آخرین مطالب

» داستان » دالان (الهام قاسمی)

دالان (الهام قاسمی)

بعد از یک ساعت گشتن و پیاده‌روی توی کوچه‌های چیذر، ته یک بن‌بست در آبی زنگ‌زده را پیدا کردم. نسیم هنوز پشت خط بود. گفتم: «آره پلاکش روی کاشی شکسته است.» «خودشه.» روی در با نوارهای آهنی خم‌شده نقش پرنده‌ای دم‌دراز با کاکل فر جوش خورده بود. بالاتر از سوراخ کلید، دستگیره‌ای برنجی داشت. در […]

دالان (الهام قاسمی)

بعد از یک ساعت گشتن و پیاده‌روی توی کوچه‌های چیذر، ته یک بن‌بست در آبی زنگ‌زده را پیدا کردم. نسیم هنوز پشت خط بود. گفتم: «آره پلاکش روی کاشی شکسته است

«خودشه

روی در با نوارهای آهنی خم‌شده نقش پرنده‌ای دم‌دراز با کاکل فر جوش خورده بود. بالاتر از سوراخ کلید، دستگیره‌ای برنجی داشت. در یک‌لتی کوتاهی بود که به اندازه‌ی بیست سانت پایین‌تر از سطح کوچه بود؛ انگار در آسفالت فرو رفته باشد. روی آجرهای کثیف دیوار پر بود از نوشته‌هایی که به سختی می‌شد بخوانی. بعضی جاها شماره‌تلفن نوشته بودند و بعضی جاها اسم و فامیل و علامت‌های نامفهوم گفتم: «دعانویسه؟»

«معنیش همونه

گفتم: «فکر نکنم کار اینا باشه

پوفی پشت گوشی کشید و گفت: «ببین، تو فقط مشخصاتش‌و بده و بگو می‌خواهی بدونی کجاست. کاری به این یارو نداشته باش. بدش می‌آد ته‌توی کارش‌و بخوان درآرن

گفتم: «پس می‌رم صبح می‌آم که روشنه

«روناک! مگه می‌خوای خونه‌اش‌و بخری؟»

گفتم : «غروبه، تنهایی ترس می‌افته به جونم خب، اونم این‌جور آدما

«از نو باید نوبت بگیریم

قشنگ پشیمانی‌اش از این که خواسته به من کمک کرده باشد، توی صدایش معلوم بود. شماره‌ی این‌جا را یکی از فامیل‌های دورشان داشته، مجبور شده بود کلی دروغ سر هم کند تا بتواند شماره را بگیرد. هم از نسیم خجالت می‌کشیدم و هم نمی‌توانستم بیشتر صبر کنم. دو هفته طول کشیده بود تا همین وقت را به ما داده بود. هر هفته حساب می‌کردم چند روز دیگر می‌توانم در این وضعیت بمانم. باید تکلیفم مشخص می‌شد. چشم‌هایم را بستم، دستم را گذاشتم روی سینه و چند نفس عمیق کشیدم وگفتم: «می‌رم تو، چقدر طول می‌کشه، هان؟»

گفت: «فقط بگو نامزدت گم شده و هیچ ردی هم ازش نداری. جاش‌و می‌پرسی و می‌زنی بیرون؛ تمام. خداحافظ

گفتم: «صبر کن! حالا از کجا معلوم این بدونه کجاست؟»

صدایش بلندتر شد: «کی می‌دونه پس؟ پلیس؟ تونست پیداش کنه؟ ننه‌بابایی ازش پیدا کردی که بدونن؟ رفیقاش‌و می‌شناسی؟»

