آخرین مطالب

» داستان » دایناسور (مهدیه عابدی)

دایناسور (مهدیه عابدی)

فقط نیم‌ساعت مانده که هواپیما بلند شود. هامون همان‌طور با لباس و جوراب توی بغل آرش خوابش برده. پتو را می‌کشم روی هردویشان و بلند می‌شوم. پرده کرکره‌ای آشپزخانه را می‌زنم بالا. هوا دارد روشن می‌شود.کتری را آب می‌کنم و می‌گذارم روی گاز. در یخچال را باز می‌کنم. بردیا و آزاده از روی در نگاهم […]

دایناسور  (مهدیه عابدی)

فقط نیم‌ساعت مانده که هواپیما بلند شود. هامون همان‌طور با لباس و جوراب توی بغل آرش خوابش برده. پتو را می‌کشم روی هردویشان و بلند می‌شوم. پرده کرکره‌ای آشپزخانه را می‌زنم بالا. هوا دارد روشن می‌شود.کتری را آب می‌کنم و می‌گذارم روی گاز. در یخچال را باز می‌کنم. بردیا و آزاده از روی در نگاهم می‌کنند و می‌خندند. صدای نق‌و‌نوق هامون بلند می‌شود. در یخچال را می‌بندم.

هوا دارد روشن می‌شود. باریکه‌‌های نور از بین کرکره‌ها روی کفِ آشپزخانه ریخته. صدای شُرشُرِ آب از توی دستشویی می‌آید. آرش از دستشویی می‌آید بیرون و یک‌راست می‌رود توی اتاق و بعد با یک لنگه جورابِ طوسیِ راه‌راه توی دستش و پوشۀ قرمزی هم دست دیگرش می‌آید جلوی ورودی آشپزخانه. آرام می‌گوید:

«این پیرهن سبزۀ مَن رو کجا گذاشتی عزیزم؟»

برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. می‌گویم: «نمی‌دونم عزیزم. حتما توی کمدِ خودته

آرش در کابینت‌ها را باز و بسته می‌کند و بعد سر می‌کشد داخل یخچال و می‌گوید:

«هیچ‌چی نداریم صبحانه؟»

یک لحظه مکث می‌کنم و عکس را از روی کابینت برمی‌دارم و با آهن‌رُبای بنفش می‌چسبانم روی یخچال و می‌گویم: «نیمرو می‌ذارم ولی نون نداریم

از آشپزخانه می‌آیم بیرون. روی زمین پُر از اسباب‌بازی است. پایم گیر می‌کند توی لِگوها و توپ‌ها. تندتند جمعشان می‌کنم و می‌ریزم توی سبدِ آبیِ بزرگ. می‌روم توی اتاق خواب و در کمد را آرام باز می‌کنم. هامون پهلوبه‌پهلو می‌شود. پیراهن‌ها مچاله و چُروک توی کمد افتاده. پیراهنِ سبز را درمی‌‎آورم و نگاه می‌‎کنم. از اتاق که می‌آیم بیرون، پایم می‌رود روی عروسکِ هامون. دایناسور سبزی است که هر طرفش سه تا دکمه دارد. صدای دایناسور در می‌آید: «مامی، آی لاو یو. دَدی آی لاو یو

خم می‌شوم که دایناسور را بر‌دارم. جعبه‌اش افتاده کنارِ در. جعبه را برمی‌دارم. رویش نوشته: برای هامون جانم، از طرف دایی بردیا.

