آخرین مطالب

» داستان » دیوار سفید (غلامرضا منجزی)

دیوار سفید (غلامرضا منجزی)

دم‌دم‌های صبح بود که با گریه از خواب بیدارشدم. با این که اتاق خیلی سرد بود اما خیس از عرق بودم. احساس می‌کردم چیزی در گلویم گیرکرده‌است، اما با همه‌ی احوال از این‌که بیدار شده بودم احساسی از رضایت و رستگاری داشتم. به‌طور معمول در این‌گونه مواقع رؤیایی که دیده‌ام با بیدارشدنم مثل یک تکه […]

دیوار سفید (غلامرضا منجزی)

دم‌دم‌های صبح بود که با گریه از خواب بیدارشدم. با این که اتاق خیلی سرد بود اما خیس از عرق بودم. احساس می‌کردم چیزی در گلویم گیرکرده‌است، اما با همه‌ی احوال از این‌که بیدار شده بودم احساسی از رضایت و رستگاری داشتم. به‌طور معمول در این‌گونه مواقع رؤیایی که دیده‌ام با بیدارشدنم مثل یک تکه ابر تابستانی ذره‌ذره و به سرعت محو می‌شود و می‌رود و یا دست‌کم بیشتر جزئیاتش را فراموش می‌کنم؛ اما این‌بار چنین نشد. بخش زیادی از آن را به‌یاد‌ داشتم. این که پنج‌شنبه روزی با همین سمند نقره‌ای‌ام رفته بودیم دزفول. دو نفر بودیم و هویت کسی را که روی صندلی جلو نشسته‌بود و درتمام طول راه با او حرف‌ می‌زدم به طرز عجیبی فراموش‌کرده‌ام. اما از چیزی که مطمئنم این است که همراهم زن نبود، مرد بود و به احتمال بسیار قوی از همکاران سابقم در دانشگاه. عصرهنگام رسیده بودیم ابتدای شهر و همان‌جا توقف‌کرده‌بودیم. هوا بوی زمستان یا پاییز را نمی‌داد. چون زمین‌ها خشک بودند و بادی ملایم و نه‌چندان گرم هم می‌وزید. قوسی از خورشید، مثل نهنگی خونین، ته شهر، پشت لایه‌ای از گرد‌وغبار و تیرگی در حال فرورفتن بود. محل توقف ما بلافاصله بعد از پلی بتُنی ‌بود که بدقواره و فقیرانه روی سینه‌ی گَل‌وگشاد خشک‌رودی خوابیده‌بود. همه‌ی درازای خشک‌رود ریگزار بود و تا چشم کار‌می‌کرد کُنارهای رملی کوتوله می‌دیدی که با کلی پلاستیک کهنه و آت‌وآشغال گیرکرده لای شاخ‌و‌برگ درهم‌تنیده‌شان در بستر مسیل پراکنده بودند. آن دوردورها، ادامه‌ی مسیل سوزنی بود فرو‌رفته به تن چند تپه‌ی خشک و سنگی. در سمت راست و منتهی‌الیه بستر مسیل که خبری از آبادی و زمین کشاورزی نبود، چند سیاه‌چادر عشایری به صورت مجتمع و در محاصره‌ی پرچین‌هایی از قلوه‌سنگ و خار و خاشاک دیده‌می‌شدند اما جایی که ما ایستاده بودیم تازه شهر شروع می‌شد. خانه‌ها آجری، کوتاه و کج‌وکوله بودند و گنداب‌روهایی که در طول و عرض کوچه‌های خاکی جاری‌ بودند، یکدیگر را قطع‌می‌کردند. در مجاورت جاده‌ی آسفالته، حاشیه‌ای پهن و شن‌ریزی بود که به ردیفی نامرتب از دکان منتهی‌ می‌شد که اکثر آن‌ها مکانیکی، پنچرگیری، تعویض‌روغنی و انبار نگهداری ضایعات و زباله