راست می‌گفت. من اگر چاره‌ای داشتم که دنبال فالگیر و رمال نمی‌افتادم. ولی ترس برم داشته بود. شاید اگر برمی‌گشتم و بیشتر فکر می‌کردم می‌توانستم خودم را قانع کنم که راستش را به پلیس بگویم. شاید اگر به آن‌ها می‌گفتم که سروش با آدم‌های عجیب‌وغریب دیگری هم ارتباط داشت که من هرگز ندیده‌بودمشان پیدایش می‌کردند. مثلا درباره‌ی آن ون سیاهی که هر وقت سر خیابان بود به من می‌گفت نروم پیشش. درباره‌ی عتیقه‌فروشی زیر آزمایشگاه لاوازیه، میدان رسالت، که اتفاقی دیدمش رفت تو و حالا دیگر اثری هم از آن عتیقه‌فروشی نیست. شاید همین حرف‌ها سر نخ بود. اما می‌ترسیدم بعد خودشان گیرش بیندازند. آمدم بگویم برمی‌گردم که نسیم قطع کرد. واقعاً کلافه شده بود. بیشتر اعصابش از این خرد بود که از اول گفته بود این آدم مشکوک است و من گوش نداده بودم. بهانه می‌آوردم که هنرمند است و همه‌ی هنرمندها درون‌گرا هستند. من مجبور بودم با او باشم. نسیم که جای من نبود ببیند سرکردن با یک پیرزن آلزایمری چقدر سخت است. هیچ‌کس نمی‌آید با دختری برود زیر یک سقف که بوی دوا و رختخواب مریض می‌دهد. هیچ مردی قبول نمی‌کند با زنی باشد که سال‌هاست تفریحش بلندبلند حرف‌زدن با مادربزرگ کرش شده. ولی سروش من را با همین شرایط قبول کرده بود. همه‌ی این‌ها برای او عادی و بی‌اهمیت بودند. نسیم که تنها دوستم بود، هیچ‌وقت نفهمید چندبار توی آن خانه خواستم کار را تمام کنم. آن نیمه‌شب وقتی از شدت افسردگی کنج حیاط خانه گریه می‌کردم صدای سروش از پشت دیوار حالم را عوض کرد. و حالا یک‌جوری مدیون او بودم.

نگفته بودم که خودم هم به بعضی کارهایش حس خوبی ندارم. مثلاً به مجسمه‌های تماماً سیاه و سنگی که بدن‌هایشان را دراز و بی‌قواره ساخته بود. به اتاق بدون پنجره‌اش توی آن خانه‌ی کلنگی. به بوی چوب سوخته که از حیاطش می‌آمد. به این‌که همیشه وسط حرف‌هایم چشم‌هایش می‌پرید. با آن‌همه چیزهای مبهم که از او دیده بودم باز هم برای من فرشته‌ی نجات از مرگ بود؛ و نسیم فکر می‌کرد من از بی‌تجربگی آویزان یک مرد غریبه شده‌ام.

ساعت شش شده بود. گوشی را خاموش کردم و دوباره چشم‌هایم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم. کلید زنگ را که فقط یک دکمه‌ی چرک روی دیوار بود فشار دادم. صدای بلند دربازکن شبیه شلیک تفنگ‌بادی پیچید توی گوشم. جیغ کلاغ‌های روی درختان باغ روبه‌روی خانه درآمد. صدایش تپش قلبم را تند کرده بود. پاهایم سِر شده بود. جرأت نداشتم پا توی خانه بگذارم. در را هل دادم. شیب آستانه‌ی در تعادلم را به هم زد و مجبور شدم یک‌قدم پایم را توی گودی راهرو تنگ‌وتاریک بگذارم. قدم بعدی‌ام هنوز توی هوا بود که در پشت سرم بسته شد. دهانم خشک شده بود. سردم بود. می‌خواستم برگردم و در را باز کنم اما چشمم جایی را نمی‌دید. فقط یک نور کمرنگ سرخ از فاصله‌ی دور کف دالان را روشن کرده بود. آرام جلو رفتم. صدای کشیده‌شدن کفش‌هایم روی کف دالان را می‌شنیدم. نمی‌شد حدس زد که موزاییک است یا سیمانی. منتظر بودم کسی صدا کند و دعوتم کند تو اما سکوت مطلق بود. نمی‌دانستم نسیم قرار را با چه کسی هماهنگ کرده بود، خود طرف یا منشی‌ای چیزی. نشده‌بود حتی بپرسم چطور پولش را داده است.

