آخرین مطالب

» داستان » پری فقط مدل بود (تهمینه جاجرمی)

پری فقط مدل بود (تهمینه جاجرمی)

زیر پل پارک‌وی که می‌رسم، جای پارکی پیدا می‌کنم و می‌ایستم. شانه‌ی جیبی‌ام را در می‌آورم و دوباره ریشم را شانه می‌زنم بعد آینه را می‌چرخانم سمت صورتم و بالا‌تنه‌ام را بلند می‌کنم تا خودم را بهتر ببینم. موها کاملاً روی آن را گرفته‌است. روی همان جای زخم سالَک. به اندازه‌ی یک سکه است، یک‌کَم […]

پری فقط مدل بود (تهمینه جاجرمی)

زیر پل پارک‌وی که می‌رسم، جای پارکی پیدا می‌کنم و می‌ایستم. شانه‌ی جیبی‌ام را در می‌آورم و دوباره ریشم را شانه می‌زنم بعد آینه را می‌چرخانم سمت صورتم و بالا‌تنه‌ام را بلند می‌کنم تا خودم را بهتر ببینم. موها کاملاً روی آن را گرفته‌است. روی همان جای زخم سالَک. به اندازه‌ی یک سکه است، یک‌کَم بزرگ‌تر. فرورفته و سفید. آینه را دوباره تنظیم می‌کنم و شروع به حرکت می‌کنم. از این‌جا به بعد را باید آهسته برانم. پارک‌ ملت را که رد کنم دیگر شانس چندانی ندارم. هر دختری که سوار ماشینم می‌شود تا قضیه را می‌فهمد، پیاده می‌شود. بعضی از آن‌ها با عصبانیت و عده‌ای هم با خنده و نیش و کنایه. امروز هم نتوانستم کسی را پیدا کنم.
توی مغازه‌‌ای در پاساژ قائم، فروشنده‌ی لوازم آرایش هستم. از ده صبح می‌آیم تا هفت عصر. از آن به بعد هم افشین می‌ایستد. خودش صاحب‌مغازه است. چند تا از مشتری‌ها‌ کنارِ اِستَند محصولات اورِآل ایستاده‌اند و مشغول تست کردن هستند. من هم به یکی از مشتری‌ها برای انتخاب رنگ‌ مو مشاوره می‌دهم. تا می‌خواهم بروم و یک رنگ ترکیبی برایش آماده کنم، دختر جوانی وارد مغازه می‌شود.
می‌گوید: «اومدم سفارش خانم امیری رو ببرم.»
خانم امیری یک سالن زیبایی معروف در تجریش دارد. مشتری دائم ما نیست ولی هر ‌وقت کارش گیر می‌کند، زنگ می‌زند و بعد یکی را می‌فرستد. تقریباً تمام شاگرد‌هایش را می‌شناسم اما این یکی را نه. چهره‌ی‌ خیلی معمولی و دست‌نخورده‌ای دارد. همانی که من
می‌خواهم. وقتی نایلون را به دستش می‌دهم، می‌گویم: «شما رو قبلاً ندیده بودم.»
«خانم امیری گفتن تا آخر شب پولش و می‌ریزند به حسابتون.»
بعد هم سریع از مغازه بیرون می‌رود.
صبح‌ها که به مغازه می‌آیم و عصر‌ها موقع برگشت، مسافرکشی می‌کنم. بیشتر در‌آمدم صرف آموزش دوره‌های مختلف میکاپ می‌شود. یک بار هم برای آموزش، دُبی رفتم. یک سوئیت کوچک توی منیریه اجاره کرده‌ام و آن‌جا زندگی می‌کنم اگر آ‌ن‌ر‌وز پدرم مرا در حالی که داشتم روی موهای پایم با موچین، تمرین پیرایش ابرو می‌کردم نمی‌دید، الان نمی‌خواستم هزینه‌ی کرایه خانه بدهم. خیلی عصبانی شده بود. وقتی پاچه‌های شلوارم را بالا زد و آن همه ابرو را روی پاهایم دید و بعد فهمید که تصمیمم چیست از خانه بیرونم کرد. گفت که ما خانواده‌ی آبرو‌‌داری هستیم ولی من واقعاً نمی‌توانم از کار مورد علاقه‌ام دست بکشم.
برای مغازه جنس جدید رسیده است. مشغول چیدن لاک‌ها توی ویترین شیشه‌ای هستم که لاله وارد مغازه می‌شود.
می‌گویم: «خانم امیری که زنگ نزده چیزی بخواد.»
لاله بدون این‌که حرف من برایش مهم باشد درِ چند تا از لاک‌ها را باز می‌کند و روی ناخن‌هایش تست می‌کند.
می‌گوید: «داری بیرونم می‌کنی؟»
بعد دو تا از لاک‌ها را جدا می‌کند.
«اینا‌رو می‌برم.»
سریع کارتش را به من می‌دهد و می‌گوید: «فقط همین دفعه. می‌‌خوام برم تولد دوستم.»
چندین‌بار او را به خانه برده‌ام. با وجود این‌که همیشه در‌به‌در دنبال مدل می‌گردم اما از لاله خوشم نمی‌آید. آن‌قدر سبک‌سر است که تا حالا چند‌بار افشین به من تذکر داده است که این‌جا محل کسب است و رعایت کنم.
می‌گویم: «خوبه تو آرایشگاه کار می‌کنی.»
«تو رو خدا مسعود، فقط این‌بار. هیچ کس مثل تو نمی‌تونه سایه بزنه و خط چشم بکشه.»
کارت می‌کشم و می‌گویم: «رمز؟»
«برم پارکینگ تو ماشینت؟ دستت فرزه، به خدا ده دقیقه طول نمی‌کشه.»
کارتش را روی میز می‌گذارم و می‌گویم: «دیروز یکی اومد سفارشا رو برد، تا حالا ندیده بودمش.»
لاله رمزش را می‌زند و می‌گوید: «پرینازه، فکر می‌کنه می‌تونه از خانم امیری چیزی یاد بگیره. حقوقم نمی‌گیره.»
رسید دستگاه پُز را می‌کَنم و به او می‌دهم. لاله کف‌ دست‌هایش را به هم چسبانده و گرفته است روبه‌روی صورتش و با چشم‌هایش التماس می‌کند. توجهی نمی‌کنم و دوباره مشغول چیدن لاک‌ها می‌شوم. ‌دو تا خانم میان‌سال وارد مغازه می‌شوند. هم کرم لیفت صورت می‌خواهند هم دور چشم. چند مدل کرم را روی میز می‌گذارم.
لاله به آن‌ها می‌گوید: «هر کدومو که آقا مسعود می‌گه بردارید.»