یاد حرف‌های دیشبِ بردیا می‌افتم. دوباره می‌آیم توی آشپزخانه و می‌گویم: «لینکی رو که بردیا دیشب توی گروه فرستاد دیدی؟»

چای را قورت می‌دهد و می‌گوید:

« نه.گوشیم خاموش بود

«مگه تو فرودگاه نرفتی شارژ کنی؟»

«رفتم ولی هامون بهونه گرفت، بردمش بیرون. چی بود مگه؟»

«همون فرصت‌های کانادا. امشب میای؟»

«شیفتم

«دوباره؟»

«دوباره یعنی چی؟ خب کارِ من اینجوریه دیگه

صدای هامون بلند می‌شود. دیر خوابیده و حالا دارد نق‌نق می‌کند. آرش می‌رود سمتِ اتاق. دستش را می‌گیرم که صبر کند. می‌گویم: «بردیا رو هوا حرف نمی‌زنه. طراحیِ فضای سبز تو کانادا درآمدش خیلی خوبهدستم را رها می‌کند و می‌رود توی اتاق و زیر لب می‌گوید: «درآمد. درآمد. اَه …» و بقیۀ حرفش را می‌خورد.

می‌گویم: «اگه تو اوکی بدی، بردیا اقدام می‌کنه برامون

سرش را برمی‌گرداند، چشم‌هایش را می‌دوزد به چشم‌هام و می‌گوید:

«یه روز کانادا، یه روز امریکا. نمی‌خوای ول کنی؟»

نق‌زدن‌های هامون تبدیل به گریه شده. بابا بابا می‌کند و دست‌هایش را گرفته به میله‌های تخت و بلند شده. می‌ایستم در چهارچوب در و می‌گویم: «من آیندۀ این بچه رو ول نمی‌کنم. یعنی نمی‌تونم ول کنم»

آرش سرش را برمی‌گرداند سمت اتاق هامون و می‌گوید: «اومدم بابایی

بعد هامون را بلند می‌کند و می‌چسباند به خودش و صورتش را غرق بوسه می‌کند.

از چهارچوب در نگاهشان می‌کنم. نورِ صبح افتاده روی صورتشان و بوسه‌ها انگار بین نور رد و بدل می‌شوند. چند چروک ریز افتاده زیر چشم‌های آرش. دلم می‌خواهد بروم بغلشان کنم. ولی، همان‌جا خشکم می‌زند. بعد می‌روم و پیراهن سبز چروک را برمی‌دارم و می‌آیم توی اتاقِ هامون. هامون نشسته توی تخت و آرش روبرویش نشسته و دارد از بین میله‌ها برایش کتاب می‌خواند:

درخت و برگ و ریشه، هامون کجاست؟

هامون جواب می‌دهد: «تو بیجه

آرش می‌گوید: «بیشه بابا جون

دوباره می‌خواند:

این ریشۀ درخته، وایساده روی زمین

می‌روم جلو و دست می‌گذارم روی شانه‌اش و می‌گویم:

«یه چیز دیگه بپوش. این اتو نداره

آرش پیرهن را از دستم می‌کشد. دکمه‌ها گیر می‌کنند لای انگشت‌هایم و دردم می‌گیرد. می‌گوید: «بقیه‌شون هم چروکن

هامون چشمش که به من می‌افتد، مامان مامان می‌کند. بغلش می‌کنم. به آرش زل می‌زنم و می‌گویم:

«اگه یه دقیقه نگهش داری، اُتو می‌زنم

آرش هامون را از دستم می‌گیرد. پشتِ موهای سیاهِ هامون عرق کرده و چشم‌هایش را می‌مالد. ماکارونی‌های دیشب چسبیده به لباسش. دور دهانش خشکی‌های قهوه‌ای‌رنگ زده و شلوار پایش نیست. می‌گوید: «حواست بهش هست؟»

می‌خواهم فریاد بزنم. اما آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم:

«این هفته فقط یه شب پیشِ ما بودی

صدایش را می‌برد بالا و می‌گوید:

«فکر می‌کنی خیلی راضی‌ام از این وضعیت؟»

هامون نق‌نق می‌کند و موهای آرش را می‌کشد. آرش می‌گذاردش زمین و می‌رود بیرون. دوباره دارد کمدها را باز و بسته می‌کند. یکهو صدای برخورد در کمد به دیوار می‌آید.

