آخرین مطالب

» داستان » یک جعبه شیرینی خامه‌ای (فرشته مهدوی هزاوه)

یک جعبه شیرینی خامه‌ای (فرشته مهدوی هزاوه)

شعله‌ی اجاق را کم کردم. آن‌قدر کم کردم که آبِ سبز و سیاه روی خورِش، خیلی ریز سنجاقک بزند. بعد رفتم سراغ پاکت چای. سرش را قیچی کردم. داشتم بَرَش می‌گرداندم توی چایدانِ چینیِ گل‌سرخی که گوشی‌ام لرزید و اندازه‌ی نصف دایره چرخید روی کابینت. برداشتم و با شانه‌ نگهش داشتم. گفتم: «بله!» و هم‌زمان […]

یک جعبه شیرینی خامه‌ای (فرشته مهدوی هزاوه)

شعله‌ی اجاق را کم کردم. آن‌قدر کم کردم که آبِ سبز و سیاه روی خورِش، خیلی ریز سنجاقک بزند. بعد رفتم سراغ پاکت چای. سرش را قیچی کردم. داشتم بَرَش می‌گرداندم توی چایدانِ چینیِ گل‌سرخی که گوشی‌ام لرزید و اندازه‌ی نصف دایره چرخید روی کابینت. برداشتم و با شانه‌ نگهش داشتم.

گفتم: «بلهو هم‌زمان دست کشیدم و چای‌هایی را که ریخته بود دور و اطراف، یکدستی سُراندم تا لبه‌ی کابینت و از آن‌جا ریختمشان توی آن‌یکی مُشتم و تکاندمشان توی چایدان. شاهین بود. با یک شماره‌ی ناشناس.

«جووون و بله، بتول سگ‌وند! رو نکرده بودی انقد قشنگ بلدی بگی بله

لامصب بله را از آن‌طرف خط طوری گفت که همان‌لحظه پِقی زدم زیر خنده. گوشت‌های‌ طبقه‌طبقه و چربی‌های آویزان شکمم پریدند بالا و پایین ولی ته دلم ریش شد. نباید می‌خندیدم. کاش نمی‌خندیدم. وقتی به رویش می‌خندم، آن روی سگش دیدنی می‌شود. چند‌وقتی بود دیگر حوصله‌اش را نداشتم. راستش یواش‌یواش داشت روانم را قلقلک می‌داد. صدایم را نازک کردم و گفتم: «زهرمار و بتول، بیتا بانو! صد دفعه نگفتم مگه؟»

«بلبل‌زبون شدی باز، نیست پیرزنه؟»

همیشه همین‌طور‌‌ است. حرف‌زدنش را می‌گویم. خیلی‌وقت‌ها هم می‌پیچد به اصل‌ونسب آدم. به رگ‌و‌ریشه‌ی آدم. با غرض‌ومرض هم می‌پیچد. آدم که بلانسبت گوش‌هایش دراز نیست. گفتم: «دستشوییه. بعدشم هرروز یه خطِ جدید دیگه، آره؟ شاهین هفت‌خط؟»

«داشتم بابا، بی‌خیال! راستی اون‌و گرفتی؟»

معطل نکردم و زدم روی دکمه‌ی قرمز. باید زودتر قطع می‌کردم. اشتباه بود. این‌که این چند سال همیشه پای حرف‌های صدمن‌یک‌غازش می‌نشستم و خفت می‌کشیدم و دَم نمی‌زدم، اشتباه بود. از توی یخچال سیبی برداشتم و رفتم توی هال. نشستم روبه‌روی تلویزیون. پیرزن هنوز مانده بود آن تو. پاهایم را جمع کردم توی شکمم. تلویزیون داشت برنامه‌ی جالبی نشان می‌داد. لانه‌سازیِ غازهای قطب شمال. لانه‌سازی‌شان البته لای آن صخره‌ها واقعاً خطرناک بود؛ هیچ کجا هم نه و توی آن ارتفاع بلند. یک‌تکه سیب گیر کرد توی دندان سوراخم که از صبح زق‌زق می‌کرد. ناخن انداختم و با بدبختی بَرَش داشتم. صدای تخلیه‌ی آب سیفون از توی دستشویی بلند شد و صدای گوشی کوفتی‌ام هم. باز خودِ خیرندیده‌اش بود. نباید برمی‌‌داشتم. مگر نمی‌دانستم چه می‌خواهد. چهار سال بازی‌ خوردن مگر بس نبود؟

برداشتم. گفت: «می‌گم یادم رفت بپرسم، ناهار ماهار چی دارید؟»

