آخرین مطالب

» داستان » لبه‌ی تراس (بابک محمدی)

لبه‌ی تراس (بابک محمدی)

دوست زنم می‌گوید: «ولی عجب منظره‌ای داره! پویا بیا نگاه کن.» شوهرش همان‌طور که تکه‌ای سیب توی دهانش می‌گذارد سرش را تکان‌تکان می‌دهد. زنم نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: «صبح‌هاش محشره. قشنگ تا نوک کوه‌ها پیداست.» مرد می‌گوید: «البته اگه این آلودگی هوای کوفتی بذاره.» زن‌ها الکی می‌خندند. «چند متره؟» به زن نگاه می‌کنم. […]

لبه‌ی تراس (بابک محمدی)

دوست زنم می‌گوید: «ولی عجب منظره‌ای داره! پویا بیا نگاه کن

شوهرش همان‌طور که تکه‌ای سیب توی دهانش می‌گذارد سرش را تکان‌تکان می‌دهد. زنم نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: «صبح‌هاش محشره. قشنگ تا نوک کوه‌ها پیداست

مرد می‌گوید: «البته اگه این آلودگی هوای کوفتی بذاره

زن‌ها الکی می‌خندند.

«چند متره؟»

به زن نگاه می‌کنم. می‌خواهم جوابش را بدهم که زنم می‌گوید: «۲۱۰ متر. البته تراسو هم رو متراژ آوردنه آرش؟ این‌جوری حساب کرد یارو باهامون دیگه؟»

چیزی نمی‌گویم. مرد می‌گوید: «مهندس بریم یه سیگار بکشیم؟»

بلند می‌شوم و به سمت تراس راهنمایی‌اش می‌کنم. زن می‌گوید: «وای! بذارین مام بیاییمو بعد تندتند از زنم می‌پرسد: «آتی جون پالتوم رو کجا گذاشتی؟»

آتیه از کنار پنجره به سمت در ورودی می‌رود تا از کمددیواری پالتوی دوستش را بیاورد. در تراس را باز می‌کنم و به مرد تعارف می‌کنم. فندکش را جلو صورتم می‌گیرد. سیگارم را که روشن می‌کنم می‌پرسد: «قیمت‌ها الان چنده این‌جا؟»

«نمی‌دونم. هر روز یه نرخه

از پشت سر صدای زن دوستم را می‌شنوم.

«وای! چه تراس قشنگی دارین

زن دوستم پالتو پوستش را روی دوشش انداخته و با دمپایی ابری لاانگشتی سر تا ته تراس را تندتند گز می‌کند. همه کارهایش انگار باعجله است. تند حرف می‌زند، تند راه می‌رود و موقع حرف زدن تندتند دست‌هایش را تکان می‌دهد. زنم چند قدمی به سمت من می‌آید. گوشی تلفن همراهم زنگ می‌‌خورد. منشی‌ام است. جواب نمی‌دهم. دوباره زنگ می‌زند. زنم زیرچشمی نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام می‌اندازد و می‌گوید: «خب. جواب بده. شاید کار واجبی داره این وقت شبدستم را می‌کشم روی گوشی و جواب می‌دهم. از کنسل شدن جلسه‌ی صبح فردا می‌گوید. قطع که می‌کنم، منتظرم آتیه بپرسد چه‌کار داشت؟ ولی چیزی نمی‌گوید. خیلی وقت است که دیگر چیزی نمی‌پرسد و خیلی وقت است که من هم فقط سرم به کارم گرم است. هیچ‌وقت با منشی‌های دفترم روی هم نریخته‌ام. حس می‌کنم آتیه همه‌ی این‌ها را می‌داند. رو می‌کند به دوستش و می‌گوید: «شیرین جون بریم تو. سرده هوا

بعد سرش را پایین می‌اندازد و در تراس را باز می‌کند و می‌رود توی سالن. آن دو نفر دیگر هم پشت سرش می‌روند. مرد در را که می‌خواهد ببندد، رو می‌کند به من و می‌گوید: «شما نمی‌ایین؟»

می‌گویم: «من یه سیگار دیگه بکشم، میام

سری تکان می‌دهد و در را می‌بندد. از آن بالا به شهر نگاه می‌کنم. پاکت سیگارم را از توی جیبم بیرون می‌آورم. نخی را بیرون می‌کشم و می‌گذارم گوشه‌ی لبم. از لبه‌ی تراس اتاقک سرایداری را می‌بینم. عصر، وقتی ماشینم را توی محوطه پارک می‌کردم، آتیه را دیدم که بچه‌ی سرایدار را بغل کرده و به او خوراکی ‌می‌دهد. مرا که دید، بچه را رها کرد و کیسه‌های خریدش را به سرایدار داد و رفت توی لابی. توی آسانسور، وقتی دکمه‌ی طبقه‌ی پانزدهم را زدم و به سرایدار گفتم که آن‌همه کیسه را در دستش نگه ندارد و بگذاردشان زمین، گفت کف آسانسور تمیز نیست و خانه‌مان کثیف می‌شود. از توی شیشه‌ی قدی اتاقک آسانسور به کوه‌ها نگاه کردم. به کوه‌ها نگاه می‌کنم. توی آن تاریکی، سپیدی برفِ رویشان آن‌قدر توی چشم می‌زند که انگار وسط روز است. دلم می‌خواهد همین الان شال‌وکلاه کنم و بزنم بیرون؛ ماشین را روشن کنم و بیندازم توی جاده‌ی شمال. یادم نیست به کسی قول داده‌ام که آخر هفته کلید ویلا را تحویلش بدهم یا نه. اگر هم قول داده باشم، گور پدرش. یادم نیست چند وقت است که شمال نرفته‌ایم. فقط یادم است بار آخری که برمی‌گشتیم، در تمام مدت راه به آن درازی، از خود عوارضی تا خانه، حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. آتیه در تراس را باز می‌کند. می‌گوید شام را کشیده است. سیگار را از گوشه‌ی لبم برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم. هنوز زیباست. انگار که خیلی وقت است به صورتش نگاه نکرده‌ام. می‌گوید: «نمی‌ای؟»

جوابی نمی‌دهم. منتظر است من چیزی بگویم. من هم منتظرم او چیزی بگوید. ولی هیچ کداممان حرفی نمی‌زنیم. در را می‌بندد و می‌رود تو.

برمی‌گردم سمت لبه‌ی تراس. سیگارم را دوباره می‌گذارم گوشه‌ی لبم. فندکم را که از توی جیبم در می‌آورم، دوباره از پشت سر صدایش را می‌شنوم که می‌گوید: «زشته جلو مهمونا. بیا تو. منتظرتن که شام بخوریم

از لبه‌ی تراس به پایین نگاه می‌کنم.

اسفندماه ۱۴۰۱


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۶
ارسال دیدگاه