آخرین مطالب

» داستان » خط پایان (اعظم اسدی اسدآباد)

خط پایان (اعظم اسدی اسدآباد)

غروب یک روز ماه فوریه بود که مهمان‌ها یکی‌یکی آمدند. بیست‌وپنج نفری می‌شدند. از سه روز قبل خانه را آماده کرده بودیم. هیچ‌کس خوشحال نبود. توی چشم‌هایشان غم موج می‌زد. دو هفته از اقامتمان در واشنگتن می‌گذشت. از سه ماه قبل خواهرم برای این سفر تدارک دیده بود. می‌گفت حتماً اول فوریه باید پرواز کند. […]

خط پایان (اعظم اسدی اسدآباد)

غروب یک روز ماه فوریه بود که مهمان‌ها یکی‌یکی آمدند. بیست‌وپنج نفری می‌شدند. از سه روز قبل خانه را آماده کرده بودیم. هیچ‌کس خوشحال نبود. توی چشم‌هایشان غم موج می‌زد. دو هفته از اقامتمان در واشنگتن می‌گذشت. از سه ماه قبل خواهرم برای این سفر تدارک دیده بود. می‌گفت حتماً اول فوریه باید پرواز کند. وقتی از او می‌پرسیدم برنامه‌ات برای این سفر چیست، از جواب دادن طفره می‌رفت. اول فوریه توی فرودگاه بیست دقیقه تا اعلام زمان پروازمان مانده بود. شالم را روی سرم صاف کردم. خواهرم روی صندلی چرخ‌دارش نشسته بود. تکان نمی‌خورد. فقط گهگاهی انگشت کوچک دست راستش را آرام تکان می‌داد. قسمت بیشتر عصب‌های صورتش از کار افتاده بود. لب‌هایش به‌سختی تکان می‌خورد. تکلم برایش دشوار شده بود. صدایش در حد یک نجوا بود. اما مغزش کاملا هوشیار بود، مثل همه‌ی آن روزهایی که سخت‌ترین مسائل ریاضی را حل می‌کرد یا توی بازی شطرنج می‌برد. انگار آگاهانه به اطراف نگاه می‌کرد. با کنجکاوی مردم را بررسی می‌کرد. همیشه آدم‌ها را خوب می‌شناخت. چشم‌هایش برق می‌زد درست مثل لحظه‌هایی که دست طرف مقابل را می‌خواند. مثل روزی که چمدانش را در دست گرفت و مصمم برای ادامه‌ی تحصیل راهی خارج شد یا روزی که مقابل همه ایستاد و گفت: «دوستش دارم. کسی حق نداره برای زندگیم شریک انتخاب بکنه

روز نامزدی‌اش پیراهن حریر شیری‌رنگش را تنش کرد. مثل یک ستاره توی جمع می‌درخشید. توی فرودگاه چشمانش پیروزمندانه برق می‌زد. من پشت آن صورت فلج، مصمم‌بودن را به وضوح می‌دیدم و توی چشمانش خواندم که می‌گفت: «باز هم کار خودمو کردم

اما گیج شده بودم. چه تصمیمی گرفته بود که برای انجامش می‌خواست تا آن سر دنیا برود؟ به من نگاه کرد. انگار فهمیده بود کلافه‌ام. به روی خودم نیاوردم. سعی کردم مسافرها را نگاه کنم. پرواز ایران آمریکا را اعلام کردند. ماریا، پرستار خواهرم، چمدان‌ها را به سمت هواپیما برد. به‌سرعت دستم را روی پشتی ویلچر گذاشتم تا به سمت هواپیما حرکت کنیم. در واشنگتن هوا خیلی سرد بود. سه روز از اقامتمان می‌گذشت که دو تا از دوستانش به دیدنش آمدند. بعدا فهمیدم که قبل از سفر ملاقات‌ها برنامه‌ریزی شده بود. دوستانش می‌گفتند ناراحتند از این‌که برای آخرین بار او را می‌بینند، ولی همان‌جوری که از آن‌ها قول گرفته بود، گریه نمی‌کرد. من مات‌ومبهوت به آن‌ها نگاه می‌کردم. انگشت کوچک دست راستش را آرام تکان داد. من گوشم را به دهانش نزدیک کردم. گفت: «امروز دکتر می‌آد این‌جا

