آخرین مطالب

» داستان » چهارشنبه‌ی لعنتی (فرشته مهدوی هزاوه)

چهارشنبه‌ی لعنتی (فرشته مهدوی هزاوه)

فرشته مهدوی هزاوه صدای قیژ‌قیژ تخت آهنی بلند شد. یوسف نشست لبه‌ی تخت و سرش را میان دستانش گرفت: «باز چی شده وحید؟ نمی‌خوای دست از سرم برداری؟» «یه چیزی رو حتماً باید بهت بگم.» «لعنت به تو. مگه نمی‌بینی خواب بودم؟» یوسف از روی تخت بلند شد و چند‌بار کلافه و بی‌هدف تا انتهای […]

چهارشنبه‌ی لعنتی (فرشته مهدوی هزاوه)

فرشته مهدوی هزاوه

صدای قیژ‌قیژ تخت آهنی بلند شد. یوسف نشست لبه‌ی تخت و سرش را میان دستانش گرفت: «باز چی شده وحید؟ نمی‌خوای دست از سرم برداری؟»

«یه چیزی رو حتماً باید بهت بگم

«لعنت به تو. مگه نمی‌بینی خواب بودم؟»

یوسف از روی تخت بلند شد و چند‌بار کلافه و بی‌هدف تا انتهای اتاق رفت و برگشت.

مهتاب از لای میله‌های نورگیر به داخل اتاق می‌تابید. به سایه‌ی اریب میله‌ها نگاه کرد که روی دیوار پهن شده بود. با صدای نجوا‌گونه‌‌ای نالید: «چی از جونم می‌خوای؟»

«باید یه چیزی بهت بگم

«دِ بگو لعنتی. پس چرا لفتش می‌دی؟ معطل چی هستی؟ الان یکی بیدار می‌شه و اون‌وقته که دخل جفتمون اومده

«یه کشف تازه کردم یوسف. ببین، ببین تو می‌دونی امن‌ترین جای این جهنم‌دره کجاست؟»

«نصف شبی اومدی همینو بگی؟

«پشت بوم. آره، پشت‌بوم. تونل کندن از اولش هم اشتباه بود؛ فقط به‌ درد همون فیلم‌های هالیوودی می‌خورد

یوسف مویی از وسط ابرویش کَند و همان‌طور که به دیوار خیره شده بود، زمزمه کرد: «تو از اولش هم دیوونه‌‌ بودی

«باید حفاظ نورگیر رو خراب کنیم. باید از اول می‌رفتیم سراغ حفاظ نورگیر! باید سه سال پیش اینو می‌فهمیدیم یوسف

«دست از سرم بردار

«گوش کن یوسف. ببین. امکان نداره بعدش بتونن ردمونو بزنن. عباس رو که یادته؟ عباس فضلی. همون که صد دفعه برات تعریف کرده بودم. فاصله‌ی خونه‌ش تا اینجا دو کیلومتر هم نیست. خونه‌ی پدریشه. بهش زنگ زدم یوسف. امکان نداره بعدش بتونن ردمونو بزنن…»

یوسف دراز شد و پتو را کشید روی تنش. ولی چند ثانیه بعد، دوباره با یک حرکت سریع، بلند شد و نشست. پیشانی‌اش پر شده بود از قطره‌های درشت عرق. چنگ زد به پتو. پتو را مچاله کرد. نفسش به‌سختی بالا می‌آمد. سرش را عقب برد؛ چشم‌هایش را بست و چندبار با تمام قوا برای نفس کشیدن تقلا کرد.

وحید دوباره در گوشش گفت: «چهارشنبه‌ شروع می‌کنیم رفیق. موافقی؟چهارشنبه. خوبه؟»

«دست بردار. به هر کی می‌پرستی فقط دست از سرم بردار

«از چی می‌ترسی یوسف؟ از نورگیر به پشت‌بوم که مثل آب خوردنه! به جون خودت ساعت ۳ صبح، هیچ نگهبانی اونجا رو دید نمی‌زنه. بگو از چی می‌ترسی آخه؟»

زمزمه و نجوا با صدای خرناسِ هم‌اتاقی‌ها می‌آمیخت و در دل یوسف، غوغا و آشوب به‌پا می‌کرد. مطمئن بود چیزی در گلویش ‌گیر کرده. نگاه بی‌رمقش را دوباره به سایه‌ی خاکستری میله‌ها دوخت و به‌زحمت توانست لب‌های خشکش را باز کند:

«تو هیچ‌وقت آدم نمی‌شی وحید

«جا نزن یوسف. سر جدت جا نزن. به‌خاطر دخترت. از پشت بوم فقط سه متر باید بپریم. فکر اونجاش رو هم کردم. تو فقط گوش کن…»

«نه، تو گوش کن. این‌دفعه دیگه هیچ‌چی مثل قبل نیست

«یادته یوسف؟ یادته آخرین بار وقتی با هم توی حیاط قدم می‌زدیم چی تعریف کردی برام؟ گفتی همیشه عادت داشتی طلا رو بگیری تو دستات و ببری بالا. بالای بالا. یه‌جوری که همه خیال کنن می‌خوای الان بندازیش توی هواگفتی ولی هیچ‌وقت دلت نیومد بندازیش بالا. یادته لامصب؟ یادته می‌گفتیمی‌گفتی فقط قیافه‌اش وقت‌هایی که بهش کیوی می‌دادی بخوره…»

یوسف به گریه افتاد؛ بعد انگار چیز ترشی در دهان گذاشته باشد، دیوانه‌وار صورتش را منقبض کرد؛ آب دهانش را محکم قورت داد و لب‌هایش را برجسته کرد.

وحید دوباره گفت: «مرد، دخترت مهر که بیاد می‌ره کلاس اول. هیچ می‌دونی چند ساله پیشش نبودی؟ ببینم اصلاً تو حالیته اون پسرخاله‌ات برای چی هردفعه برای طلا عروسک و اسباب‌بازی میاره؟»

یوسف صورتش را با کف دستانش پوشاند و به هق‌هق افتاد.

«قول بده یوسف. قول بده تا آخرش با منی. چهارشنبه استارت می‌زنیم. چهارشنبه یوسف. همین که می‌گم. قول می‌دم تا یک هفته دیگه، تو پیش طلا باشی و من پیش ماهان

یوسف که به پهنای صورت اشک می‌ریخت، یک‌لحظه صدای خودش را شنید که می‌گفت:

«هههه! قول می‌دی؟! یه هفته دیگه؟! تو غلط زیادی می‌کنی اسم دختر منو به زبون میاری…»

«چهارشنبه یوسف، چهار…»

«ساکت شو احمق. ساکت شو. نمی‌شنوی داره صدا میاد؟ گوش کن. داره صدا میاد. می‌شنوی؟ به‌خدا داره صدا میا‌د

یوسف تپش قلبش را در گلو، گوش‌ها و پشت پلک‌هایش حس کرد.

یک‌مرتبه صدای فریاد بلند شد: «می‌گم می‌ذاری بکپیم یا نه؟»

صدا، بم و رها، از طبقه‌ی بالای تختِ روبرو می‌آمد.

همان‌موقع یوسف حس کرد تخت خودش هم، مثل کشتی‌ای که در دریای متلاطم گیر افتاده باشد به حرکت درآمده و صدای بالاسری‌اش را شنید که با عصبانیت داد می‌زد:

«تو نمی‌خوای بتمرگی یوسف؟! وحید، وحید، درد بی‌درمون و وحید. می‌دونی چند شبه نذاشتی کپه مرگمونو بذاریم؟

صدا دوباره از تخت روبه‌رو بلند شد: «خوب گوش‌هاتونو باز کنید. با همه‌تونم. فردا یه چیزی می‌نویسید روی کاغذ، می‌زنید به این یخچال بی‌صاحاب. به دیوار، به تلویزیون، به هر کوفتی؛ می‌نویسید می‌چسبونید جلوی چشم این قرمساق. بلکه حالیش بشه. بلکه دیگه دست برداره از سر کچلمون

صاحبِ صدا، محکم چیزی را به سمت یخچال پرت کرد. بعد با دستانش صدایی درآورد و این‌بار بلند‌تر از قبل فریاد زد:

«می‌نویسید که بابا، چهارشنبه‌ی پیش اعدام شد. وحید کوفتی، وحید ازغندی فرزند مسلم، چهارشنبه‌‌ی پیش اعدام شد، رفت. اعدام و خلاص

مهر ماه ۱۴۰۱


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۵
ارسال دیدگاه