آخرین مطالب

» داستان » بوی عطر من (سمانه خادمی)

بوی عطر من (سمانه خادمی)

سمانه خادمی شب که رسیدم خانه، حوصله‌ی خودم را هم نداشتم. از بعدازظهر آن‌قدر توی پاساژ توی این مغازه و آن مغازه دنبال مشتری گشته بودم که پا و کمرم داشت قلم می‌شد. کیفم را جوری پرت کردم روی تخت که افتاد زمین و همه‌چیزش ولو شد. خواستم با نوک پا خرت‌وپرت‌هایش را جمع کنم […]

بوی عطر من (سمانه خادمی)

سمانه خادمی

شب که رسیدم خانه، حوصله‌ی خودم را هم نداشتم. از بعدازظهر آن‌قدر توی پاساژ توی این مغازه و آن مغازه دنبال مشتری گشته بودم که پا و کمرم داشت قلم می‌شد. کیفم را جوری پرت کردم روی تخت که افتاد زمین و همه‌چیزش ولو شد. خواستم با نوک پا خرت‌وپرت‌هایش را جمع کنم یک‌طرف که یکهو چشمم افتاد به تکه‌کاغذ کوچکی که روی آن یک شماره موبایل نوشته شده بود. اصلاً نفهمیده بودم، کی و کجا شماره‌اش را انداخته بود توی کیفم. در ذهنم دنبال آدم‌هایی گشتم که از عصر در پاساژ دیده بودم. یک‌جورهایی دلم می‌خواست شماره برای آن پسری باشد که بلوز آبی تنش بود و دستبند چرم بسته بود. فکر کردم کار همان است. همان موقعی که داشت یکی‌یکی روسری‌ها را برایم روی میز ولو می‌کرد، کیفم کنار دستش بود. فهمیده بود از او خوشم آمده، خودش را زده بود به آن راه. از همان مردها که تا در باغ سبز نشانشان می‌دهی، آن روی سگشان را رو می‌کنند. خب مثل آدم آن شماره‌ی کوفتی را می‌دادی دستم. شاید حرف پیش می‌آمد، یک گپی هم می‌زدیم. من هم بی‌خود آن پاساژ گل‌وگشاد را آن‌همه بالا و پایین نمی‌کردم.

در زندگی من همیشه یک نفر بوده. از همان پانزده‌شانزده‌سالگی که با پسرهای همسایه و محل نامه ردوبدل می‌کردم تا بعدش که با یکی‌دوتا از پسرهای فامیل یواشکی تلفن‌بازی می‌کردم. الان هم که چند سالی هست همه کارم را با این گوشی کوفتی می‌کنم. وقتی می‌گویم کار، منظورم واقعاً کار است. از بازاریابی و فروش لباس گرفته تا وقت‌گذرانی و چت و وراجی‌های آخر شب. همیشه هم در همین حد مانده. بیشترش را گذاشته‌ام برای وقتی که کسی را پیدا کردم که واقعا دوستم داشته باشد و دوستش داشته باشم. من به همان پارک و سینما و رستوران رفتن راضی‌ام؛ ولی دردم این است که نمی‌توانم یک‌جوری زندگی کنم که کسی نباشد تا با او بروم این کارها را بکنم. یعنی اصلاً جور دیگرش را بلد نیستم. الان هم یک ماهی می‌شود که با صادق به‌هم زده‌ام. پسر بدی نبود ولی آن اواخر زیادی مرا خر فرض کرده بود، مجبور شدم سرش را بکوبم به طاق. آن روز هم که بعد از یک ماه دیدم دوباره از تنهایی دارم خل می‌شوم، بلند شدم، مژه مصنوعی‌هایم را گذاشتم و راه افتادم توی پاساژ. این‌جور وقت‌ها فقط مژه مصنوعی به کار آدم می‌آید.