بودند. بین همان چند دهنه‌‌ی ابتدایی، مغازه‌‌ی محقر خواربارفروشی مثل وصله‌ا‌ی ناجور خودنمایی‌ می‌کرد. روی شیشه‌اش که در قابی زرد محصور بود، با خطی آبی، درشت و نه‌چندان خوش، نوشته‌‌بود «سوپرمارکت پل». از آن فاصله‌ی نه‌چندان دور که به کاپوت جلو ماشین تکیه‌ داده‌بودم، از ورای پنجره‌ی کوچک سوپری، طرح زنی لاغر و سیاه‌پوش را که نوزادی در آغوش‌ داشت می‌دیدم. زن که از اول بدون حرکت پشت دخل ایستاده بود به‌یک‌باره سرش را چرخاند و بِروبِر به من نگاه‌کرد. از آن فاصله نمی‌توانستم جنس نگاهش را تشخیص‌ دهم اما فکر می‌کردم باید نگاهی تهدیدگر باشد، به همین دلیل، ناگهان درونم انباشته از ترس شد و رویم را برگرداندم و به ادامه‌ی مسیل پس از پل چشم‌ دوختم که به صورت ریگزاری ناهموار در دشت، گسترده و محو می‌شد و آن دورها در پایین‌دست، در مرزی نامشخص به چند کارگاه شن‌کوبی می‌رسید که به همین زودی نورافکن‌هایشان را روشن‌ کرده‌بودند. احتمالاً با صدایی شبیه قیل‌وقال یا بگومگو دوباره به دکان‌ها که مثل دندان‌های ریخته و کرم‌خورده‌ بودند نگاه‌کردم، بینشان زمین‌هایی پی‌ساخته و نیمه‌کاره هم بود. چند بز و گوسفند لابلای علف‌هایی که میان زباله و سنگ و کلوخ روییده بود می‌چرخیدند. در محوطه‌ی خالی کنار جاده، یک گروه مرد با قیافه‌های مشکوک جمع شده‌بودند و بلندبلند و نامفهوم حرف‌می‌زدند و در همان‌حال یکی‌دوتاشان زیرچشمی به من و همراهم نگاه‌ می‌کردند. مردها همه لباس سیاه به تن داشتند. با بازوهای لخت و ورزیده به رنگ مس و پر از خال‌کوبی خنجر و ستاره، با شلوارهای کردی سیاه‌رنگ و کمربندهای چرمی پهن پرسوراخ و کاردهایی آویزان از کمر. کمی آن‌سوتر لاشه‌های دو بز و یک گوسفند کنار قناره‌ی سه‌پایه‌ی چوبی و روی لکه‌هایی سرخ و نامنتظم افتاده‌بودند و پنج‌شش‌تا سگ و چند کودک ژولیده در اطراف لاشه‌های خونی می‌لاییدند. خیلی زود غروب شده‌بود. ماشین را روشن‌ کردم و از میان کوچه‌های گل‌آلود، بویناک و ناهموار عبور کردم. به‌سختی چرخ‌های ماشین را از گنداب‌روها رد می‌کردم و پیش‌ می‌رفتم و بالاخره در گرگ‌ومیش غروب در سراشیب یک محوطه‌ی خالی که به مزبله‌ای راه‌ می‌برد، کنار چند ماشین دیگر توقف‌کردم. پیاده‌ شدیم و پر از تردید و احتیاط از کوچه‌های تنگ‌وتاریک و ترسناک گذشتیم تا شب را در اتاقی به صبح رسانده‌ باشیم. خیلی راحت به محل استراحت یا اسکان رسیده‌ بودیم. خانه‌، عبارت بود از یک اتاق ساده با دری چوبی به رنگ سبز روشن. با این که اتاق، هیچ پنجره‌ای به دنیای بیرون نداشت، اما در نهایتِ پاکیزگی بود، با دیوارهایی سفیدکاری‌شده و مزین به چند قاب‌عکس و تابلو نقاشی و دو طاقچه‌ی ذوزنقه‌ای قرینه که