«قرمه‌سبزی. تو چی؟»

«سگِ داغ. راستی نگفتی شربته چی شد. بالاخره رفتی داروخونه؟»

بند کرده بود و ول نمی‌کرد. فقط می‌خواست مطمئن شود. مطمئن شود که آن شربت خواب‌آور کوفتی را خریده‌ام یا نه. برای همین هم دوباره زنگ زده بود. من چه گوشِ درازی داشتم. حالا که فکرش را می‌کنم، زن‌داداشم آن‌قدرها هم بیراه نمی‌گفت. یعنی راست می‌گفت. من چه چیزی بودم جز یک پیردختر احمقِ چاق و البته بدبخت. اصلاً چرا آن‌یکی زن داداشم باید یکی مثل مرا لقمه می‌گرفت برای عموی شصت‌وهشت‌ساله‌ی سکته‌ای زن‌مُرده‌اش؟

گفتم: «دروغ نگو، شاهین. صدای قاشق‌چنگال می‌اومد

«گوش کن، بتول. سه ماهه داری دست‌دست می‌کنی. امروز دیگه از اون شربته می‌ریزی تو آب‌پرتقالی چیزی. دو سه قاشقِ پُر می‌ریزی. گرفتی چی می‌گم؟»

شاهین مارمولکی است برای خودش. حقه‌باز، حقه‌باز، پشت‌هم‌انداز. تمام حرف‌هایش دروغ است. تمام درِ باغ سبز نشان‌دادن‌هایش فریب است. آدم باید وضع مخش خیلی نابود باشد تا چهار سال آزگار دستمال توی دستش بماند و دم نزند.

گفت: «ببین، بتولی، این شربته از اون یارو قرصه خعیلی بهتره. یعنی از الان تخت می‌خوابونَدِش تا خودِ صب. بعدش می‌ری تو کار درِ اون کمد طوسیه. همون‌جور که بهت گفته بودم…»

فوری گفتم: «امروز نمی‌شه، شاهین. امروز پسرش قراره بیاد

هسته و دنباله‌ی سیب را دادم آن‌یکی دستم و گردگیر را از گوشه‌ای برداشتم.

شاهین گفت: «کدوم پسرش، همون یارو خسروئه؟»

«نه، اون‌ وسطیه، عزیز‌ دردونه‌اش

«دیدی‌ش تا حالا؟»

«همون روزِ اول فقط. دیگه ندیدمش. یعنی تو این سه ماهه دیگه هیچ کدومشون‌رو ندیدم. تلفنی فقط

پیرزن بدبخت هم سهمش از شانس و بخت و اقبال، لنگه‌ی مال خودم بود. امان از بی‌کسی! ته معنی این حرف را آدم توی سی‌وهشت‌نُه‌سالگی، دیگر خوب می‌فهمد.

شاهین باز گفت: «می‌گم، بَتی جون، فکرش‌رو بکن. تابستون، من و تو، ماه‌عسل، دست‌تو‌دست، قدم‌زنون، لب ساحل، بدون سَر‌خَر

جا داشت شیهه‌ بکشم و سؤال کنم که خب ارباب الان تا کجا باید چهارنعل بدوم ولی فقط به تک‌سرفه‌ای اکتفا کردم. «باشه خب، فکر کردم. حالا اگه اجازه بدی، برم دیگه به کارهام برسم

گفت: «می‌گم فک کنم قبلِ این‌که ما پیرزنه رو چیزخورش کنیم، اون تو رو چیزخورت کرده

میز کنسول پر بود از قاب‌عکس‌های فک‌و‌فامیلِ پیرزن. از بین‌ آدم‌های توی عکس‌ها، بعضی‌ها را خوب می‌شناختم. هم بچگی بهروز را سریع‌تر از خسرو و شهروز تشخیص می‌دادم، هم جوانی و پیری اسکندرخان را.

شاهین دوباره گفت: «آخه صبح مگسی‌ای، عصر مگسی؛ شب مگسی. گمونم سگ سیاه افسردگی باز افتاده باشه روت، بتولی

گفتم: «نخند، شاهین! نخند که گوشم از صدای استارت ژیان پُره

گردگیرِ پَر شترمرغ را آرام کشیدم روی قاب‌ها. اسکندرخان، شوهرِ مرحوم پیرزن، با آن گوش‌های بَلبلیِ از کلاه‌نمدی بیرون‌افتاده، با آن ابروهای کت‌وکلفت و سبیل پت‌و‌پهنش انگار صاف زل زده بود توی تخم چشم‌هایم. با خودم فکر کردم این‌همه مدت خام چه چیز شاهین شده‌ام. قد و قیافه‌ی غلط‌اندازش؟ هرگز! چشم‌های پدرسوخته‌ی وحشی‌اش؟ ابداً! فقط یک آدمِ نزدیکِ چهل سال می‌فهمد چه می‌گویم.