جلوتر، در اتاقی را که نور سرخ از آن‌جا توی دالان پخش شده بود دیدم. تا نزدیک در چوبی کوتاه که رسیدم برگشتم و به مسیری که از آن وارد شده بودم نگاه کردم هیچ‌چیز پیدا نبود. انگار صدمتر جلو آمده باشم. بوی پارافین شمع و سوختن علف با نم دیوار گلی قاطی شده بود. دوباره چشم‌هایم را بستم و سعی کردم آرام بشوم. با صدایی که می‌لرزید گفتم: «ببخشید

در اتاق با ضرب به دیوار خورد و باز شد. انگار کسی با لگد به آن کوبیده باشد! نفسم گرفت. قلبم داشت جایی توی حلقم می‌زد، سرم گیج می‌رفت. دستم را به دیوار گرفتم، دستم در چیزی نرم و چسبناک فرو رفت. نور سرخ توی چشمم می‌زد. دلم می‌خواست بنشینم که شنیدم صدای لرزان و خش‌داری گفت: «اسمت؟»

بدنم را صاف کردم و دستم را با بغل شلوار پاک کردم. آهسته گفتم: «روناک

صدا گفت: «اسم مادرت؟»

«آذر

صدای ورق‌خوردن کاغذ آمد. داشتم فکر می‌کردم این صدا زنانه است یا مردانه که گفت: «گم‌کرده داری؟»

گفتم: «نامزدمه، یه مرد سی‌وپنج‌ساله‌ی…»

«چند وقته؟»

گفتم: «نزدیک سه ماهه

دوباره ساکت شد. فقط صدای کشیدن خط یا نوشتن روی کاغذ می‌آمد. خیلی طولش داد. چند بار گوشم را آماده کردم تا صدای خش‌دارش را بشنوم ولی فقط خرپ‌خرپ کاغذ می‌آمد. حواسم رفت به قوس بالای در اتاقش، شبیه در طاق زیرپله‌های خانه‌ی سروش بود که هیچ‌وقت ندیدم باز باشد یا او برود تو. بارها فکر کرده بودم او با آن قد بلندش چطور می‌تواند از آن در رد بشود و هر بار تصور می‌کردم باید آن‌قدر خم بشود که زانویش تا سینه و نزدیک ریش‌های سیاهش برسد. چند بار خواستم از او بپرسم گرمش نمی‌شود با این همه ریش و مو!؟ ولی چون او هیچ وقت نپرسید چرا روی پیشانی‌ام رد سوختگی است، من هم نپرسیدم. صدای توی اتاق دوباره گفت: «بچه مال اونه؟»

برای یک‌لحظه پاهایم شل شدند. نزدیک بود زمین بخورم. هیچ‌کس نمی‌دانست که باردارم حتی خود سروش. همان‌روز که مطمئن شدم، اول از همه شماره‌اش را گرفتم. تا برسم در خانه‌اش، مرتب به تلفنش زنگ می‌زدم ولی خاموش بود. تا خانه‌اش دویده بودم اما خانه هم نبود. فکر کردم یکی از آن مسافرت‌هایی رفته که می‌گفت دوست ندارد گوشی ببرد. چند روز دیگر هم رفتم و در زدم. از همسایه‌ها پرسیدم. از درز در یادداشت انداختم. ولی نبود. هر چه نسیم گفت «رفتنش اتفاقی نیست! خواسته ولت کند! نگرد دنبالشتوی کَتم نرفت. نرفت چون پای این بچه وسط بود. باید پیدایش می‌کردم، حتی اگر شده باز هم برود باید یک‌بار دیگر می‌دیدمش. هنوز قلبم تند می‌زد، آهسته گفتم: «بله