نیم‌ساعت بعد زنگ در به صدا در آمد. دکتر که یقه‌ی پالتو پشمی‌اش را از سوز سرما بالا آورده بود، وارد شد. با قهوه و کیک از او پذیرایی کردم. نمی‌دانستم اطرافم چه خبر است. انگار همه می‌دانستند موضوع چیست جز من. دستی لای موهایم بردم و گفتم: «یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟»

دوستانش با تعجب به هم نگاه کردند. مثل این‌که انتظار نداشتند چنین سؤالی بپرسم. دکتر با دست اشاره کرد بنشینم. روی کاناپه روبه‌رویش نشستم. دکتر گفت: «ظاهرا شما از چیزی خبر ندارین

«خیر

«خوب، خودتون می‌دونین که خواهرتون به بیماری لاعلاجی مبتلاست و درگیر یک مرگ تدریجیه

«بله، می‌دونم

«خوب بهتره بدونین تو کالفرنیا قانونی وضع شده که افراد مبتلا به بیماری‌های لاعلاج می‌تونن به‌طور کاملا قانونی به زندگی خودشون پایان بدن و این قانون در چند ایالت دیگه‌ی امریکا هم تصویب شده

«ولی، دکتر…»

«حرفم هنوز تموم نشده. ما خلاصه‌ی پرونده‌ی خواهر شما را بررسی کردیم و با پیگیری‌های مداوم از ایران همه‌ی مراحل قانونی انجام شده. تو یه همچین شرایطی بیمار می‌تونه با خوردن قرص‌هایی که پزشک تجویز کرده، با دوزهای بالا، به زندگیش پایان بده. اما من برای یه همچین بیماری تزریق مورفین تجویز می‌کنم که بیمار رو به حالت اغما می‌بره

نمی‌توانستم باور کنم. این همه راه مرا کشانده بود که خودش را نفله کند. حالا می‌فهمیدم که چرا از من خواسته بود موهایش را رنگ کنم. دلیل سفارش لباس چه بود. چرا می‌خواست همراه پسرش، همسرش را هم ببیند.

«خانم، مثل اینکه حالتون خوب نیست. حق دارین. باورش سخته

«دکتر، دیگه نمی‌خوام بشنوم

«عزیزم، احساستون رو درک می کنم. این‌جا این کار کاملا قانونیه و فقط رضایت خود بیمار شرطه. ما براساس رضایت بستگان بیمار هیچ تصمیمی نمی‌گیریم

بعد از این‌که دکتر رفت فهمیدم نه‌تنها تاریخ روز موعود از قبل مشخص شده، بلکه چند نفر از دوستان دوران تحصیلش را هم برای آن روز دعوت کرده که با هم جشن بگیرند. آن شب تا صبح نخوابیدم. نمی‌توانستم بپذیرم که جلو چشم‌هایم نابودش کنند. از طرفی هم راضی نبودم زجر بکشد. صبح که شد میلی نداشتم صبحانه بخورم. با انگشت کوچک دست راستش اشاره کرد. به روی خودم نیاوردم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. برف می‌بارید. دست‌هایم را با نفسم گرم می‌کردم. چطور پزشکی می‌توانست در مورد کشتن عزیز آدم این‌طور صحبت کند. از همه‌شان بدم آمد، از دکتر، از همسرش، پسرش و تمام دوستانش بدم آمد. بدنم گر گرفته بود. با صدای بلند به زمین و زمان بدوبیراه می‌گفتم. مردم به من نگاه می‌کردند. از همه‌شان بدم می‌آمد؛ از آدم‌هایی که بی هیچ دغدغه‌ای در برف راه می‌رفتند. از آدم‌هایی که با هم حرف می‌زدند و با بی‌خیالی می‌خندیدند. بعد از دو ساعت پرسه زدن در خیابان‌ها، با دو پاکت سیگار به خانه برگشتم. زن قدبلندی جلو در ایستاده بود. وقتی به خانه نزدیک شدم، برگشت. چهره‌اش برایم آشنا بود. سلام کرد و گفت اسمش کتی است. تازه شناختمش. هم‌کلاسیِ خواهرم بود. عکسش را دیده بودم. چهره‌اش با آن روزها فرق کرده بود. کلید را در قفل چرخاندم و عقب ایستادم و به او تعارف کردم. بدون کمترین معطلی وارد شد. من هم پشت سرش وارد شدم. ماریا داروهای خواهرم را به او داده بود و روی تخت خوابانده بودش. برای پذیرایی از مهمانمان چای درست کردم. وقتی روبه‌رویش نشستم، بدون مقدمه سر صحبت را باز کرد.