مشتری‌ها نگاهی به لاله و من می‌اندازند. سوییچ ماشین را از توی کشوی میز در می‌آورم و به لاله می‌دهم.
می‌گویم: «شما برو، میام.»
لاله‌ که می‌رود، مشتری‌ها به سمت استند رژ لب‌ها می‌روند. درِ تمامشان را باز می‌کنند. اول بو می‌کنند و بعد پشت دست‌هایشان تست می‌کنند.
می‌گویم: «کرم نمی‌خوایید؟»
یکی‌شان بدون این‌که به من نگاه کند، می‌گوید: «این‌چیزارو از داروخونه بگیریم، مطمئن‌تره.»
کرم‌ها را سر جایشان می‌گذارم. آخر‌سر دو تا سوهان ناخن بر‌می‌دارند. در کیفشان را باز کرده‌اند و دنبال کارت می‌گردند. چادر رنگی را توی کیفشان می‌بینم. معلوم است، قبلش امام‌زاده صالح بوده‌اند. بالاخره حساب می‌کنند و می‌روند. این مدل مشتری‌ها خیلی کلافه‌ام می‌کنند. یاد لاله که می‌افتم، کلافه‌تر هم می‌شوم.
عصر موقع برگشتن، پریناز را توی ایستگاه اتوبوس‌های میدان ولیعصر می‌بینم. اتوبوس آن‌قدر شلوغ است که او سوار نمی‌شود. به سمت تاکسی‌ها می‌رود. از فرصت استفاده می‌کنم و با سرعت خودم را می‌رسانم. هنوز به تاکسی‌ها نرسیده است که به او می‌رسم. شیشه‌ی ماشین را پایین می‌آورم و می‌گویم: «من تا منیریه می‌رم.»
پریناز نگاهی به من می‌اندازد. معلوم است که مرا شناخته است.
می‌گوید: «ممنون با خَطی‌ها می‌رم.»
و راهش را ادامه می‌دهد. از ماشین پیاده می‌شوم و صدایش می‌زنم.
«پریناز خانم، من کار واجبی دارم. خانم امیری منو کامل می‌شناسه. می‌شه سوار بشید؟»
پریناز می‌ایستد و نگاهم می‌کند. ترافیک بدی درست کرده‌ام.
می‌گویم: «خواهش می‌کنم.»
پریناز، مردد مانده. معلوم است که نمی‌داند سوار شود یا نه ولی بالاخره می‌آید به سمت ماشین. سریع پشت فرمان می‌نشینم. پریناز هم در عقب را باز می‌کند و سوار می‌شود.
بلافاصله می‌پرسد: «اسم منو از کجا می‌دونی؟»
از توی آینه نگاهش می‌کنم. از برخوردش داخل مغازه فهمیده‌ام خیلی نمی‌توانم طفره بروم.
می‌گویم: «از لاله پرسیدم. می‌شناسیش که؟»
می‌دانم سوال بعدی‌اش چیست برای همین نمی‌گذارم چیزی بپرسد.
«یک فروشنده‌ی خانم برا مغازه می‌خوام. برخوردتو که دیروز دیدم، خوشم اومد.»
«واقعا؟»
بعد، از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. نمی‌فهمم از پیشنهادم خوشش آمده یا نه. رادیو روشن است و صدای شهر، هر چند دقیقه یک‌بار اخبار ترافیکی را اعلام می‌کند. مرتب از توی آینه نگاهش می‌کنم. فعلاً از قضیه‌ی مدل چیزی نمی‌گویم. قبلاً با افشین در مورد فروشنده‌ی خانم صحبت کرده بودم. او هم موافق است.
می‌گویم: «حداقل این‌جا حقوق می‌گیری.»
پریناز نگاهش را از خیابان به سمت من برمی‌گرداند و می‌گوید: «چی می‌گید شما؟ مگه من…»
حرفش را ادامه نمی‌دهد بعد یک تراول پنجاهی به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: «ونک پیاده می‌شم.»
برای چند ثانیه بر‌می‌گردم و نگاهش می‌کنم.
می‌گویم: «من خودم خواستم برسونمتون.»
پریناز دستش را عقب می‌برد.
می‌گوید: «چرا به خود لاله نگفتید؟ اون که خوب بلده با مردم سر ‌‌‌وکله بزنه.»
می‌فهمم الان دیگر می‌شود با او حرف زد.
می‌گویم: «اگه شما رو ندیده بودم هم به اون نمی‌گفتم.»
گوشی‌ام را از جیبم در می‌آورم و به صفحه‌ی شخصی‌ام در لینکدین می‌روم. بعد بر‌می‌گردم و گوشی را به دستش می‌دهم.
«اینا رو ببین.»
اکثرشان نمونه‌کارهای شینیون است که شب‌ها وقتی می‌رسم خانه روی پُستیژ تمرین می‌کنم. پریناز یکی یکی نگاهشان می‌کند.
می‌گوید«شما آرایشگرید؟!»
ترافیک خیلی سنگین شده است. هر چند دقیقه شاید ماشین یک‌متر به جلو حرکت می‌کند. برمی‌گردم به سمت پریناز و می‌گویم: «من عاشق این شغلم!»
ماشین‌های پشت‌‌سرم شروع می‌کنند به بوق زدن. بر‌می‌گردم و چند متری جلو می‌روم.
پریناز می‌گوید: «من خیلی داره دیرم می‌شه.»
بعد گوشی‌ام را می‌گیرد به سمتم و می‌گوید: «با این اتوبوس تندروها برم زودتر می‌رسم.»
«تا یک‌ربع دیگه رسیدیم ونک.»
رادیو دوباره وضعیت ترافیک را گزارش می‌دهد. توی ‌آینه مرتب نگاهش می‌کنم. پریناز هی ساعتش را نگاه می‌کند.
می‌گویم: «کسی منتظرتونه؟»
«الان هفت و نیمه، من هنوز این‌جام. اگه تا هشت نرسم خوابگاه دوباره اسمم رو یادداشت می‌کنند.»
«دانشجویی پس. منم برا دل خانوادم لیسانس گرفتم، زبان خوندم. خوابگاتون کجاست؟»
«ده‌ونک.»
«نگران نباش. می‌رسونمت.»
پریناز به آینه نگاه می‌کند. چشم‌توچشم که می‌شویم، لبخند می‌زند. انگار که خیالش راحت شده باشد، دوباره سرش را به سمت خیابان بر‌می‌گرداند.
