آخرین مطالب

» داستان » من پرستارت نیستم (لیلا اسدی)

من پرستارت نیستم (لیلا اسدی)

امروز این پنجمین بار است که تشنج می‌کند. هیچ‌وقت بیشتر از دو بار در روز تشنج نکرده بود. اول گوشه‌ی لبش می‌لرزد و سرش به همان سمت خم می‌شود. بعد از چند دقیقه سیاهی چشم‌هایش رو به بالا می‌رود و دست‌و‌پایش سفت می‌شود. دهانش کف می‌کند و همین‌جور می‌لرزد. این‌قدر می‌لرزد که آخر از حال […]

من پرستارت نیستم (لیلا اسدی)

امروز این پنجمین بار است که تشنج می‌کند. هیچ‌وقت بیشتر از دو بار در روز تشنج نکرده بود. اول گوشه‌ی لبش می‌لرزد و سرش به همان سمت خم می‌شود. بعد از چند دقیقه سیاهی چشم‌هایش رو به بالا می‌رود و دست‌و‌پایش سفت می‌شود. دهانش کف می‌کند و همین‌جور می‌لرزد. این‌قدر می‌لرزد که آخر از حال می‌رود. مثل گوشت قربانی می‌افتد یک گوشه تا کم‌کم به هوش بیاید. بعد من با پارچه‌ی خیس صورتش را پاک می‌کنم. اگر شانس بیاورم که توی همین دست‌وپا‌زدن‌ها زبانش را گاز نگیرد یا سوندش را نکشد. اگر سوندش را بکشد که کارم ساخته است. باید کار و زندگی‌ام را ول کنم و بروم داروخانه و این‌قدر التماس کنم تا یک لوله و کیسه سوند و چند تا گاز پانسمان بدهند. بعد از آن هم تا چند روز کیسه‌ی سوندش پر از خون است. این‌قدر قرمز که وقت خالی کردنش بوی خون زیر دماغم می‌زند و عق می‌زنم. این‌دفعه اما نه سوندش را می‌کشد و نه زبانش را گاز می‌گیرد. انگار هرچه می‌گذرد بی‌حال‌تر می‌شود و شدت تکان‌هایش کمتر می‌شود. پشت دار قالی می‌نشینم و شروع به بافتن می‌کنم. روی نقش فرش، شماره‌ی رج را پیدا می‌کنم و از بین خامه‌هایی که بالای دار آویزان کرده‌ام یکی را بر می‌دارم. گره می‌زنم و ادامه‌ی نخ را می‌برم. بعضی وقت‌ها می‌روم توی فکر و خیال و یادم می‌رود کدام رج را می‌زدم. بعد مجبورم دوباره از اول گره‌ها را بشمارم و اگر اشتباه کرده‌ام بشکافم. روی دار حلیمه‌خانم هم که کار می‌کردم همین‌طوری بودم. مادرم مرا به خانه‌شان می‌فرستاد تا سرم گرم بشود و توی دست‌وپایش نباشم. هم این‌که وقتی قالی‌شان بافته شد، کمی از بدهی نسیه‌هایمان کمتر بشود. حلیمه‌خانم دخترش را که هم‌سن من بود کنار دستم می‌نشاند که هم مشق‌هایش را بنویسد و هم حواسش به من باشد. توی فکر و خیال که می رفتم با مدادش محکم روی دستم می‌زد و به مادرش می‌گفت: «این مشنگ دوباره داره اشتباه می‌بافه

روی نقشه نگاه می‌کنم و گره‌ها را می‌شمارم. باز هم چند رج اشتباه زده‌ام. از این‌که دوباره گره‌ها را بشکافم متنفرم. نخ را رها می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم. نگاهم به جلال می‌افتد. به من زل زده است. می‌گویم: «کی به هوش اومدی؟»

به آشپزخانه می‌روم و یک دستمال و کاسه‌ی آب برمی‌دارم و کنارش می‌نشینم. دور دهانش را پاک می‌کنم. لباس‌هایش خیس عرق است. دست راستش را بلند می‌کنم و روی شکمش می‌گذارم. رد خون را از روی پتویش می‌گیرم و به پایش می‌رسم. انگار در همین دست‌وپا‌زدن‌ها لیوانی که کنارش بوده را شکسته و یک تکه از آن در ساق پایش فرو رفته است. از عضلات پشت پایش فقط یک لایه گوشت مانده که روی استخوانش چسبیده و اگر حواسم نباشد، شیشه از آن طرف پایش بیرون می‌زند. می‌گویم: «چی‌کار کردی باخودت؟»