از وقتی صادق گورش را گم کرد، مثل گربه‌ی بی‌سبیل مدام به در و دیوار می‌خوردم. یکی دو هفته بعدش چند باری شماره‌اش را گرفتم تا با او حرف بزنم، اما هر بار ردم کرد. اصلا فکر نمی‌کردم آن‌قدر عقده‌ای و بدبخت باشد که بخواهد از آن کارها کند. آن روز هم به بهانه‌ی بازاریابی رفته بودم پاساژ که از شر فکر و خیال‌هایم خلاص شوم که روسری‌فروش را دیدم. نصف صادق هم قدوهیکل نداشت ولی موهای قشنگی داشت و جوری حرف می‌زد که انگار دو سال بود آدم را می‌شناخت. مطمئن بودم شماره کار خودش است. خواستم گوشی را بردارم و زنگ بزنم که یکهو پشیمان شدم. آدم اگر ساعت یازده شب به هر مردی زنگ بزند، شروع می‌کند به چرت‌وپرت گفتن و فکر و خیال الکی کردن؛ حالا هر مردی می‌خواهد باشد، فرقی نمی‌کند. توی این‌جور چیزها همه‌شان مثل همند. عوضش آن شب را راحت خوابیدم. سر فرصت موهایم را شانه کردم، مژه‌هایم را کندم و خیالم راحت بود از اینکه یک نفر را دارم که فردا به او زنگ بزنم.

صبح، زود از خواب بیدار شدم. یک اخلاق گندی دارم که اگر قرار باشد با کسی آشنا شوم، دیگر خواب‌وخوراک ندارم. نصف مردهای زندگی‌ام را سر همین ندیدبدیدبازی‌ها پر داده‌ام. یک‌جوری بیدار شدم که مثلاً خیلی هم زود نیست و وقتش بوده دیگر بیدار شوم و به کار و زندگی‌ام برسم. کار و زندگی‌ام همان شماره بود. صبحانه را خورده و نخورده گوشی را برداشتم و شماره را گرفتم. جواب که داد شروع کردم به حرف زدن با آن یکی صدا. آن یکی صدا، حکم مژه‌مصنوعی را پشت تلفن دارد. یک‌جورهایی نازک‌تر و لوس‌تر و کش‌دارتر از صدای خودم است. صادق لعنتی می‌گفت پشت تلفن صدایم مثل گربه‌ای می‌شود که غذا گیرش نیامده. البته زر مفت می‌زد. این را موقعی گفت که سرش را کوبیده بودم به طاق. صدای مرد پشت خط که یک‌جورهایی هم عجیب بود و هم ناآشنا، گفت دوست دارد مرا ببیند. خواست ظهر بروم کافه‌ی نزدیک میدان محلمان بنشینم تا بیاید دنبالم. آن‌قدر حواسم پی روسری‌فروش بود که اصلاً نپرسیدم من را کجا دیده و کی شماره‌اش را انداخته توی کیفم. تلفن را که قطع کردم، کک افتاد به جانم که موهایم را چه‌کار کنم. باید با آن حالت وزوزی و سوخته یک کاری می‌کردم. روسری‌فروش‌ها خیلی روی مو و این چیزها حساسند از بس که در روز روسری را روی سر زن‌ها امتحان می‌کنند. یک تکه موی شرابی برداشتم و با سنجاق محکم وصلش کردم به جلو موهایم، طوری که بریزد روی پیشانی‌ام. کاری هم نداشتم که رنگش دو سه درجه تیره‌تر از موی خودم بود. گذاشتمش، چون مطمئن بودم یکی از آن روسری‌های حریر را بر می‌دارد و با خودش می‌آورد.

توی کافه که منتظرش نشسته بودم، یک‌جورهایی ته دلم فکر می‌کردم که روسری‌فروش، همان کسی است که قرار است واقعاً دوستم داشته باشد. همیشه از این فکرها می‌کنم. هربار که می‌خواهم برای اولین بار مردی را ببینم فکر می‌کنم او همان مردی است که منتظرش هستم. کسی که بتوانم برایش چیزهایی را بگویم که تا قبل از آن به هیچ کس دیگری نگفته‌ام.