«اسم خودش و مادرش

گفتم: «اسمش سروشه، اسم مادرش همافسانه است

دوباره سکوت شد. صدای ورق‌خوردن کتاب‌ها خیلی زودتر تمام شد ولی بعد صدای ریخته‌شدن براده آهن یا میخ توی یک جام یا کاسه‌ای چیزی را شنیدم. او را نمی‌دیدم. فقط گوشه‌ی اتاق یک بقچه یا پتویی جمع‌شده پیدا بود. کف اتاق کفپوش داشت ولی فرش نبود. حصیر یا شاید گلیم ضخیمی بود که خطوط راه‌راه تیره داشت. خودم را به سمت در خم کردم. می‌خواستم ببینمش. فقط دست‌هایش را دیدم که توی آستین‌هایش گم شده بودند. معلوم نبود نور قرمز از پشت سرش می‌تابید یا بالای سرش. میز کوچکی با پایه‌های خیلی کوتاه گذاشته بود جلویش. ظرفی شبیه کوزه را تکیه داده بود به پایه‌ی میز که از آن بخار بیرون می‌زد و تصویرش را محو می‌کرد. از وسط سقف اتاق طنابی آویزان بود که تا کف اتاق یک متری فاصله داشت. آخر طناب گره درشتی خورده بود و تهش خیلی نامنظم ریش‌ریش بود. صورتش را نمی‌دیدم ولی انگار چیزی می‌گفت. انگار زیر لب حرف میم را با آهنگی مشخص تکرار می‌کرد.

مطمئن بودم به محض این که جای سروش را پیدا کنم، تمام این جزییات را فراموش خواهم کرد؛ و تا عمر دارم هرگز به این جور جاها نمی‌روم. درست مثل آتش‌سوزی خانه‌مان که حالا دیگر هیچ‌چیز از آن به یاد ندارم مگر سایه‌ی مرد درازی که بیرون خانه ایستاده بود. جالب است که بعد از آن حادثه هیچ‌وقت خواب پدر و مادرم را ندیدم، ولی تصویر آن سایه را بارها و بارها با همان کیفیت خواب دیده‌ام.

سروصداها که تمام شد گفت: «این اسمش نیست

گفتم: «چرا همینه… سروش! سروش حقی

«جور در نمی‌آد، تار مویی چیزی ازش داری؟»

سرم داغ شد. گفتم: «نمی‌شه این نباشه! من شناسنامه‌اش‌و دیدم. اسم مادرش هم دیدم. افسانه بود

داد زد: «برو یه تار مو یا ناخن بریده ازش بیار

سست شدم. به دیوار تکیه دادم. نفسم بالا نمی‌آمد. صدای ناله‌ی گربه از جایی ته اتاق می‌آمد و بعد دود غلیظی با فشار از در بیرون زد که بوی پیاز می‌داد. سرفه‌ام گرفت. ته گلویم می‌سوخت و از چشم‌هایم اشک سرازیر شد. کمرم درد گرفته بود. در این چهار ماه احساس گرما و سبکی داشتم ولی در آن لحظه شکمم عین یک‌تکه یخ سنگین سرد شده بود. انگار به پایین‌تنه‌ام وزنه آویزان کرده بودند. پای دیوار نشستم. باورم نمی‌شد سروش بخواهد دروغ بگوید. آخر چرا باید اسم واقعی‌اش نباشد؟ او که نمی‌دانست من حامله‌ام! چرا باید فرار کند؟ می‌توانستم سقط کنم، اگر او می‌خواست. من که مشکلی با او نداشتم.