صدایم را می‌برم بالاتر: «لینک رو باز کن وقتی شارژ کردی

بغض گلویم را فشار می‌دهد. از خستگی پاهایم روی زمین بند نمی‌شود. هامون را بلند می‌کنم و می‌روم توی آشپزخانه تا برای خودم چای بریزم. می‌گذارمش زمین. می‌زند زیر گریه. دست‌هایش را گرفته رو به آسمان و روی دو زانو نشسته و سعی‌ می‌کند بلند شود. می‌گویم:

«بیا صبحانه

آرش می‌آید آشپزخانه و هامون را بلند می‌کند و می‌رود سمت در. دارد بای‌بای کردن را یادش می‌دهد. می‌گوید:

«بیا این بچه رو بگیر. دیرم شده

هامون دستش را دراز می‌کند تا با آرش برود. می‌گویم:

«تا بخوری اتو می‌کنم. این آستینش پارگی داره

هامون را می‌بوسد و آرامش می‌کند و بعد می‌آیند توی آشپزخانه. هامون را می‌نشاند توی صندلی غذا و می‌گوید:

«اینکه معلوم نیست اصلا

کمی روغن می‌ریزم کف ماهیتابه، بعد دوتا تخم‌مرغ می‌شکنم. ظرف نیمروی هامون را می‌گذارم جلویش. می‌گوید:

«عزیزم جلسه دارم. همون‌جا یه چیزی می‌خورمو بلند می‌شود می‌آید نزدیکم. دستش را حلقه می‌کند دور کمرم. گرمای دست‌هایش را در کمرم حس می‌کنم که هامون دوباره گریه می‌کند و دستش را دراز می‌کند که بغلش کنیم. آرش رهایم می‌کند و هامون را بغل می‌کند و بعد با هامون خداحافظی می‌کند.

هامون را از آرش می‌گیرم. پیشانی‌اش را می‌بوسم. اشاره می‌کند که برویم سمتِ در. سرم را برمی‌گردانم. کوهِ ظرف‌ها را نگاه می‌کنم.

می‌گویم: «به سلامت

بعد رو به هامون می‌کنم و می‌گویم:

«بابا رفت

دستش را به نشانۀ بای‌بای تکان می‌دهد و می‌گوید: «یَف

دست می‌کشم روی صورتِ هامون. اشک‌هایش را پاک می‌کنم و دوتایی می‌رویم توی هال. دایناسور را برمی‌دارم و برایش روشن می‌کنم. دست می‌زند و ذوق می‌کند. دایناسور دوباره صدا می‌دهد:

«اَپِل ، بِنانا

هامون چهار دست و پا می‌آید سمتِ دایناسور. دایناسور می‌رقصد و می‌رود زیر مبل.

چشمم می‌افتد به پیراهن ِبردیا که زیرِ مبل افتاده. رویش بستنی شکلاتی ریخته. جای دست‌های هامون مانده روی پیراهنِ آبی. ساعت را نگاه می‌کنم. حالا دیگر هواپیما بلند شده. پیراهن را بغل می‌کنم و بو می‌کنم. دوباره می‌روم سمت آشپزخانه. به کوهِ ظرف‌ها نگاه می‌کنم. هامون دایناسور را ول می‌کند و می‌آید دنبالم. دامنم را می‌کشد. می‌خواهد بغلش کنم. بشقاب‌ها را تندتند کفی می‌کنم. یکی از بشقاب‌ها از دستم لیز می‌خورد و می‌شکند. هامون می‌ترسد و دوباره می‌زند زیر گریه.

می‌نشینم همان‌جا. زیر سینک ظرفشویی. روی فرش کوچکِ بلوچی که وقتی چهارنفری رفتیم چابهار خریدیم. می‌زنم زیر گریه. بلند بلند هوار می‌زنم. بعد دراز می‌کشم روی فرش. پلک می‌زنم و به بزها و درخت‌های روی فرش حسادت می‌کنم که چطور آرام ایستاده‌اند و خوشحالند. چشم می‌دوزم به بزها. هامون را بغل می‌کنم و سعی می‌کنم بخوابم.

تیرماه ۱۴۰۱


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۴
ارسال دیدگاه