ساعت هفت صبح بیدار می‌شوم. امروز قبل از رفتن به پاساژ می‌خواهم به چند تا بانک سر بزنم. برنامه‌ام این است که تا سال آینده سالن زیبایی‌ام راه افتاده باشد. برای خرید تجهیزات و دکور سالن، پول لازم دارم. افشین دوست دارد با من شریک شود ولی من هنوز جواب قاطعی به او نداده‌ام. اگر نتوانم خودم را جمع و جور کنم باید پیشنهادش را قبول کنم. توی بانک تا نوبتم بشود، گوشی‌ام را چک می‌کنم. خبری از پریناز نیست. اگر لاله بود، تا حالا ده‌بار زنگ زده بود.
ساعت نزدیک ده است. یک مسافر دربستی سوار کرده‌ام. شانسَم امروز خوب بوده است. همان‌ جور که رانندگی می‌کنم، در فکر پول هم هستم. شرایط تسهیلات بانک‌های خصوصی خیلی بهتر از بانک‌های دولتی است. احتمالاً باید پراید‌م را بفروشم. افشین می‌گوید از الان باید کار تبلیغات را شروع کنم. لاله هم قول داده حسابی برایم بازار‌گرمی کند.
امروز افشین زود‌تر از همیشه می‌آید. تا مشتری نیست، حساب‌کتاب‌های مغازه را انجام می‌دهیم. تا حالا با هم به مشکلی برنخورده‌ایم.
افشین می‌گوید: «اگه تو بری کارم سخت می‌شه.»
«کو تا من برم.»
«باید یک مدت خودم بیام بایستم تا یکی مثل تو پیدا کنم. اونم اگه پیدا بشه.»
دستم را دور گردن افشین می‌اندازم.
«من‌که یک‌دفعه دست‌تنهات نمی‌ذارم داداش.»
افشین، چند ضربه به شانه‌ام می‌زند و روی صندلی می‌نشیند.
«کار وام به کجا رسید؟»
«شیش ماه هر چی بخوابونم، دو برابرش وام می‌دن.»
خانمی وارد مغازه می‌شود. افشین به سمتش می‌رود. مغازه‌ی روبه‌روی ما مشغول بادکنک‌آرایی است. می‌روم دم‌ در و نگاهش می‌کنم. مطمئنم که افشین اصلاً حواسش نیست من چه گفتم. مطمئنم دوباره که سرش خلوت شود، می‌گوید راستی وام چی شد، که افشین صدایم می‌کند.
«مسعود، یک لحظه بیا.»
افشین عکسی را از گوشی آن خانم‌ نشانم می‌دهد و می‌گوید: «این رنگ بدون دکلره در میاد؟»
سریع می‌گویم: «با رنگِ سه صفر آره.»
به عکس دوباره نگاه می‌کنم و سه تا جعبه‌ی رنگ‌مو از قفسه‌ی رنگ‌ها بیرون می‌کشم.
افشین می‌گوید: «شرایطش بد نیست.»
«شرایط چی؟»
«وام دیگه.»
رنگ‌ها را داخل نایلون می‌گذارم.
می‌گویم: «تا چند سال باید قسط بدم.»
افشین سرش را تکان می‌دهد. من هم تکان می‌دهم ولی تند‌تر از افشین. جلوی آینه می‌‌‌ایستم و ریشم را شانه می‌زنم.
می‌گویم: «من برم دیگه.»
افشین با اشاره می‌گوید فعلاً نروم. مشتری که می‌رود، می‌گوید: «شب جمعه مهمونی دعوتم. تا ده وایستا بعد با هم بریم.»
سوییچ را از توی کشوی میز برمی‌دارم و می‌گویم: «تو برو، خوش بگذره.»
«باید بیای این‌جور جاها تا بشناسنِت.»
«حالا تا پنج‌شنبه.»
شب توی خانه مشغول دیدن فیلم‌های آموزشی هستم که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. یک شماره‌ی ناشناس است.
جواب می‌دهم.
می‌گوید: «پرینازم.»
یک هفته از روزی که رساندمش، گذشته است. دیگر منتظر تلفنش هم نبودم. چند ثانیه مکث می‌کنم.
می‌گویم: «آها، دوست لاله.»
«برای اون پیشنهادتون زنگ زدم…»
نمی‌گذارم حرفش را بزند.
«چه دیر؟ با یکی دیگه صحبت کردم.»
«داشتم… در موردش فکر می‌کردم… پس هیچ‌چی دیگه.»
از جایم بلند می‌شوم و به سمت پنجره می‌روم. بدون این‌که به چیزی دقت کنم، بیرون را نگاه می‌کنم.
«نشد، سرِ ‌و‌قت برسونمت.»
«مهم نیست.»
کرکره‌ی پنجره را تاریک می‌کنم و روی تختم می‌نشینم.
«فردا می‌تونی بیای پاساژ؟»
«دیگه کاری نداریم با هم.»
خودم را توی آینه‌ی روبه‌روی تختم می‌بینم. موهای ریشم را با دستم کنار می‌زنم. صورتم را کج می‌کنم و نگاهی به آن تورفتگی می‌کنم دوباره موها را رویَش بر می‌گردانم.
«بیا… با اون هنوز قطعیش نکردم.»
دیگر مکالمه را کِش نمی‌دهم. احساس می‌کنم او هم سختش است صحبت کند. قرار می‌شود فردا بیاید.
به خاطر بارندگی، پاساژ امروز خیلی خلوت است. نشسته‌ام و بوتیک رو‌به‌رویم را نگاه می‌کنم. صندلی آورده‌‌اند و مشغول چیدنش هستند. عصر قرار است افتتاح شود. حوالی دوازده است که پریناز می‌آید. بارانی سبز تیره‌ای پوشیده است و چتری مشکی هم در دست دارد. توی این لباس تیره، ریزه‌میزه‌تر به نظر می‌آید.
می‌گوید: «چه بارونی میاد.»
«دیر اومدی.»
پریناز چترش را می‌گذارد کنار دیوار و می‌گوید: «اگه کارم قطعی بشه سر وقت میام.»
«ببین، این‌جا باید کار رو جدی بگیری.»
پریناز حالتی جدی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «مشکلی نیست فقط شرایط من رو می‌دونید که؟»
دقیق نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش درشت نیست ولی فاصله‌ی چشم‌ها و ابرو‌هایش متناسب است.
«گوش می‌دید؟»
«می‌دونم، هشت باید خوابگاه باشید.»
«یک روزایی هم باید برای پایان نامه‌م برم دانشگاه.»
توی ذهنم بینی‌ِ استخوانی و قوز‌دارش را کانتور می‌کنم ولی لب‌های خوش‌فرمی دارد.
«زرنگ باش و کار رو زود یاد بگیر. من خیلی این‌جا باشم، شیش هفت ماهه.»
هنوز ذهنم به صورت خودکار دارد چهره‌اش را ارزیابی می‌کند. صورت ریز و مینیاتوری دارد. کاش قبول کند و مدلم بشود!
«راضی نیستید از این‌جا؟»
«من کم پیش میاد چیزی راضیم کنه.»