خیره نگاهم می‌کند. خون غلیظش کل ملحفه را پوشانده است. دستش را که بلند می‌کنم همه‌اش خونی است که تکه‌تکه و لخته‌لخته به همه‌جا می‌چسبد. می‌گویم: «کار امروزم دراومد. تا شب فقط باید تورو تمیز کنم

صدایش در نمی‌آید. شیشه را هم که از پایش بیرون می‌کشم چیزی نمی‌گوید. ملحفه را که روی زخم فشار می‌دهم به صورتش نگاه می‌کنم. صورتش را جمع کرده و به سقف زل زده است. اوایل که زمین‌گیر شده بود خیلی دست‌وپا می‌زد و دادوفریاد می‌کرد. اما الان فقط من حرف می‌زنم. می‌گویم: «مادرت هم آخرعمرش همین‌جوری شده بود. دستشو که می‌برید خونش تیکه‌تیکه از زخم بیرون می‌زد

نگاهش می‌کنم. صورتش رو به سقف است اما به زحمت چشم‌هایش را به سمت من چرخانده و به من زل زده است. تکه‌های لیوان را توی سینی می‌گذارم. سنگینی نگاهش را تا زمانی که از اتاق بیرون می‌روم احساس می‌کنم. خرده‌شیشه‌ها را توی سطل آشغال می‌ریزم. چند گاز پانسمان و قیچی و چسب از توی جعبه‌ی داروهایش برمی‌دارم. مرا که می‌بیند تکان می‌خورد. انگار می‌خواهد خودش را عقب بکشد ولی نمی‌تواند. گاز را روی زخمش فشار می‌دهم و چسب می‌زنم.

«همین آخریا یه‌بار داشت لبو خرد می‌کرد دستشو برید. خونش از لبوها سرخ‌تر بود

پانسمان زخمش که تمام می‌شود می‌روم سراغ ملحفه‌ها. باید یک‌جوری که هم سوندش کشیده نشود و هم لوله‌ی بینی‌اش تکان نخورد تمامشان را عوض کنم. می‌گویم: «می‌بینی؟ ننه‌ی تو بوده ولی من بیشتر از تو ازش خاطره دارم

باز هم همان‌طوری نگاهم می‌کند. انگار که می‌خواهد بگوید بس کنم و هرچقدر هم که از مادرش بدم می‌آید دیگر پای مرده‌ها را از گور بیرون نکشم و گذشته‌ها را، هَم نزنم. می‌گویم: «خودش همیشه زخم و زیلی بود، ولی به من می‌گفت دست‌وپاچلفتی و بی‌عرضه‌ام که نتونستم بچه‌مو نگه دارم

سقف را نگاه می‌کند. مطمئنم حرف‌هایم را می‌فهمد. آخرین دفعه‌ای که بیمارستان بود دکتر گفت تا حدود زیادی متوجه اطرافش می‌شود. از مادرش که حرف می‌زنم ابروهایش را توی هم می‌کشد و به سقف نگاه می‌کند. اما اسم نیره را که می‌آورم چشم‌هایش دودو می‌زند و خون توی صورتش می‌دود. طوری پاهایش را توی شکمش جمع می‌کند که اگر می‌توانست بلند می‌شد و یک سیلی توی گوشم می‌خواباند. کمرش را بلند می‌کنم و آرام ملحفه را از زیرش بیرون می‌کشم. بعد یکی‌یکی پاهایش را بلند می‌کنم و پارچه را برمی‌دارم. وقتی لباس‌ها یا رخت‌خوابش را عوض می‌کنم به من نگاه نمی‌کند. انگار پسر دوازده‌ساله‌ای است که شب رخت‌خوابش را خیس کرده و از خجالت خودش را به خواب زده است.