گفتم: «می‌دونی، یه جورایی دلم می‌سوزه واسه پیرزنه

«چی؟ نکنه می‌خوای بمیری

خواستم بگذارم توی کاسه‌اش که مهلت نداد و فوری گفت: «آخه می‌دونی، خدا‌بیامرز آقام، اونم سه چهار روز قبلِ مرگش عینهو تو شده بود. قلبش مثِ قلب تو، همچین رقیق‌مقیق شده بود

از تصور ریختش دل‌آشوبه گرفتم. از تصور خنده‌ها و حالت صورتش. لابد سرش را هم طبق معمول انداخته بود پایین و داشت همان‌طور ریزریز می‌خندید. اصلاً کاش به‌جای سه ماه، سه سال مانده بود آن تو. آن‌وقت شاید آدم شده بود تا حالا که البته بعید می‌دانم.

گفتم: «می‌گم گناه داره پیرزن

«خوبه تواَم! طرف فقط دو سال از خدا کوچیک‌تره. آفتابِ لب بومه. گناه، من و تو داریم، بَتی‌جون. خلاصه‌‌ش که حال‌و‌حول‌شو کرده دیگه این عجوزه

«ولی انگار فرق داره با اونای دیگه

«می‌دونی چیه، بتولی، پیرزنه اصلاً یه‌جورایی عین خودته. یعنی تو شبیه اونی، اونم شبیه توئه. جفتتون‌هم عینهو بوم‌غلتون می‌مونید

«بتولی و کوفتِ دردِ زهرمار

«بیتا هم شد اسم آخه! چقدر ساده‌ای تو، دختر. پیرزنه اُسکُلِت کرده، جونِ تو. اسم گذاشته روت

اوایل آشنایی‌مان یک‌بار غلطی کردم و درآمدم که اسم و فامیلی‌ام چنین و چنان. همان‌موقع معطل نکرد و روی هوا گرفت. روزهای اول، وقتی فامیلی‌ام را دست می‌انداخت فوری می‌افتادم به تته‌پته که: «سنگ‌وند بوده اول، شاهین‌جون. بعد چرخیده رو زبون مردم، شده سگ‌وند

آن‌وقت آقا لبخند زشتش را می‌نشاند گوشه‌ی لبش و خیلی خونسرد جواب می‌داد که: «نگاه کن، بتولی، ببین، واسه هر کی می‌بندی، واسه ما یکی نبند. هیچ هم سنگ‌وند نبوده. از اول همون سگ‌وند بوده

راست می‌گفت البته. دروغ می‌گفتم. از اول همان سگ‌وند بود. معنی بدی هم ندارد. چیزی تو مایه‌های دلیر و شجاع. ولی خب، چه کسی کار دارد به یعنی و معنی و از این‌جور حرف‌ها. گفتم: «من دیگه بِرَم

«وایسا، صب کن. می‌گم سفارش دادی از روی اون زنجیر بلنده بسازن؟»

«کدوم زنجیر؟»

«همون که تو عکسِ سفره هفت‌سین، گردنِ پیرزنه بود. همچین یه سکه‌ی درشت هم وصل بود به‌ش انگار. اونم بِده بزنن از روش

گفتم: «باشه. هر‌وقت رفتم بیروندوباره گفتم: «بعدشم سکه نبود و خورشید بودو آهسته‌تر گفتم: «اومد، شاهین. من بِرَم

وقتی قطع کردم، شاهین هنوز داشت حرف می‌زد.

پیرزن هنوز نیامده بود بیرون. بلند شدم و با انگشتِ خمیده چند بار زدم به در. آدم فکر و خیال می‌زند به سرش. «کاری نداری مادر؟»

صدایش افتاد پشت صدای شِر‌شِر آب. «می‌آم الان مادر

خواستم بگویم آدم اگر حمام هم رفته بود باید تا حالا ده‌باره آمده بود بیرون، ولی نگفتم. رفتم برنج را بدونِ نمک، دَم کردم. چند روزی بود فشارخون پیرزن خیلی بالا می‌رفت. خودم فشارش را می‌گرفتم. می‌گرفتم و هرروز عددش را می‌نوشتم.