بعد او را به کنار قفسه‌ی رنگ‌موها می‌برم و می‌گویم: «فروش رنگ مو خیلی زیاده. سِری رنگا رو که می‌دونی؟»
پریناز، سریع از کیفش دفتر و خودکار در می‌آورد.
«نه، خیلی آشنایی ندارم.»
نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم: «به آرایشگری علاقه داری؟»
پریناز دفترش را روی میز می‌گذارد و دوری توی مغازه می‌زند.
می‌گوید: «لوازم آرایش دوست دارم!»
«پس خوب جایی اومدی.»
اصلاً آرام‌‌و‌قرار ندارد. مدام از این‌ور مغازه به‌ آن‌ور مغازه می‌رود. شبیه دختر بچه‌‌ای است که تازه وارد پارک شده‌ است و از ذوق نمی‌داند اول سرسره سوار شود یا تاب.
می‌گوید: «فروشندگیش رو می‌گم.»
حالا نیم‌رخش به سمت من است. قفسه‌های بالایی را نگاه می‌کند. انگار که عمل زاویه‌سازیِ صورت انجام داده است. کرم زیر چانه‌اش را هم یادش رفته پخش کند. به نظرم او فقط برای مدل شدن خلق شده است. بیشتر، نگاه می‌کند. گاهی هم جنسی را برمی‌دارد و نوشته‌های روی جعبه‌اش را می‌خواند.
می‌گویم: «یاد می‌گیری، نترس.»
پریناز نگاهم می‌کند و می‌گوید: «این‌جا باید آرایش غلیظ داشته باشم؟»
«همین‌طوی خوبی. فقط زیر چونَه‌ت کرمیه.»
هنوز دارد کرم را پخش می‌کند که شروع به توضیح دادن می‌کنم. پریناز پشت‌دستش را محکم به زیر چانه‌اش می‌کشد بعد خودکارش را
بر‌می‌دارد و تند‌تند می‌نویسد. قیافه‌ی هول‌شده‌اش، جذاب‌تَرش کرده است. بعد از‌ظهر که افشین می‌آید، مرا به گوشه‌‌ای می‌برد و
می‌گوید: «می‌شناسیش؟»
«نه خیلی ولی به نظرم خوبه. یک مدت بمونه ببینیم چه جوریه. حواسم بهش هست.»
پریناز و افشین در مورد دستمزد و ساعت کاری توافق می‌کنند. پریناز می‌گوید که ترم آخریست که خوابگاه دارد، بعد قرار است با چند نفر از دوست‌هایش خانه اجاره کنند. آن موقع می‌تواند ساعت کاری‌اش را بیشتر کند.
دو هفته‌ای است که پریناز در مغازه مشغول به کار شده است. سرعت پیشرفتش خیلی بالاست. امروز چند مشتری را خودش به تنهایی راه انداخت. برخوردش با مشتری‌ها خیلی راحت و صمیمی و دوستانه است. جوری برخورد می‌کند که مشتری دوست دارد از او خرید کند. وقتی مغازه خلوت می‌شود به او می‌گویم: «کار رو خوب یاد گرفتی.»
با لبخندش می‌فهمم از حرفم خیلی خوشش آمده است.
می‌گوید: «خب، جامعه‌شناسی خوندم. مردم‌ رو خوب می‌شناسم.»
مستقیم توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌گویم: «تو خیلی خوبی، ربطی به جامعه‌شناسی نداره.»
سریع خودش را مشغول کار می‌کند. معلوم است که از حرفم خجالت کشیده است. به نظرم هنوز وقت گفتنش نیست.
پریناز همیشه نیم ساعت زود‌تر از من می‌رود. حس می‌کنم، راحت نیست با من بیاید. چند بار به او تعارف کرده‌ام که برسانمَش ولی هر بار بهانه آورده است. طوری رفتار نمی‌کند که بشود با او صمیمی شد. دیگر قید آدم‌های غریبه را هم زده‌ام. چند‌ وقت پیش نزدیک بود یکی‌شان برایم َشر شود. دست از سرم برنمی‌داشت. چند شب پشت سر هم می‌آمد دم خانه‌ام می‌ایستاد.
می‌گفت: «بذار من شب خونه‌ت بمونم در عوض مدلت می‌شم.»
با هزار بدبختی و تهدید بالاخره ترسید و رفت. به خودم قول داده‌ام که دیگر کسی را از توی خیابان پیدا نکنم.
پریناز دارد کار مشتری را راه می‌اندازد. من هم پشت لپ‌تاپ نشسته‌ام و موجودی اجناس را بررسی می‌کنم. باید لیست سفارش‌های جدید را آماده کنم. لاله وارد مغازه می‌شود. چشمش که به پریناز می‌افتد، پوزخندی به من می‌‌زند و می‌گوید: «پس بگو برا چی آمارش رو گرفتی.»
پریناز یک لحظه به لاله نگاه می‌کند و می‌گوید: «اِ، خوبی؟»
«اِ، آره.»
پریناز خودش را سرگرم مشتری می‌کند.
لاله می‌گوید«چشمتو گرفته خیلی.»
پریناز بر می‌گردد و نگاهمان می‌کند.
می‌گویم: «از همین رفتارات خوشم نمیاد.»
لاله می‌گوید: «خیلی … خیلی.»
«باشه بابا، چی شده حالا؟»
پریناز که می‌بیند مشغول حرف زدن با لاله هستم، خودش می‌آید پای صندوق و کارت می‌کشد.
لاله می‌گوید: «کار جدید مبارکا باشه. زیرآبی رفتیا.»
تا می‌خواهم چیزی به لاله بگویم، پریناز می‌گوید: «هنوز همون جایی؟»
لاله می‌گوید: «من… آخه از اون چیزا بلد نیستم. چیز دیگه، چیز.»
می‌گویم: «چی شده حالا؟»
پریناز، اوضاع را که می‌بیند، گوشی‌اش را برمی‌دارد و به بیرون مغازه می‌رود.
می‌گویم: «چرا این‌جوری می‌کنی؟»
«نمی‌دونم چرا. تو هم نمی‌دونی؟ اصلاً مگه مهمه؟»
«من فقط یک فروشنده آوردم. نمی‌دونم تو چته.»
لاله به سمت در می‌رود و می‌گوید: «تو فقط این برات مهمه که کارت راه بیفته.»
بیرون مغازه که می‌رسد، دستش را به شانه‌ی پریناز می‌زند و می‌گوید: «چیز دیگه، چیز… چی بود؟ آها زیر‌آبی بلد نیستم. ببین، از من به تو نصیحت از مسعود برات آبی گرم نمی‌شه.»
حالا پریناز روبه‌رویم ایستاده است.