شبی که صدای ماشین‌های آتش‌نشانی را از خیابان پشت خانه شنیدم، حالم دوباره خراب شد. بلند شدم، تیغ موکت‌بری را برداشتم رفتم ته حیاط. می‌خواستم تمامش کنم. چند بار تیغه را باز و بسته کردم که یک‌دفعه پیدایش شد. گفت آمده است چون من صدایش کرده بودم. می‌گفت از آن سمت دیوار شنیده که دختری او را صدا می‌کند. در که زد فکر کردم مسافری است که آدرس اشتباهی آمده. لباسش لک و دست‌هایش سیاه بود. گفت طرح کشیده با زغال، گفت آمده بوده بیرون که تمرکز کند روی طرح جدیدش، اصرار کرد بیاید تو، گفت که من به او احتیاج دارم.

صدای توی اتاق گفت: «برو، دیگه این‌جا کاری نداری

روی زمین سریدم و رو به در خم شدم تا بلکه ببینمش. گفتم: «اگه مو بیارم چی؟»

«بلند شو برو بچه‌ات بی‌قراره

پیراهنم را جلو کشیدم. فکر می‌کردم از آن فاصله بچه را توی شکمم می‌بیند. بغض گلویم را گرفته بود. آهسته گفتم: «هنوز که پیداش نکردمبعد زدم زیر گریه.

در اتاق به هم خورد، بدون این‌که کسی را ببینم که دستگیره را کشیده است. داشت روی چیزی ناخن می‌کشید یا شاید ظرفی را هل می‌داد. حس می‌کردم توی گوش‌هایم باد است که نمی‌گذارد درست بشنوم.

سرم گیج می‌رفت، نمی‌توانستم بلند شوم. هزار فکر به سرم زد. این‌که نکند مرده باشد، نکند به حزبی گروهی چیزی وصل بوده و دستگیر شده، نکند از کشور رفته باشدبعد فکر کردم یک‌جور بروم توی خانه‌اش و تار مو پیدا کنم، سعی می‌کردم تمرکز کنم ببینم چطور می‌شود از روی پشت‌بام خودم را به حیاط و بعد به اتاق‌ها برسانم. یادم نمی‌آمد توی کدام اتاق اتفاق افتاد که صاف بروم و بالشی، رخت‌خوابی چیزی پیدا کنم بلکه تار مویش به آن چسبیده باشد. زیر دلم پیچ می‌خورد. بوی دود و پیاز گندیده با شوری اشک توی گلویم قاطی شده بود و حالم را به‌ هم می‌زد. جوری که چند بار عُق زدم. در آهسته باز شد و قامت کوچک مرد را که کنار میز کوچک ایستاده بود دیدم. لباس بلندی مثل کیسه تنش بود و موهایش مثل رشته‌های ضخیم از دو طرف شانه‌ها آویزان بودند. نور سرخ از پشتش می‌تابید و فقط بخشی از نیم‌رخش پیدا بود. نمی‌شد چشم‌هایش را دید.

با همان صدای لرزان گفت: «دنبالش نگرد

گفتم: «بر می‌گرده؟»

حرفی نزد. گفتم: «زنده است یا…»

«دنبالش نگرد

«اون نمی‌دونه من حامله‌ام. شاید اگر بفهمه بچه داره…»

نگذاشت حرفم تمام بشود. گفت: «از دستش خلاص شو

سرم را بالا آوردم. آب بینی‌ام را با سرآستین لباسم پاک کردم. به صورت باریک و حفره‌ی چشم‌هایش نگاه کردم. اشک، دیدم را تار کرده بود. چشم‌هایم را ریز کردم بلکه بتوانم جای لب‌هایش را توی صورت خشکش ببینم.

با انگشت استخوانی‌اش به شکمم اشاره کرد: «زنده بمونه میان دنبالش

«کیا؟ کیا میان؟»

«جات‌و می‌دونن

«کیا؟ بگو کیا میان دنبال بچه‌ی من؟»

«می‌دونن اینجایی. برو، برو

سرش را بالا گرفت و از ته گلو جیغ کشید و بعد صدای خفه‌ای مثل ناله‌کردن از خودش درآورد.