«توی دانشگاه همکلاسیِ خواهرتون بودم. خواهرتون ازم خواست پرونده‌ی پزشکیش رو این‌جا پیگیری کنم. در ضمن به دوستاش خبر داد که می‌خواد بیاد اینجا و همه‌ی دوستاش رو هم دعوت کنه و بعد از یه مهمونی باشکوه، از همه‌ی ما خداحافظی کنه. از ما خواسته که تو این مهمونی شرکت کنیم. از من هم خواسته که همه‌ی کارها رو به عهده بگیرم. برام واقعاً تلخه، ولی قبول کردم

همه خودشان را برای مرگ خواهرم آماده کرده بودند و حالا اصرار داشتند که مرا هم آماده کنند. بعد از رفتن کتی، یک پاکت سیگار را تا ته کشیدم. تمام سه روز بعد را سعی کردم خودم را قانع کنم. روز آخر لباس حریر نباتی‌رنگش را تنش کردم. موهایش را شانه زدم و روی شانه‌اش ریختم. چهره‌ی بی‌حالتش را آرایش کردم و با کمک ماریا روی ویلچر نشاندمش. همسر و پسرش قبل از ساعت موعود آمدند. انتظار نداشتم این‌قدر زود بیایند. گفتند ترجیح می‌دهند در جشنی که با مرگ یک نفر پایان می‌پذیرد، شرکت نکنند. شوهرش برایش یک سبد گل خریده بود. گل را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. پسرش روی زمین مقابلش نشست. دست‌های مادرش را بوسید و سرش را روی دامن او قرار داد. خواهرم به سختی سر پسرش را نوازش کرد. شوهرش روبه‌رویش به دیوار تکیه داده بود و به خواهر بیچاره‌ی من که یک روز عاشقش بود، با تأسف نگاه می‌کرد. زمانی که خواهرم بیمار شد، تصمیم گرفت به ایران بیاید و با ما زندگی کند، اما پسر و همسرش ترجیح دادند در آمریکا بمانند. مرد بعد از یک ساعت به پسر خواهرم گفت: «می‌خوام با مادرت تنها باشم

همه‌ی ما اتاق را ترک کردیم و آن‌ها را در سالن تنها گذاشتیم. ملاقاتشان دو ساعت طول کشید و بعد بدون این‌که چیزی بخورند، رفتند. دو ساعت بعد مهمان‌ها یکی‌یکی آمدند. بیست‌وپنج نفری می‌شدند. کتی برای شام کوکتل، پیتزا و چند نوع نوشیدنی سفارش داده بود. یکی از دوستان هنرمندش گیتار زد. همه‌ی آن‌ها از خاطرات شیرین دوران دانشگاه حرف می‌زدند. یکی از دوستانش که مرد جوانی بود با لهجه‌ی ایرلندی لطیفه تعریف می‌کرد. من با قهوه و کیک از مهمان‌ها پذیرایی کردم. بعد از گفت‌وگوها مراسم رقص و پایکوبی بود و بالاخره مهمانی با صرف شام به پایان رسید. دکتر که در طول مهمانی ساکت یک گوشه نشسته بود، به پرستار نگاه کرد. پرستار رو کرد به مهمان‌ها و گفت: «اگر اجازه بدید، دکتر کارش را شروع کند