می‌گوید: «شما که گفته بودی…»
«من هنوز شمام؟»
نمی‌دانم چه‌طوری باید با او صحبت کنم. خیلی عصبانی است.
می‌گویم: «پری…»
پریناز می‌پرد وسط حرفم و می‌گوید: «چی؟»
حس می‌کنم الان وقتش است که کمی راحت با او حرف بزنم.
می‌گویم: «تو همه چی رو خیلی سخت می‌گیری. طوری با من رفتار می‌کنی… یکی ببینه، فکرای بد می‌کنه.»
پریناز هاج‌و‌واج نگاهم می‌کند.
ادامه می‌دهم و می‌گویم:‌ «غروب‌ها یک‌جوری می‌خوای زودتر از من بری که تا حالا چند بار افشین به من گفته دعواتون شده.»
پریناز، پشت میز می‌آید و موبایلش را توی کیفش می‌گذارد.
می‌گوید: «لاله کلی به من… »
«لاله رو ولش کن.»
بعد ریمل‌هایی را که برای مشتری گذاشته بود روی میز با سر ‌و ‌‌صدا سر‌جایشان می‌گذارد. بدون این‌ که به من نگاه کند، می‌گوید: «پس خوب شد لاله اومد.»
«تو خیلی با من سر سنگینی.»
او هنوز نگاهم نمی‌کند.
می‌گوید: «باهاتون نمیام برای این‌که مزاحمتون نشم. یه مسافر بیشتر می‌تونی سوار کنی.»
«من به خاطر کارم همه‌ش با خانوما سر و کار دارم. اگه آدم امنی نباشم که نمی‌تونم کار کنم.»
چیزی نمی‌گوید. من هم چند دقیقه‌ای سکوت می‌کنم. توی ذهنم به حرف‌هایی که باید به او بگویم فکر می‌کنم.
مشتری که وارد می‌شود، خودم به سراغش می‌روم. پریناز حسابی توی فکر رفته است. نزدیکی‌های آمدن افشین که می‌شود به او می‌گویم «امروز می‌رسونمت. می‌خوام در مورد برنامه‌هام بهت بگم. واقعاً به کمک و هم‌فکریت احتیاج دارم.
مغازه را تحویل افشین می‌دهم و با پریناز می‌رویم. او ورودی پارکینگ منتظرم ایستاده است. تا می‌رسم، در جلو را باز می‌کند و می‌نشیند.
می‌گویم: «می‌تونم پری صدات کنم؟»
«تو خونه هم بهم می‌گن پری.»
«چرا نمی‌‌خوای برگردی؟»
پری با بند کیفش ور می‌رود. بعد به کیفش زل می‌زند و می‌گوید: «زن‌بابام، خالَه‌مه. خیلی هم منو دوست داره ولی من نمی‌تونم تحمل کنم.»
یک تکه ترافیک کم می‌شود و دنده را دو می‌کنم.
پری از جعبه‌ی دستمال کاغذی روی داشبورد، یک دستمال می‌کَنَد و روی چشم‌هایش می‌گذارد.
می‌گویم: «ببخشید.»
دستمال را برمی‌دارد. چشم‌هایش قرمز شده است.
می‌‌گوید: «من، زود اشکم در‌میاد.»
«پس من چی، بابام نمی‌ذاره مادرم رو ببینم. می‌گه هر وقت آدم شدی بیا خونه.»
پری بالاتنه‌اش را به سمت من برمی‌گرداند و می‌گوید: «مگه چی کار کردی؟»
می‌خندم و می‌گویم: «آبروشو بردم دیگه. آرایشگر شدم.»
شروع می‌کند به خندیدن. من هم با او می‌خندم.
می‌گوید: «چی شد رفتی دنبال این کار؟»
با دستم موهای ریشم را کنار می‌زنم و جای زخمم را به پری نشان می‌دهم و می‌گویم: «می‌بینیش؟ به خاطر این.»
«دیدم همش با صورتت ور میری. چیه این؟»
دیگر به بیمارستان قلب رسیده‌ایم. ترافیک امروز خیلی اذیت نکرده است. همین طور دارم با دنده دو و گاهی سه می‌روم. نمی‌دانم چرا چیزهایی را که تا حالا برای کسی نگفته‌ام، به او می‌گویم. از آن مسافرتی می‌گویم که پشه سالک مرا نیش زده بود و ما نمی‌دانستیم. اولش فقط یک جوش کوچک بود بعد هی بزرگ شد و صورتم را از ریخت انداخت. یک سال خیس بود و چرک از آن بیرون می‌آمد. چقدر داروهای گیاهی که رویَش می‌گذاشتند مرا می‌سوزاند. آخر سر هم جایش را برایم به یادگار گذاشت. از این که چقدر بچه‌ها توی مدرسه و کوچه مسخره‌ام می‌کردند، می‌گویم. آن شب افطاری خانه‌ی عمو را تعریف می‌کنم. خیلی شلوغ بود. همه‌ی فامیل بودند. ما بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردیم. برای افطار صدا‌یمان کردند. داشتم می‌رفتم سمت هال که دیدم در اتاق خوابشان نیمه‌باز است. همیشه از این اتاق خوشم می‌آمد ولی هیچ‌وقت تویش نرفته بودم. این‌بار رفتم. روی میزتوالت پر از لوازم آرایش بود. کنجکاو بودم و یکی یکی نگاهشان کردم. تیوپ کرم‌پودر را بر‌داشتم. تا حالا ندیده بودم. مادرم غیر از چند تا رژ لب و سرمه چیزی نداشت. باز‌ش کردم و فشارش دادم. فهمیدم کرم است. از رنگش خوشم آمد. مالیدم روی جای سفید زخمم. مثل معجزه بود. زخمم شد هم‌رنگ پوستم. باورم نمی‌شد. باز هم مالیدم به صورتم. همان‌طور که داشتم خودم را توی آینه می‌دیدم، یکی از پسر عمو‌هایم مرا دید و داد زد: «مسعود آرایش کرده.»
همه آمدند. عمویم به زور مرا از زیر مشت و لگد پدرم بیرون کشید اما من فقط به فکر آن کرم بودم.
پری می‌پرسد: «چند سالت بود؟»
آن‌قدر گرم حرف زدن بودم که نفهمیدم کی به ونک رسیدم. راهنما می‌‌زنم و می‌خواهم به سمت راست بپیچم.
پری دستش را روی فرمان می‌گذارد و می‌گوید: «نرو سمت خوابگاه. با تاکسی می‌رم.»
دستش را از روی فرمان برمی‌دارم و روی صندلی می‌گذارم.
«سیزده چهارده سالم بود.»
پری بند کیفش را محکم توی دستش می‌گیرد و می‌گوید: «از این به بعد من و ونک پیاده کن.»