داشتم خودم را توی آینه جیبی‌ام نگاه می‌کردم که کسی از پشت سر، اسمم را صدا کرد. برگشتم ببینم روسری‌فروش کجا ایستاده که چشمم افتاد به یک بچه ریغوی دوزاری که صاف ایستاده بود کنار میز و زل زده بود به من. اول فکر کردم گارسون است ولی وقتی چند لحظه همان‌طور زل زدم توی چشم‌هایش فهمیدم خودش است. آینه‌به‌دست نشسته بودم و توی دلم خداخدا می‌کردم که طرفم او نباشد. لامذهب چنان موهای سرش را نمی‌دانم با چه کوفتی چسبانده بود به سرش که آدم فکر می‌کرد اصلاً مو ندارد. اجازه خواست بنشیند. بعد دو شاخه گل رزی را که برایم آورده بود گذاشت جلویم و نشست. به خودم گفتم شانس مرا ببین که از کجا به کجا رسیده‌ام. آینه را گذاشتم توی کیفم و زورکی لبخند زدم. بعد پرسیدم کجا مرا دیده و کی شماره‌اش را انداخته توی کیفم؟ حسابی خورده بود توی ذوقم. پشت چشم نازک کردم و دست به گل‌ها نزدم. پیشخدمت را صدا زد تا سفارش بدهیم. قبلش خواستم از جا بلند شوم ولی دیر شده بود. خودش هم آن‌قدر خجالت کشیده بود که نمی‌دانست باید چه بگوید. بالاخره یک‌جوری نظر مرا پرسید و سفارش داد. تازه انگار نقطه‌ضعفم را می‌دانست که یک کیک شکلاتی اضافه هم گفت برایمان بیاورد. اولش کمی مِن‌مِن کرد ولی بعد شروع کرد از خودش گفتن که اسمش عقیل است و شاگرد نانوایی محلمان است و آن روز صبح موقع نان گرفتن شماره‌اش را انداخته توی کیفم. چه کسی باورش می‌شد؟ شاگرد نانوایی سر کوچه‌مان بود که من تابه‌حال حتی یک‌بار هم ندیده بودمش. یعنی اگر هم دیده بودم یک‌جوری دیده بودم که انگار اصلاً ندیده بودم. لهجه هم داشت، آن هم چه لهجه‌ای. ایرانی بود ولی آن‌طور که می‌گفت خانواده‌اش یک جایی زندگی می‌کردند که حتی اسمش را نشنیده بودم. همان‌طور وارفته روی صندلی نشسته بودم و فقط گوش می‌کردم؛ نه این‌که نخواهم، اصلاً حرفی برای گفتن نداشتم؛ تنها کاری که می‌توانستم بکنم آن بود که آن تکه‌ی بزرگ کیک شکلاتی را بخورم و منتظر بمانم تا حرف زدنش تمام شود و من بروم گورم را گم کنم. یک‌جوری حرف می‌زد انگار من یک بتی چیزی بوده‌ام و خودم تابه‌حال نمی‌دانسته‌ام. دقیق نمی‌توانم بگویم ولی انگار آن وسط‌ها شعر هم برایم خواند. گفتم:

«ببین من نمی‌خوام ناراحتت کنم. ولی یه سوءتفاهمی پیش اومده

سرش را انداخته بود پایین و لبخند می‌زد. مطمئنم که لبخند می‌زد. دوباره گفتم:

«پشت تلفن، من تو رو با کس دیگه‌ای اشتباه گرفته بودم

توی همین مایه‌ها یک چیزهای دیگر هم سرهم کردم. حتی گفتم از نظر سنی هم بگیریم، هفت‌هشت سالی از من کوچک‌تر است. بعد با همان لبخند مسخره و بی‌دلیلش گفت:

«یک ساله که دارم لحظه‌شماری می‌کنم این‌طوری روبروی شما بشینم و صدای شما رو بشنوم

مردک دیوانه. این دیگر چه‌جورش بود. خواستم بگویم، یک سال؟ یعنی همان موقع‌ها که تازه با صادق شروع کرده بودم؟ اما چیزی نگفتم. حالم خوب نبود. یک‌جورهایی گیج‌ومنگ بودم. همان‌طور ریزریز داشت حرف می‌زد. خواستم بلند شوم و از آن‌جا فرار کنم که یک‌دفعه یک جعبه کادوی قشنگ از جیبش درآورد و گذاشت روی میز. شاخم داشت در می‌آمد. انتظار این یک کار را از شاگرد نانوایی سر کوچه نداشتم. خواستم تشکر کنم و هدیه‌اش را پس بدهم ولی فضولی نگذاشت بدون آن‌که بازش کنم ول کنم بروم.

من اصلاً از آن دخترها نیستم که با یک نفر می‌گردند و در کنارش صد نفر را توی آب‌نمک می‌خوابانند برای روز مبادا. من مرام‌های خودم را دارم. اگر از کسی خوشم نیاید یا نخواهم با کسی بمانم، تکلیفش را روشن می‌کنم. از لوس‌بازی هم خوشم نمی‌آید. ولی خب همیشه یک چیزی پیدا می‌شود که گند بزند به مرام‌های آدم. به‌خاطر همان هم دوباره نشستم و پاپیون روبان صورتی را باز کردم و در جعبه‌ی نقره‌ای‌رنگ را برداشتم. گندش بزنند. واقعاً گندش بزنند که آن شاگرد نانوا فهمیده بود من چه عطری دوست دارم ولی صادق و بهمن و شاهین و احمق‌های قبلی نفهمیده بودند. خودش شروع کرد با صدای ضعیفش توضیح دادن که همیشه بوی این عطر را از من می‌شنیده و چقدر بدبختی کشیده تا بین صدتا عطر بوی مرا پیدا کند. لعنتی انگار صد سال بود که مرا زیر نظر داشت و همه چیزم را فهمیده بود. حتی می‌دانست که یک‌روزدرمیان چه ساعتی برای خریدن نان می‌روم. بربری خشخاشی دوست ندارم و حوصله ندارم آرد چسبیده به نان را با برس پاک کنم. منظورم این است که کمتر پیش می‌آید کسی این چیزها را در مورد آدم بداند. همین هم باعث شد برای رفتن زیاد عجله نکنم. فکر کردم حتی اگر بخواهم محض تنها نبودن موقت هم چند روزی را با او بگذرانم، آبرویم را چه کنم؟ اگر کسی من را با آن فسقل‌بچه‌ی شاگرد نانوا می‌دید، چه؟ اگر صادق می‌دید که بعد از او با چه تحفه‌ای راه افتاده‌ام این‌ور و آن‌ور می‌روم چه خاکی باید به سرم می‌ریختم؟ باید اعتراف کنم که کمی شل شده بودم. هر کس دیگر هم اگر بود کمی شل می‌شد. بالاخره یک نفر پیدا شده بود که مرا می‌دید. یک نفر که برایم وقت گذاشته بود تا عطرم را پیدا کند. برایم کیک شکلاتی بخرد و حواسش به عادت‌های مزخرف من باشد. با تمام وجود داشتم سعی می‌کردم از نگاه‌هایش فرار نکنم. تمام سعیم را کردم و نتوانستم. چشمم می‌افتاد به گونه‌های قرمزش، یکهو همه چیز یادم می‌رفت.