ساکت شده بودم، گریه‌ام بند آمده بود. دستم رفت روی شکمم. حس کردم فشاری زیر دلم تنم را سنگین‌تر می‌کرد. هم می‌ترسیدم هم می‌خواستم حرف بزند. کم‌کم نور قرمز اتاق داشت نارنجی می‌شد. صورت مرد روشن‌تر به نظر می‌رسید و حتی می‌شد ترک‌های روی گونه‌های آویزانش را دید. نفهمیدم کی جلوتر آمده ولی نزدیک‌تر شده بود. حالا لب‌های خشک و باریکش را هم می‌دیدم، انگار زمزمه کند گفت: «فقط نصفش آدمه

هنوز نمی‌دانم این را گفت یا چیز دیگری ولی همان وقت دندان‌هایم کلید شدند و زبانم مثل چوبی خشک کف دهانم چسبیده بود. جرأت نداشتم بگویم حرفش را تکرار کند. قلبم با درد و سوزش می‌تپید. لای موهایم خیس و داغ شده بود. چند بار فکر کردم بلند شده‌ام که فرار کنم ولی هنوز تنم کنار دیوار بود. تصویر مرد لای نور زرد فقط شبیه سایه‌ای شده بود با دست‌های بلند. سرم درد گرفته بود. احساس می‌کردم خوابم می‌آید. دلم می‌خواست همانجا سرم را به دیوار تکیه بزنم و بخوابم و شاید خوابیدم. در آن سرما یاد دست‌های داغ سروش افتادم، یاد آن شبی که فکر می‌کردم هر لحظه ممکن است استخوان‌هایم ذوب بشوند. یاد بوی چوب سوخته‌ای که از گردنش می‌آمد. هوای سنگین اتاقش ریه‌هایم را پر و خالی می‌کرد. به نفس‌نفس افتاده بودم، مثل شب آتش‌سوزی، ولی نمی‌ترسیدم. انگار همه‌ی آن کابوس‌ها را از نو، توی چشم‌های سروش تماشا می‌کردم بدون این‌که از تصاویر وحشت کنم. راهرویی که اتاق پدر و مادرم در آن بود پر از آتش بود و من منتظر بودم آن‌ها از میان شعله‌ها ظاهر بشوند و مرا در آغوش بگیرند. ولی فقط آتش بود که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. خودم را به پنجره چسباندم و آن‌وقت مردی را دیدم که توی کوچه ایستاده و سایه‌اش تا پای دیوار خانه آمده بود. بیست سال بود که با نفس تنگ و سرفه‌های پی‌درپی از خواب می‌پریدم و منتظر بودم کسی بیاید و در آغوشم بگیرد.

صدای شلیک تفنگ‌بادی که دوباره درآمد، کل تنم تکان خورد. سرم را رو به در آهنی چرخاندم. دالان تاریک تاریک بود. جوری همه‌جا ساکت بود که حس می‌کردم صدای جریان خون خودم را می‌شنوم. مخصوصاً در پاهایم جریان خون را حس می‌کردم. بلند شدم و نیم‌خیز ایستادم. سرم سنگین بود و نفسم سخت بالا می‌آمد. داشتم خفه می‌شدم. تاریکی و بوی نم حالم را به هم می‌زد. دست به دیوار نرم گرفتم، جلو رفتم تا این‌که دستم به چهارچوب سرد در رسید. درز در را باز کردم و پریدم توی کوچه. هوای تازه که به صورتم خورد به سرفه افتادم. دم غروب بود ولی روشنایی ضعیف هم چشم‌هایم را زد. پلک‌هایم را روی هم فشار دادم.

نمی‌توانستم صاف بایستم. خم شدم و چهاردست‌وپا تا پای دیوار خشتی روبروی در رفتم. خیس عرق همان‌جا نشستم. خیسی و سردی شلوارم تنم را به لرز انداخت. روی کفش‌هایم لکه‌ی خون غلیظ بود. پاها را توی شکمم جمع کردم. با دست‌هایی که می‌لرزید گوشی را از جیبم بیرون آوردم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۷
ارسال دیدگاه