«فکر کنم خیلی پر حرفی کردم.»
«نه بابا، جالب بود.»
تا به مقصد برسیم، خلاصه‌ای از زندگی‌ام را برایش تعریف می‌کنم. یک پیچ مانده به خوابگاه، می‌گوید: «همین جا نگه دار. می‌ترسم جلو‌تر یکی ما رو ببینه.»
هنوز یک‌ ربع تا ساعت هشت مانده است.
می‌گویم: «می‌شه یک خواهشی ازت بکنم؟»
پری ضامن کمربند را فشار می‌دهد و می‌گوید: «چه خواهشی؟»
مستقیم توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌گویم: «من خیلی سختی کشیدم تا برسم به این‌جا. کمکم می‌کنی؟»
«بگو. اگه بتونم.»
بدون این‌که وقت را از دست بدهم می‌گویم: «مدل من می‌شی؟ فقط بعضی وقتا.»
می‌دانم خواسته‌ام برایش خیلی غیرمنتظره است ولی از حالت چهره‌اش هیچ چیز نمی‌توانم بفهمم.
می‌گویم: «اگه به من اعتماد نداری با چند تا از دوستات بیا. خواهش می‌کنم بهم کمک کن.»
پری در ماشین را باز می‌کند. موقع پیاده شدن، می‌گوید: «نمی‌دونم.»
همین که بلافاصله جواب منفی نداد، نشانه‌ی خوبی است. حرکت می‌کنم و برای مسافرهای کنار خیابان چراغ می‌زنم.
امروز جمعه است. از وقتی پری پیشنهادم را قبول کرده، کارم خیلی راحت شده است. صبح‌های جمعه می‌آید و تا غروب می‌ماند. همین هفته‌ای یک روز هم برای من عالیست. آن‌قدر مشغول کار شده‌ایم که زمان را نمی‌فهمیم. زنگ در به صدا در می‌آید. پیک، ناهار را آورده است. سفره را سریع می‌اندازم.
پری می‌گوید: «خودم یه چیزی درست می‌کردم.»
قاشق و چنگال‌ها را روی سفره می‌گذارم و می‌گویم: «وقت این کارا نیست.»
همین‌طور که ناهار می‌خوریم، سایه‌‌ای را که برایش کشیدم چک می‌کنم. بیشتر، میکاپ چهره تمرین می‌کنم. بعد از این که کارم تمام می‌شود، از زاویه‌های مختلف از او عکس می‌گیرم. بیشتر وقت‌ها فقط جلوی مویش را آرایش می‌کنم که توی عکس دیده می‌شود.
می‌گویم: «هفته‌ی دیگه میکاپ و شینیون عروس کار کنیم؟»
پری به سمت ظرف‌شویی می‌رود و قاشق و چنگالش را توی سینک می‌گذارد.
می‌گوید: «باید لباس عروس بپوشم؟»
«می‌پوشی؟ نمونه کار عروس ندارم تو صفحَه‌م.»
همان طور که کنار سینک ایستاده، لیوانی را پر از آب می‌کند. صدای قورت دادن آب را از توی گلویش می‌شنوم.
می‌گوید: «عروس بدون داماد؟»
می‌خندم و می‌گویم: «مثلا هنوز داماد نیومده دنبالش.»
«یعنی ممکنه داماد نره دنبال عروس؟»
بعد می‌آید روی صندلی می‌نشیند و کار را دوباره شروع می‌کنیم.
می‌گویم: «بذار وقتی سالن زدم اگه اتفاق افتاد بهت می‌گم.»
پری به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و می‌گوید: «بدم نیست، حداقل یک بار لباس عروس می‌پوشم.»
«کسی چشم به راهت نیست؟»
«مثلا کی؟»
می‌ایستم عقب و نگاهش می‌کنم بعد می‌روم پشت‌ سرش و از توی آینه نگاهش می‌کنم.
می‌گویم: «خواستگار.»
گوشی پری زنگ می‌خورد. پدرش است. از مدل حرف زدنش معلوم است که پدرش دارد گلایه می‌کند. گوشی را که قطع می‌کند، می‌گوید: «باید برم خونه‌مون.»
«تا حرف خواستگار رو زدیم، سر و کله‌ش پیدا شد؟»
پری خیلی جدی می‌گوید: «خواستگار کجا بود، بابام دلش تنگ شده.»
«بهتر.»
پری چیزی نمی‌گوید و توی فکر می‌رود، مثل من. فکرم بدجوری مشغول است. ماشینم را گذاشته‌ام برای فروش. همه می‌گویند اسفند برای خرید و فروش ماشین بهترین وقت است. بدون ماشین کارم سخت می‌شود ولی چاره‌ای ندارم.
دو روز است که پری رفته است. دم عید مغازه خیلی شلوغ می‌شود چون پری نیست، افشین از ظهر می‌آید. من هم تا آخر شب با افشین می‌ایستم.
افشین می‌گوید: «زنگ بزن پری زودتر بیاد. چه خبره یک هفته.»
راست می‌گوید. به نظرم سه فروشنده هم برای این روز‌ها کم است.
می‌گویم: «شب زنگ می‌زنم.»
یک خریدار هم برای ماشینم پیدا شده است. ماشینم را دیده و به مکانیک و صافکار هم نشان داده است. قرار معامله را برای فردا شب ساعت ده گذاشته‌ام. فقط خدا کند پشیمان نشود.
ساعت یازده می‌رسم خانه. آن‌قدر خسته‌ام که دلم نمی‌خواهد شام بخورم. روی تخت دراز کشیده‌ام. یادم می‌آید باید به پری زنگ بزنم. نمی‌دانم خواب است یا بیدار. به او پیام می‌دهم.
«بیداری؟»
بلافاصله جواب می‌دهد که بیدار است. شماره‌اش را می‌گیرم. خیلی آرام صحبت می‌کند.
می‌گویم: «بابا فکر ما هم باش، بیا دیگه.»
او چند ثانیه سکوت می‌کند. فقط صدای نفس‌هایش می‌آید.
می‌گویم: «چیزی شده؟»
«خواستگاری بود..»
گوشی‌ام می‌لرزد. روبه‌روی صورتم می‌گیرمش. ایمیل برایم آمده است. دوباره روی گوشم می‌گذارمش و می‌گویم: «نه بابا! چی شد حالا؟»
«نمی‌دونم چی کار کنم.»
«اگه خوب بود که دودل نبودی. ولش کن. کی میای؟»
چیزی نمی‌گوید.
می‌گویم: «خوابت برد؟»
«هر وقت تو بگی.»
«من که می‌گم همین الان راه بیفتی فردا می‌رسی.»
صدای خنده‌ی پری را می‌شنوم.