هر کاری کردم، نشد که بنشینم و با او معاشرت کنم. به هر جان‌کندنی بود جوابش کردم و عطرش را پس دادم و از آن‌جا زدم بیرون. نمی‌توانم درست بگویم حالت چشم‌هایش چطور تغییر کرد وقتی گفتم نمی‌توانم با او باشم و آمدنم به آن‌جا به‌خاطر یک اشتباه کوچک بوده. بعد از آن هم نمی‌دانم چرا آن‌قدر حالم گرفته بود. ولم می‌کردند تا خود خانه گریه می‌کردم. یک‌جورهایی از خودم چندشم شده بود که حتی صبر نکرده بودم درست‌وحسابی از او تشکر کنم. به او که حتی نگذاشته بود پول سفارشم را خودم حساب کنم. سر کوچه هم تا چشمم افتاد به نانوایی بربری، بیشتر حالم گرفته شد. حقم بود؛ باید همان‌طور می‌شد تا متوجه می‌شدم چه آدم ظاهربین و بدبختی بوده‌ام و نمی‌دانستم.

یک هفته‌ی تمام مثل بیوه‌های شوهرمرده کنج خانه عزا گرفتم چون نمی‌توانستم قیافه‌ی آن یارو را وقتی می‌گفتم او را با کس دیگری اشتباه گرفته‌ام، فراموش کنم. حالم از خودم و وضعیت زندگی‌ام به‌هم می‌خورد. همان‌طور مانده بودم با ده جین شلوار کتان و مخمل کبریتی تلنبار شده گوشه‌ی خانه که از کیش بار کرده بودم دنبال خودم آورده بودم برای فروش و حالا نه دلم می‌رفت کسی را راه بدهم برای بازدید و نه حوصله‌اش را داشتم. تقریباً یک هفته بعد بود که صادق از صبح شروع کرد به زنگ زدن. پشت سر هم هر نیم‌ساعت شماره‌ام را می‌گرفت و تا رد نمی‌کردم قطع نمی‌کرد. معلوم نبود چه‌کار داشت که دوباره داشت آفتابی می‌شد. اصلاً حوصله‌ی دیوانه‌بازی‌هایش را نداشتم. یک ماه دیر کرده بود و زیادی از دهن افتاده بود. سر ظهر بالاخره گوشی‌ام را از دسترس خارج کردم و راه افتادم برای خرید. مثل آن چند روز درست وقتی که مطمئن بودم نانوایی تعطیل است، از خانه زدم بیرون. نمی‌خواستم چشمم به چشم شاگرد نانوا بیفتد. به اندازه کافی خودم از خودم بدم آمده بود و لازم نبود دوباره داغ دلم تازه شود. بدوبدو از میوه‌فروشی سر خیابان چندتا خیار و گوجه خریدم و سر راه از سوپرمارکت شیر و ماست و تخم مرغ. بعد بدون آن‌که وقت تلف کنم، خودم را به آن‌طرف خیابان رساندم. وقتی داشتم از جلو نانوایی بسته رد می‌شدم، عقیل را دیدم که نشسته بود جلو در و با گوشی‌اش ور می‌رفت. سرعتم را کم کردم و زیرچشمی نگاهی به سر و وضعش انداختم. شلوار گشاد خاکی‌رنگ و تی‌شرت سفیدِ رنگ‌ورو رفته‌ای تنش بود و موهایش همان‌طور شلخته ریخته بود روی پیشانی‌اش. نمی‌دانم چرا قیافه‌اش توی آن حالت جالب‌تر به‌نظرم آمد. یکهو دلم خواست بدانم توی آن گوشی با کی چت می‌کند. بعد بدون آن‌که متوجه من شود پیچیدم توی کوچه خودمان. وقتی رسیدم خانه، همه‌اش به فکر عقیل بودم. گوجه‌ها را ریختم توی ظرفشویی و رفتم تا لباسم را عوض‌کنم. بی‌دلیل تلفنم را دوباره روشن کردم و از آن‌موقع همه‌اش بیخودی نگاهم به گوشی بود و منتظر بودم زنگ بخورد. گوجه‌ها را خرد کردم و ریختم توی ماهیتابه که باز تلفن زنگ زد. یک متری از جا پریدم و دویدم سمت گوشی. عقیل نبود. صادق بود. آدم مریضی بود. اگر جوابش را نمی‌دادم می‌خواست تا توی تابوت هم زنگ بزند. با همان صدای دورگه‌ی مزخرفش گفت:

«چرا جوابمو نمی‌دی؟»

«بگو

«بداخلاقی چرا؟»

«کار دارم. حرفتو بزن

ننربازی‌اش گل کرده بود. گفت:

«عصر بیام دنبالت بریم فرحزاد؟»

«که چی بشه؟ باز دور و برت خلوت شد یاد من افتادی؟»

«ساعت هشت آماده باش میام دنبالت

«نه نیا. من با تو جایی نمیام

فکر کنم خودش هم از طرز حرف زدن من تعجب کرده بود که بعد از چند لحظه سکوت دوباره گفت:

«لوس نشو. بیا می‌ریم اون‌جا چند سیخ جیگر می‌خوریم، حرف هم می‌زنیم

اگر آدم یک هفته پیش بودم، حتماً قبول می‌کردم. می‌گفتم گور بابای طاقچه‌بالا و حتماً بیاید دنبالم. گفتم:

«واقعاً چی درباره‌ی من فکر کردی؟ فکر کردی نشسته‌ام گوشه‌ی خونه هر وقت تو بشکن زدی، بدوم بیام پیشت؟ انقدر بدبختم؟»

«بابا اصلاً من غلط کردم خوبه؟ تو خوب، تو باکلاس، تو همه‌چی تموم. چرا این‌جوری شدی حالا؟»

«چیزی که می‌خوای اون‌جا بگی، همین‌جا بگو

بعد شروع کرد با آن صدای چندش‌آور به زور نازک‌شده‌اش، یک مشت اراجیف سرهم کرد. در مورد این‌که آن مدت کار داشته و سرش شلوغ بوده و وقت نکرده زودتر بیاید منت‌کشی. از آن حرف‌ها که مطمئنی همه‌شان دروغند. از آن حرف‌ها که هزاربار شنیده‌ای و می‌دانی پشتش هیچ چیز نیست. یکهو وسط حرف‌هایش گفتم:

«باشه صادق بیا

«جون من؟»

«تا یه ساعت دیگه می‌تونی این‌جا باشی؟»

ترسیدم اگر بیشتر نه بیاورم، تلفن را قطع کند. گفتم بیاید دنبالم تا مرا از آن خانه‌ای که پر شده بود از کیسه و سلفون و شلوار، بردارد ببرد جایی که بتوانم آن فکرهای مزخرف را از سرم بیرون کنم. من ادم تنهایی نبودم. نمی‌خواستم دوباره با صادق شروع کنم. فقط می‌خواستم آن شب‌وروزهای لعنتی را یک‌جوری سر کنم. برای همان هم وقتی قبول کرد که همان‌موقع بیاید، دویدم توی حمام و بعدش آرایش کامل کردم. سرسری اتاق‌خواب و تختم را مرتب کردم و دستی به سر و روی خانه کشیدم.

نیم‌ساعت بعد صادق جلو در بود. حسابی به خودش رسیده بود و همان ادکلنی را زده بود که عاشقش بودم. از ماشین پیاده شده بود و نیشش تا بناگوش باز بود. از دیدنش هیچ حس خاصی نداشتم. حتی بیشتر دلم می‌خواست یکی بخوابانم زیر گوشش تا آن‌که آن‌جا بایستم و هرهر بخندم. سوار که شدم، کمی از آن احوال‌پرسی‌های مسخره کردیم و بعد راه افتادیم. همان‌طور که حرف می‌زد، صدای پخش را بلند کردم تا بیشتر از آن، صدای نکره‌اش را نشنوم. وقتی از جلو نانوایی رد می‌شدیم، عقیل جلو در نبود. به نظرم آمد یک جایی ته مغازه دیدمش که روپوش پوشیده بود و کار می‌کرد. به میدان نرسیده، یکهو زدم روی دست صادق و اشاره کردم میدان را دور بزند و برگردد. جلو نانوایی گفتم صبر کند تا نان بخریم. همان‌طور که حسابی تعجب کرده بود، آن‌طرف خیابان پارک کرد. همراهش از ماشین پیاده شدم و رفتیم سمت نانوایی. پاشنه‌ی کفشم خیلی بلند بود و برای راه رفتن باید بازوی صادق را می‌گرفتم. عقیل ما را دید که از خیابان رد می‌شدیم. حتی یک‌لحظه ایستاد و همان‌طور زل زد به ما. با یک دست شال نازکم را گرفته بودم و با دست دیگر بازوی صادق را. وقتی رسیدیم، صادق که هنوز گیج بود، با صدای بلند پرسید که نان دارند یا نه. عقیل که همان‌طور خیره به من مانده بود، یواش گفت:

«هنوز تنور داغ نشده

صادق آمد سمت من و گفت:

«می‌گه تنورشون آماده نیست. بریم حالا برگشتیم می‌خریم

«حالا که تا این‌جا اومدیم، وایسیم بخریم دیگه

صادق حسابی کلافه شده بود. مانده بود چرا آن‌وقت بعدازظهر بعد از یک ماه دوری و بی‌خبری، باید با من جلو نانوایی منتظر داغ شدن تنور بایستد. گفتم:

«خیلی هوس بربری کردم صادق. یه‌کم صبر کنیم، می‌خریم می‌ریم دیگه

بعد خودم را لوس کردم تا بیشتر گیر ندهد. چندبار گفت که لااقل من بروم بنشینم توی ماشین که قبول نکردم. همان‌طور نگاهم به عقیل بود که خمیرها را چانه می‌گرفت و زیرچشمی ما را می‌پایید. یکی‌دوبار هم با من چشم‌درچشم شد و زود نگاهش را دزدید. صادق زیر گوشم زر می‌زد و من خنده‌های الکی تحویلش می‌دادم. یادم هست که یک‌بار شالم افتاد و صادق خودش شال را کشید روی سرم و من عشوه‌خرکی تحویلش دادم.

عقیل عصبی بود. تندتند کار می‌کرد و چانه‌ها را روی میز می‌کوبید. تمام وقت حواسش به من بود و صدای خنده‌هایم را می‌شنید. حتی دید که صادق یکی دو پک از سیگاری را که می‌کشید داد من بکشم. خودش سیگار را می‌گذاشت گوشه‌ی لبم و من لب‌هایم را غنچه می‌کردم و دودش را در هوا ول می‌دادم. یک‌جورهایی کرک‌وپر صادق هم ریخته بود. اصلاً نمی‌فهمید چطور من از آن وحشی‌گری پشت تلفن به این لوندی جلو نانوایی رسیده بودم. خودم هم نمی‌دانستم چه غلطی می‌کنم. صادق را برداشته بودم، برده بودم دم در مغازه‌ی کسی که بوی عطر مرا از میان همه‌ی عطرهای دیگر شناخته بود. صادق را با آن قد دراز و موهای خوش‌حالت کشانده بودم تا به عقیل بفهمانم من با چه کسانی می‌پرم. بگویم ببین، کسی مثل این لایق من است. لابد می‌خواستم مجبورش کنم از خودش بدش بیاید. دقیقاً مثل خودم که حالم از خودم به‌هم می‌خورد.

نان را که انداخت روی میز، به خودم آمدم. دست صادق روی شانه‌ام بود و شالم افتاده بود روی دوشم. عقیل همان‌طور ایستاده بود پشت میز و زل زده بود به ما. صادق پول نان را حساب کرد و دزدگیر ماشین را زد. چند لحظه‌ای با عقیل تنها ماندم و بعد وقتی می‌رفتم سمت ماشین، تمام‌وقت سنگینی نگاهش را روی بدنم حس کردم. سوار که شدیم و راه افتادیم، یک لحظه برگشتم. پنجره‌ی نانوایی خالی بود. عقیل آنجا نبود و نان داغ پوست دستم را می‌سوزاند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۵
ارسال دیدگاه