در هرکدام ردیفی کتاب قطور و کهنه چیده‌شده‌بود. در آن لحظات چنان مبهوت سادگی و پاکیزگی معصومانه‌ی اتاق شدم که نسبت به واقعیت وجودی همه‌ی صحنه‌هایی که تا قبل از آن دیده بودم شک‌ کردم. گویا آگاهی و دلیلی برای رفتن به آن شهر، توقف و سپس طی‌کردن آن کوچه‌ها و پیداکردن آن مسکن و مأوای تروتمیز و رازآلود داشتم که به‌طورکل آن‌ها را فراموش‌کرده‌ام. سپس گسستی زمانی و مکانی قبل و بعد ماجرا را از هم جدا‌کرد. یک هیچ مطلق و سفید؛ درست مثل خوابی بی‌رؤیا و بی‌کابوس که از فراز یک لازَمان جهیده‌باشد. شاید هم چند ساعتی خواب‌ بوده‌باشم. برای همین، قبل از خوابیدن در آن خانه یا اتاق چه بر ما گذشت یا چه کردیم را اصلاً نمی‌دانم. اما احتمالاً سپیده سرزده‌بود یا شاید هم نزده‌بود. بدون این‌که بیدارشوم، بیدار بودم؛ مثل کسی که هیچ‌گاه نخوابیده‌است. ترس و دلهره مثل گردباد دلم را آشوب‌ می‌کرد؛ از خودم می‌پرسیدم، کجای جهانم؟ من این‌جا چه می‌کنم؟ ماشینم کجاست؟ هراسان از خانه زدیم‌ بیرون و افتادیم توی هزارتویی بی‌پایان و کور. هر کوچه‌ای به بی‌راهه و بن‌بست ختم‌ می‌شد و دوباره برمی‌گشتیم سر جای اولمان. هیچ راه گریز و دررویی نبود. هنگام عبور شتاب‌زده‌مان از کوچه‌ای قدیمی و مخروبه، متوجه گذری تنگ و سرپوشیده شدم که از سمت راست به صورت کجکی از آن کوچه منشعب می‌شد. چون از آن دو‌راهه گذشته بودیم، چند قدمی برگشتیم و به آن کوچه‌ی کج که به سابات‌های قدیم شوشتر و دزفول شباهت داشت پا گذاشتیم. با ترس و تردید قدم برمی‌داشتیم.کوچه رفته‌رفته به دالانی دراز و تاریک بدل‌ می‌شد و در ادامه آن‌قدر تنگ‌وتاریک و کوتاه و حتی سرد شد که همراهم سر بیخ گوشم آورد و نجوا‌کنان گفت: «از این‌جا برویماز همین‌جا برویم…» و بااین‌حال نجوایش به شکلی ترسناک و تاحدی آمیخته با وقاحت پژواک‌ شد. نمی‌دانستم دارد من را به رفتن تشویق‌ می‌کند یا بازم‌ می‌دارد. همان‌طور که پیش‌می‌رفتیم به دیوارهای دهلیز نگاه می‌کردم که طرف راستش سراسر پوشیده از کلمات مستهجن و نقش‌های الفیه و شلفیه‌ و طرف چپش جملات کوتاه و اَشکالی از جانوران ترسناک از دوزخ و جهان آخرت بود که همه با ذغال نوشته یا نقش شده‌بود. با حیرت تمام از خمی تاریک و وهمناک گذشتیم و به‌یک‌باره بارقه‌ی نوری چشممان را زد. شتابان و سرشار از ذوق به سمت ته دهلیز رفتیم و می‌دانستیم که بدون رسیدن به منبع آن نور هیچ امیدی به رستگاری وجود ندارد. اما در برابر خروجی دهلیز با فاصله‌ای اندک، دیواری قد برافراشته بود. به آن نقطه که رسیدیم متوجه‌ شدیم که همه‌ی آن نور سفید از همین دیوار ‌است. دیوار در نهایت پاکیزگی و درخشش بود. بلندایش شاید به سه‌متر یا کمی بیشتر