نشسته بودم سرِ صبر ناخن‌‌هایم را سوهان می‌کشیدم که پیرزن عقب‌عقب از درِ دستشویی آمد بیرون. دویدم واکر را آوردم. صورتش حسابی سرخ شده بود. توی خیالم تصورش کردم که نشسته سر لگن توالت‌فرنگی و زور می‌زند. بعد خودم را مجسم کردم که نشسته‌ام روی لگن و زور می‌زنم. آن‌قدر زور می‌زنم تا مویرگ‌های جفت‌ چشم‌هایم پاره می‌شود. بعد رگ گردنم پاره می‌شود. بعد شکمم می‌ترکد و خون زیادی با فشار می‌پاشد به کاشی‌های دستشویی.

پیرزن دست‌های نیمه‌خشکش را کشید روی پهلوهای چاقش و سرسری گوشه‌ی بلوزش را پایین داد. زیرپوش کهنه‌ای که لبه‌هایش تا خورده بود، از زیر بلوزش زده بود بیرون. دست گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم: «بیا، بیا بریم بشینیم رو مبل

ایستاده بود جلوِ درِ دستشویی و تکان نمی‌خورد. واکر را با دو دستش نگه داشته بود و همان‌طور بی‌صدا و بی‌حرکت، زل زده بود به‌جایی پیشِ پایش. مثل قاتلی که ایستاده باشد بالای سر جسد. بعد انگار با خودش زمزمه‌ای چیزی کرد. نمی‌دانم چرا محو تماشایش شدم. چند تار از موهای کوتاه وزوزی‌اش سیخ مانده بود روی هوا. جنس موهایش، مثل مال خودم بود. پُر و پُرپیچ‌و‌تاب و وزوزی و البته سفید؛ یکدست سفید. موهای من اما تک‌وتوک سفید. با خودم گفتم عجب موهای پُری و زدم به دسته‌ی مبل. گفت: «پسرم زنگ نزد؟»

ته دلم لرزید. منی که پیرزن پیرمردهای زیادی را زیرورو کشیده بودم و هیچ‌کس جلودارم نبود، منی که توی این مدت، پوستم از جُلِ خر هم کلفت‌تر و دلم از سنگِ خارا، آهن‌تر شده بود، دل‌ضعفه گرفتم برایش. یعنی دلم برای برقی رفت که افتاده بود تو سیاهیِ کدر چشم‌هاش و بفهمی‌نفهمی سو‌سو می‌زد. گفتم: «زنگ می‌زنه حالادوباره گفتم: «می‌خوای الان شماره‌‌ی آقا بهروز رو بگیرم؟»

گفت: «آخ آخ، پاهام چه دردی گرفته

«بیا بشین رو مبل تا بیام روغن بمالم

با واکر سلانه‌سلانه راه افتاد به سمت مبل. زیر شانه‌اش را گرفتم و کمک کردم بنشیند. رفتم و با قوطی روغن سیاه‌دانه برگشتم. پاچه‌های شلوارش را بالا زدم و آستین‌های خودم را هم. پاهای پیرزن مثل بادمجان‌های گوشتیِ درشتی بودند که آدم حیفش می‌آمد بگوید پلاسیده شده‌اند. حسابی روغن‌مالی‌ کردم. از ساقِ پا تا نوک انگشت‌ها روغن مالیدم و دست کشیدم. از نوک انگشت‌ها دو‌دستی ماساژ دادم و آمدم تا روی زانو‌ها. از روی زانوها دست کشیدم تا نوک انگشت‌ها. روی پاشنه‌هایش که رسیدم، بیشتر مکث کردم. آنجا را بیشتر چرب کردم. پیرزن یله شده بود روی مبل و آخیش آخیش می‌گفت. یکهو تلفن زنگ زد. پایین گوشی را گرفتم که مثلاً حواسم هست یک‌وقت روغنی نشود. نگاه کردم به صفحه‌ و دادم دستِ پیرزن. «بیا، اینم پسرت

بهروز بود. گفت این هفته هم نمی‌رسد بیاید. گفت ولی انسولین و دارو‌ها را با پیک می‌فرستد.

پیرزن گفت: «نمی‌خوام. بیتا خانم گرفته برام

پسر گفت: «اذیتت نمی‌کنه پرستاره؟»

پیرزن جواب داد: «بیتا بانو هم سلام می‌رسونن

دلم غنج ‌رفت برای بیتا بانو گفتنش. سه ماه پیش وقتی برای بار اول دیدمش، اسمم را پرسید. گفتم بتول هستم. بتول سگ‌وند. بااین‌که مدارکم را داده بودم دست پسرهایش، سگ‌وند را طوری گفتم که مثل سنگ‌وند به نظر بیاید. آن‌وقت پیرزن نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «بیتا بانو جان، قدرتیِ خدا صورتت‌و انگاری با قلم کشیده‌ن

مرا می‌گویی، خشک شدم. از زور ذوق‌مرگی فقط توانستم لال شوم. درد و بلایش بخورد توی سر داداش‌هایم با آن زن‌های عفریته‌شان. مخصوصاً آقا‌داداش که بهترین لقبی که تا حالا نائل به گرفتنش از او شده‌ بودم، توله‌بتوله بود و چیز دیگری نبود.