می‌گوید: «فردا میام. چیزی نمی‌خوای.»
«نه بابا، فقط بیا.»
امروز آن‌قدر روز شلوغی بود که نفهمیدم کی ساعت ده شد. مغازه هم دیگر خلوت شده است. فکر کنم افشین تا نیم ساعت دیگر تعطیل کند. خریدار هم از غروب تا حالا چند بار زنگ زده است.
افشین می‌گوید: «می‌خوای باهات بیام؟»
«نه، بنگاه آشناست.»
معامله خیلی طول نمی‌کشد. یک چک برای فردا می‌دهد. تاکسی می‌گیرم و به خانه می‌روم.
صبح، به بانک می‌روم و حساب باز می‌کنم. چک را می‌خوابانم توی حسابم. شش ماه دیگر با پول وام و پول پیش خانه‌ام باید جایی را پیدا کنم و کارم را شروع کنم. آن‌موقع دیگر باید شب‌ها در سالن بمانم تا اوضاعم رو به راه شود. نمی‌دانم کارم می‌گیرد یا نه ولی من پیه همه چیز را به تنم مالیده‌ام. نه‌و‌نیم می‌رسم پاساژ و مغازه را باز می‌کنم. هنوز پاساژ خلوت است. کف مغازه را جارو می‌کنم و بعد هم تی می‌کشم. می‌روم تی را توی انباری بگذارم که صدای پری را از پشت سرم می‌شنوم. بر‌می‌گردم و او لبخند می‌‌زند.
می‌گویم: «همون جا وایستا، تازه تی کشیدم.»
«اصلا فکر کن من هم مشتری‌ام.»
«بله که نگفتی؟»
پری با پنجه‌ی پا وارد می‌شود و به پشت میز می‌رود. زمین را نگاه می‌کنم و تی را سر جایَش می‌گذارم.
می‌گوید: «ولش کردم دیگه.»
بعد کیفش را زیر میز می‌گذارد. یک پاکت دستش است. از توی پاکت، بسته‌ی کاغذکادوشده‌ای را در‌می‌آورد و به سمتم می‌گیرد.
می‌گویم: «مال منه؟»
«ببین اندازه‌ت می‌شه.»
کادو را از دستش می‌گیرم و می‌گویم: «این همه به من لطف کردی من تا حالا به عقلم نرسیده بود برات چیزی بخرم.»
«بازش کن.»
«چه با سلیقه کادوش کردی.»
یک پیراهن چهارخانه است. ترکیب رنگ زیبایی دارد. سریع می‌پوشمَش و به پری نگاه می‌کنم.
می‌گوید: «اندازه‌ته انگاری.»
خودم را توی آینه نگاه می‌کنم.
می‌گویم: «چه بهم میاد. سلیقه‌ت خوبه‌ها.»
لیبِلَش را می‌کَنَم.
«همینو می‌پوشم امروز.»
افشین امروز ساعت چهار می‌آید. اوج شلوغی مغازه، بین ساعت پنج تا نه است. نزدیکی‌های ساعت هفت که می‌شود به پری می‌گویم: «دیرت نشه.»
«تو، تا کی می‌مونی؟»
نگاهی به افشین می‌کنم و می‌گویم: «تا هر وقت افشین خسته بشه.»
افشین به پری می‌گوید: «تو هم اگه می‌تونستی بمونی خوب بود.»
پری کیفش را برداشته و دارد شالش را جلوی آینه مرتب می‌کند.
می‌گوید: «تا خرداد، نهایت تیر دیگه می‌تونم.»
پری که می‌رود، افشین می‌گوید: «خیالم از بابت فروشنده راحت شد. کارش و خوب بلده.»
شب‌ها آن‌قدر دیر به خانه می‌رسم که اصلاً حال تمرین کردن ندارم. خصوصا الان که ماشینم را هم فروخته‌ام. روی کاناپه دراز کشیده‌ام و گوشی‌ام را چک می‌کنم. چشمم به اعلان بالای گوشی می‌افتد. از آن شب هنوز وقت نکرده‌ام ایمیل را باز کنم. نگاهی به اسم فرستنده‌اش می‌کنم. باید اسم یک شرکت باشد. متن ایمیل به انگلیسی است. بالایش هم اسم و فامیل خودم است. خوب متوجه نمی‌شوم. می‌نشینم روی کاناپه و با دقت می‌خوانمش. یک شبکه‌ی تلویزیونی در کانادا از من به عنوان گریمور دعوت به همکاری کرده است. نوشته است که نمونه‌ی کارهایم را در لینکدین دیده‌اند.‌ سریع اسم شبکه را در اینترنت سرچ می‌کنم. شاید سرکاری باشد ولی نه. اطلاعات و مشخصاتش را پیدا می‌کنم. شبکه‌‌ای جدیدالتاسیس در تورنتو است. از من خواسته‌اند که یک روز را با آن‌ها هماهنگ کنم و در طی تماسی تصویری، یک‌کار گریم و آرایش مو انجام دهم. دهانم خشک‌ شده است. از جایم بلند می‌شوم و به سمت یخچال می‌روم تا آب بخورم بعد گوشی‌ام را بر‌‌‌می‌دارم و دوباره می‌خوانمَش. واقعاً نمی‌دانم باید باور کنم یا نه.
صبح به افشین زنگ می‌زنم و قضیه را می‌گویم. قرار می‌شود خودش برود و مغازه را باز کند. به یک دارالترجمه می‌روم و ایمیل را نشانشان می‌دهم. چند نفری با هم می‌آیند و بررسی‌اش می‌کنند. آن‌ها هم می‌گویند همه چیزش درست است. زبانَم بد نیست ولی برای محکم‌کاری از آن‌ها می‌خواهم جواب ایمیل را بدهند. می‌ترسم اشتباهی بکنم. تا حالا هم چند‌‌روز را از دست داده‌ام.
باورم نمی‌شود زندگی‌ام با یک ایمیل این‌طور زیر و رو بشود. انگار که معجزه شده است. تا چند هفته‌ پیش دنبال ماشین فروختن و وام گرفتن بودم ولی حالا دنبال پاسپورت و ویزا گرفتن هستم. مادرم برایم خیلی خوشحال است. حتی پدرم هم با من آشتی کرده است. به تاریخ ما برای بیست‌و‌دو فروردین برایم بلیت گرفته‌اند. امروز پدر و مادرم برای جمع کردن اسباب خانه‌ام آمده‌اند. خانه را توی همین چند روز تحویل صاحب‌خانه می‌دهم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. افشین است. اصلاً حوصله‌ی سلام و احوال‌پرسی ندارد.
«خوب دم عیدی دست منو گذاشتید تو حنا.»
«فرصت نکردم. جون داداش می‌خواستم پنج‌شنبه بیام.»
