرفته. چرا یک نفر صدای این آژیر لعنتی را قطع نمی‌کند؟ سرم دارد از درد می‌ترکد. کاش یک نفر بهنام را صدا کند بیاید بالای سرم. با تمام توانی که دارم فریاد می‌کشم و او را صدا می‌کنم، اما انگار کسی صدایم را نشنیده است. چشم‌هایم را می‌بندم. به حرف‌هایی که بهنام گفت فکر می‌کنم. درست است که او مدام تکرار می‌کند می‌خواهد برود اما من او را بزرگ کرده‌ام. پسرم را می‌شناسم. او هیچ‌وقت من و مادرش را تنها نخواهد گذاشت.

تیرماه ۱۴۰۱


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۴
ارسال دیدگاه