می‌رسید و ضخامتش به پهنای یک آجر می‌شد. ما هنوز آن پایین در مرز بین دهانِ تاریک و بدبوی دهلیز و سفیدی بی لک و شک دیوار حیران و سرگردان مانده بودیم. به دیواری خورده بودیم که در مرز امید و ناامیدی ما تلألویی عجیب و افسون‌گرانه از خود ساطع می‌کرد. مثل پاره‌خطی سفید بود که قرار است دو جهان موازی را از هم دور کند. انقطاعی حاصل شد و بعد هردومان روی دیوار بودیم و باید می‌پریدیم آن پایین که سرشار از عفونت و لجن و لعنت بود. نمی‌دانم چطور از آن دیوار پایین‌ آمدم. سقوط بود یا پرش، نمی‌دانم؛ اما دیوار به‌طور کامل بدون آن‌که متجزا یا خُرد شود، با همه‌ی سفیدی مقدس‌مآبش، باصدایی مهیب پشت پایمان فرو افتاد. آن‌یکی که با من بود فریادی از هیهات و افسوس‌ برآورد. آن لحظه احساس‌کردم فریادش جدیتی تبراجویانه، حتی استغفارطلبانه، دارد. هرچند در باطن می‌دانستم که تقصیرکار فروریختن دیوار من بوده‌ام و درنهایت جبران خسارت دیوار به گردن من خواهد بود. شاید ترسم و دلهره‌ام و گریز ناشیانه‌ام، صلابت سفید و پایداری دیوار را لکه‌دارکرده‌بود، به‌همین‌جهت عذرخواهانه و وظیفه‌شناسانه، مفهوم پایبندی‌ام را به ادای دِین، چندین‌بار با صدای بلند برای دوستم تکرار کردم و او با وقاحتی کاسب‌کارانه گفت: «خب خب حالا یه کاریش می‌کنیم. فعلا بریم سراغ ماشین…» سخت به دنبال توقف‌گاه گمشده‌ی ماشین بودم. در آن وقت خاکستری صبح هیچ برداشت یا آگاهی شماتیکی از منطقه و محلی را که در آن سرگردان بودم نداشتم. سراسیمه و عرق‌ریزان می‌دویدم وفریاد‌ می‌زدم: «کجاست؟ این ماشین لعنتی را کجا پارک‌ کرده‌ام؟» چندین نفر دیگر هم مثل من در آن سپیده‌دم خاک‌آلود با شتاب می‌رفتند و می‌آمدند. فریاد‌ می‌زدند: «ماشین‌هاماشین‌ها را بردندماشین‌ها…» ماشین من هم نبود. شک‌ کردم. باز دویدم و دوباره برگشتم در محل توقف‌گاه و جایی که در سایه‌روشن غروب روز پیش از ماشین پیاده شده‌بودم. جای ماشین خالی بود و دانستم که به‌طور قطع به سرقت‌ رفته‌است. بعد نشستم و زار زدم. از ته دل گریه می‌کردم. از اندوه این‌که شاید همین ماشین تتمه‌ی شادی‌ام بود و اینک به تاراج رفته‌ و در همان حال، در میان آن زاری و گریستن بی‌وقفه، به تخریب دیوار سفید هم فکر‌ می‌کردم و آرام‌آرام چیزی مثل شادکامی و هوشیاری بر وجودم غالب‌ شد و همه‌ی درد و غم‌هایم را پس‌ زد. دیگر به تاوانش هم فکر نمی‌کردم؛ ذاتش و بود و نبودش فکرم را مشغول کرده بود. در این فکر بودم که انگار فقط آمده بودم تا آخرین رمق و توانم را به پای ویرانی چنین دیواری در چنین دنیایی پلشت بگذارم و برگردم.

بهمن ۱۴۰۱


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۷
ارسال دیدگاه