«این دختره پری، می‌خواد بره، عوضی.»
«کجا بره؟»
مادرم، چمدانی بزرگ آورده و می‌خواهد لباس‌هایم را جمع کند. پشتش که به من است، شانه‌هایش می‌لرزد.
افشین‌می‌گوید: «غلطی کردی باهاش… خاطر‌خواهی و این مسخره‌بازیا؟»
مادر، حالا در کمد دیواری را باز کرده و لباس‌هایم را از روی چوب‌رختی بر می‌دارد و مرتب تا می‌کند.
مادرم می‌گوید: «بعضیاشو دیگه باید بدی بیرون.»
با سر حرفش را تایید می‌کنم.
به افشین می‌گویم: «خودش اینو گفته؟»
«خودش که انگاری تو این عالم نیست که حرف بزنه.»
چشمم می‌افتد به پیراهنی که پری برایم خریده بود. مامان، با دست صافش می‌کند. می‌خواهد، آن را تا کند که می‌روم و پیراهن را از دستش می‌گیرم.
می‌گویم: «امروز میام پاساژ.»
تلفن را که قطع می‌کنم، پیراهن را روی تی‌شرتی که تنم است، می‌پوشم. خودم را توی آینه نگاه می‌کنم. مادرم هم ته آینه دیده می‌شود. تا به هم نگاه می‌کنیم چشم‌هایش را پاک می‌کند.
پیراهن را در‌می‌آورم و دوباره به دستش می‌دهم. می‌گذارم مثل بقیه‌ی لباس‌ها، مادرم تصمیم بگیرد که بگذاردش داخل چمدان یا کنار چمدان.
وارد مغازه می‌شوم. افشین از دیدنم خوشحال می‌شود. پری تا مرا می‌بیند، هول می‌شود. سریع به افشین نگاه می‌کنم. او طوری نگاهم می‌کند که معنی‌اش این است، دیدی درست گفتم. قیافه‌ی هول‌شده‌ی پری این‌بار اصلاً جذاب نیست. صورتش آن‌قدر لاغر شده است که قوز بینی‌اش خیلی به چشم می‌آید. کانسیلِر هم به سختی می‌تواند، گودی پای چشم‌هایش را بپوشاند. خیلی صحبت نمی‌کند. افشین می‌رود پشت لپ‌تاپ می‌نشیند و صدایم می‌کند. با هم ورودی و خروجی کالاها را چک می‌کنیم. افشین آرام می‌گوید: «من می‌رم ناهار بگیرم. »
افشین که می‌رود، مغازه ساکت می‌شود. نمی‌دانم باید چه بگویم. پری هم دارد قفسه‌ها را مرتب می‌کند.
می‌گویم: «می‌خواستم سالن زیبایی بزنم، چی شد.»
پری به کارش ادامه می‌دهد و می‌گوید: «این‌جاها رو باید سر و سامون بدم قبل…»
آن‌قدر آرام صحبت می‌کند که نمی‌دانم آخر جمله‌اش را گفت یا اصلاً نگفت.
می‌گویم: «کجا می‌‌خوای بری؟»
پری حالا دستمالی برداشته و دارد شیشه‌ی ادوکلن‌ها را پاک می‌کند.
می‌گوید: «چند تا از اینا جعبه‌هاشون پاره شده. باید آف بذاریم.»
«پس می‌مونی.»
شک کردم پری به من نگاه می‌کند. بر‌می‌گردم و به پشت سرم نگاهی می‌اندازم. کسی نیست. او هم‌چنان دستمال را بدون این‌که به آن نگاه کند، روی شیشه‌ی ادوکلن می‌کشد.
می‌گوید: «امروز انگاری بدم نمیاد بمونم. شایدم نه.»
مرد جوانی وارد مغازه می‌شود. پری ادوکلن را سر جایش می‌گذارد و به سراغ او می‌رود. مرد به موهای جو‌گندمی‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: «رنگ‌ مویِ مخصوص آقایون هم دارید؟»
پری حالا با دقت دارد موهای مرد را نگاه می‌کند. حواسم فقط به نگاه پری است. خیلی آشناست. مرا فقط این‌طور نگاه می‌کرد. حس عجیبی دارم. شبیه دلهره است یا نه، انگار که دلم… نمی‌دانم، توی دلم انگار طوفان شده است. به سمتشان می‌روم. شروع می‌کنم به توضیح دادن. خودم برایش رنگ می‌آورم. خودم حساب می‌کنم. مرد که می‌رود، آرام‌‌تر می‌شوم. تازه یادم می‌افتد که من دیگر در این مغازه کاره‌ای نیستم.
می‌گویم: «هر وقت بیام تهران، حتماً میام پاساژ.»
پری جعبه‌ی پاره‌ی ادوکلنی را در دستش می‌گیرد و می‌گوید: «اون‌جا دیگه از جنس فیک و قلابی خبری نیست. همه چی اصله.»
نزدیک او می‌شوم و جعبه را از دستش می‌گیرم. پری زل می‌زند به چشم‌هایم و چیزی نمی‌گوید.
می‌گویم: «تو بی‌نظیری!»
دست‌هایش را توی دستم می‌گیرم.
می‌گوید: «یعنی چه طوری؟»
بعد دست‌هایش را از بین دست‌هایم بیرون می‌کشد ولی من لحظه‌ی آخر، سر انگشت‌هایش را محکم در دستم نگه می‌دارم. او نگاهش را از چشم‌هایم بر می‌دارد و به نوک انگشت‌هایمان زل می‌زند.
می‌گویم: «یعنی همین.»
پری با تکان محکمی دست‌هایش را از دست‌هایم آزاد می‌کند و می‌گوید: «تو اون شبکه که می‌ری حتماً خودشون مدل دارند.»
«نمی‌دونم. هیچ‌چی نمی‌دونم از اون‌جا.»
پری چند قدمی توی مغازه راه می‌رود. دست‌هایش را توی جیب مانتو‌یش گذاشته است.
می‌گوید: «اونا شغلشون مدله.»
لرزش دست‌های پری از توی جیب مانتو‌یش معلوم است.
می‌گوید: «باید تا حالا میومد. خیلی دیر کرده.»
«کی؟»
«افشین دیگه.»
یادم می‌افتد که افشین از من خواسته بود با پری حرف بزنم. نگاه به ساعتم می‌کنم.
می‌گویم: «به افشین بگو، مسعود کار داشت، رفت.»
از مغازه بیرون می‌آیم. دلم می‌خواهد برگردم ببینم پری نگاهم می‌کند یا نه. سریع برمی‌گردم. نمی‌دانم پری به من نگاه می‌کند یا به شیشه‌ی مغازه.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۳
ارسال دیدگاه