«شاید اگه نیره عروس مادرت بود، بیشتر عمر می‌کرد. دم آخری به من می‌گفت تو قاتل منی

ملحفه را توی حمام می‌اندازم تا سر فرصت سنگ‌شور کنم. نگاهش نمی‌کنم. متنفرم از این که بعد از این‌همه وقت باز هم اسم آن زن را که می‌شنود گُر می‌گیرد. انگار می‌خواهد بگوید که حالا هم مجبور است مرا تحمل کند و اگر زمین‌گیر نشده بود یک لحظه‌ی دیگر هم کنار من نمی‌ماند. رابطه‌شان که توی ده سر زبان‌ها افتاد یک روز به بهانه‌ی خریدن قندوچای راهم را کج کردم که از جلو خانه‌اش رد شوم. طبق معمول جلال یک‌ماه‌ونیم بود که خانه نیامده بود. می‌گفت که کار روی ماشین‌های معدن خیلی سخت است و هر کسی نمی‌تواند این کار را انجام بدهد و برای همین مجبور است توی معدن بماند. پشت دیوار خانه‌ی همسایه‌شان ایستادم و منتظر شدم بیرون بیاید. بلاخره در را باز کرد و شروع کرد جلو در خانه را جارو کردن. لباس قرمزش روی زمین کشیده می‌شد و گرد روی موهای مشکی بافته‌اش می‌نشست. جارو را طوری روی زمین تکان می‌داد انگار که دارد می‌رقصد و یک خروار آدم نگاهش می‌کنند.

در قابلمه را بر می‌دارم. چنگال را توی سیب‌زمینی و هویج‌ها فرو می‌کنم. کاملاً پخته‌اند. با گوشت‌کوب مخلوطشان می‌کنم و توی دوتا سرنگ بزرگ می‌کشم. کنارش می‌نشینم و سر لوله‌ی بینی‌اش را باز می‌کنم. پشت کمرش یک بالش می‌گذارم تا بالاتر بیاید. سرنگ را که به لوله وصل کردم، پیستونش را فشار می‌دهم تا غذا آرام‌آرام وارد بینی و بعد معده اش بشود. می‌گویم: «دیگه لوبیا توش نریختم که استفراغ کنی

چشم‌هایش را بسته است. نگاهم نمی‌کند. تیک پاهایش تندتر شده انگار که منتظر است ببیند دوباره کی تشنج به سراغش می آید. می‌گویم: «نترس! این دفعه هر چی لیوان و بشقاب بود از کنارت بر می‌دارم که زخم و زیلی نشی

چشم‌هایش را نیمه‌باز می‌کند. عق می‌زند انگار که بخواهد استفراغ کند. دیگر پیستون را فشار نمی‌دهم. سرنگ را جدا می‌کنم. حتی نصف آن را هم نمی‌تواند بخورد. می‌گویم: «می‌ترسی؟»

به من زل زده است. حتی تیک غیر ارادی پاهایش هم بی‌جان‌تر شده.

«می‌ترسی این‌قدر تشنج کنی که بمیری؟»

چیزی نمی‌گوید. چیزی نمی‌تواند بگوید. حتی اگر سالم و سرحال بود و یک روز تابستان توی چاه معدن سقوط نکرده بود و ضربه‌مغزی نشده بود هم چیزی نمی‌گفت.

«منم می‌ترسیدم. همون وقتی که من پا‌به‌ماه بودم و تو منو ول می‌کردی و می‌رفتی پیش اون زن می‌ترسیدم. وقتی هم که پسرم مرده به دنیا اومد و تو معلوم نبود کدوم گوری بودی می‌ترسیدم

به من زل زده است. طوری خیره نگاه می‌کند که انگار چشم‌هایش می‌خواهند از حدقه بیرون بزنند. غذایی که به زورِ لوله، توی معده‌اش چپانده بودم کم‌کم بالا می‌آید. می‌گویم: «منم خیلی می‌ترسیدم

مایع زردرنگ از توی لوله‌ی بینی‌اش بیرون می‌آید. انگشتان دست چپش آرام‌آرام حرکت می‌کنند. گوشه‌ی لبش می‌لرزد و سرش به همان سمت خم می‌شود. حرکت دست‌وپایش دارد شروع می‌شود. از جایم بلند می‌شوم. به آشپزخانه می‌روم و پارچ شیشه‌ای را پر از آب می‌کنم. هر شش روز باید به گلدان حسن‌یوسف آب بدهم و امروز موعدش رسیده است.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۶
ارسال دیدگاه