نگاه غم‌انگیزی بین همه ردوبدل شد. همه بغض کرده بودند، اما همان‌طور که قول داده بودند، کسی گریه نکرد. یکی‌یکی لباس پوشیدند و خداحافظی کردند. موقع خداحافظی خواهرم را در آغوش گرفتند، بوسیدند. بعضی از آن‌ها به گریه افتادند. بعد از رفتن مهمان‌ها من بلند شدم، خواهرم را که روی ویلچر نشسته بود، به اتاق خواب بردم و با کمک ماریا روی تخت خواباندم و از اتاق بیرون رفتم تا دکتر را صدا بزنم. با اشاره‌ی خواهرم پرده را کنار زدم. برف می‌بارید. صورتش را برگرداندم تا برف را ببیند. دکتر شیشه‌ی مورفین را از کیفش بیرون آورد و توی سرنگ ریخت. به خواهرم گفت: «آماده‌ای؟»

صورتش را به سمت دکتر برگرداندم. با چشم‌هایش به دکتر جواب مثبت داد. آستین پیراهن حریرش را که بالا می‌بردم، زور می‌زدم اشکم درنیاید. نباید گریه می‌کردم. بعد فرصت برای گریه کردن زیاد بود. دکتر آمپول را تزریق کرد و او همان‌طور که لبخند روی لب‌هایش بود، در مقابل چشم‌های من، دکتر و پرستارش خیلی آرام به خواب عمیقی فرو رفت. آن‌وقت بود که زدم زیر گریه. بعد چشمم به یک پیش‌دستی روی میزِ کنار تختش افتاد که یک سیب قرمز توی آن بود. اولین باری که می خواستم به او جمع و تفریق یاد بدهم، به او گفتم: «فرض کن دو تا سیب داری. یکیشون رو می‌خوری. چند تا سیب می‌مونه؟»

آن‌قدر کلمه‌ی فرض برایش عجیب بود که گفت: «فرض دیگه چیه؟ اصلاً نمی‌تونم فرض کنم. اصلاً نمی‌فهمم فرض چیه؟»

خنده‌ام گرفته بود. گفتم: «فرض کردن یعنی خیال کردن. یعنی فقط خیال کن. یعنی فکر کن چیزی داری، در حالی که واقعاً نداری. مثل همین سیب

حالا یک سال از پرواز همیشگی خواهرم می‌گذرد و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجام دهم، فرض کردن است. نیمه‌شب از خواب می‌پرم. چراغ خواب را روشن می‌کنم. فرض می‌کنم لب تختم نشسته و با من حرف می‌زند و من موهای قهوه‌ای‌اش را برایش می‌بافم. بعد برمی‌گردد و با چشم‌های روشنش نگاه کودکانه‌ای به من می‌اندازد. فرض می‌کنم توی کوچه‌باغ‌های کرج از بالای دیوار باغ می‌پرد تو و از دستم فرار می‌کند و موهای دم‌اسبی‌اش در هوا بالا و پایین می‌پرد و صدای خنده‌ی شیرینش در باغ می‌پیچد. فرض می‌کنم که تکلیفش را درست انجام نداده و من سرش داد می‌زنم. بغض می‌کند و از روی غرورش گریه نمی‌کند. فرض می‌کنم که باز هم توی بازی شطرنج از من برده و از ته دل می‌خندد. همه‌ی این‌ها را فقط فرض می‌کنم. فرض می‌کنم هنوز او را دارم. هنوز پیشم است.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۶
ارسال دیدگاه