بهروز پشت تلفن گفت: «چیزِ شور، چیزِ شیرین لب نمی‌زنی، خب؟ برنج، فقط دو قاشق

صدایش را از آن‌طرف خط راحت می‌شنیدم. هر چیزی می‌گفت، واضح می‌شنیدم. شنیدم که گفت پروژه‌ی جدید برداشته. گفت خیلی سرش شلوغ است، ولی هفته‌ی بعد حتماً می‌آید. گفت: «خیلی مواظب باش‌ها! حواست جمع باشه. متوجهی که؟» گفت: «توت خشک داری یا بگیرم؟» گفت: «شهروز نمی‌آد بهت سر بزنه؟»

پیرزن گفت: «خب، فعلاً کاری نداری؟ خدافظ

وقتی قطع کرد، پسرش هنوز داشت حرف می‌زد. یکهو چشم‌هایش انگار افتاد به دودوزدن و با حسرت زد پشت دستش. «پسره امروزم نمی‌آد

هوس کردم سرم را بگذارم روی زانوهایش. حیف که روغنی بودند. بغض کرده بودم ولی الکی لبخند می‌زدم. یک‌دفعه گفت: «نارنجکی میری بگیری، بیتا بانو؟»

گفتم: «چی می‌رم بگیرم؟» نارنجکی را که دوباره گفت، حس کردم صدایش افتاده روی دست‌انداز.

گفت: «از اون نون‌ها که لاش خامه دارهدستش را آورد بالا و انگار توپی را نگه داشته باشد گِرد کرد.

«وای، نون‌خامه‌ای! من که هلاکشم. ولی نمی‌شه که، مادر. نمی‌شه. قندت می‌چسبه به سقف. دیابت داری‌ ها، ناسلامتی

«هوس کرده‌ام آخه

گفتم: «به‌خدا شرمنده‌تم مادر

پیرزن گفت: «اگه بگیری می‌ذارم چهارشنبه بری شهرتون. مگه نمی‌خواستی بری عروسی؟ اصلاً می‌ذارم از سه‌شنبه بری

این پیرزن هم قلق ما را یاد گرفته بود. هفته‌ی بعدش عروسی داشتیم. عروسی شبنم‌جانم بود. نوه‌ی آقاداداش. نباید پیرزن را می‌انداختم سر دنده‌ی لج. ولی چه می‌شد کرد. مرضِ قند داشت. گفتم: «پسرات بفهمن می‌کشن منو. می‌گن مادرمونو کشت

گفت: «به هیچ‌کس نمی‌گم

«عجبا! الان آخه؟ سَرِ ظهری؟ نهار چی می‌شه پس

پیرزن گفت: «جَلدی بپر یه جعبه بگیر و زودم بیا

نمی‌دانم چرا یکهو دندان‌مصنوعی‌‌اش را هم درآورد بیرون و با لب و چانه‌ی جلو‌آمده گفت: «پا شودوباره دندان‌هایش را سُراند توی دهانش و آرواره‌اش را چرخاند تا دندان‌ها‌ سر جایشان بیفتند. «اگه نَری به دخترِ علیزاده می‌گم بِرِه‌ ها. دخترِ همساده

فکر کردم توی این دو سه ماه جداً نفهمیده‌ام پیرزن حواس‌پرتی دارد یا مغزش از مخ اینیشتین هم خوب‌تر کار می‌کند. نفهمیده‌ام بالاخره گوشش کَر است یا از گوش‌های شاهین، تیزتر.

دوباره گفت: «آخ پام خدا

گفتم: «الان پلو رو می‌کشم با قرمه‌سبزی. ماست و…»

دستش را با قهر آورد بالا و گرفت به واکر. بلند شده بود برود سمت اتاق‌خواب. موهای پشت سرش هم سیخ شده بودند و پریده بودند روی هوا.

گفتم: «مادر؟»

جوابم را نداد.

همین‌طور که مردد بودم بروم یا نه، قفل گوشی‌ام را باز کردم. شاهین اس‌ام‌اسی را فوروارد کرده بود: «پرستارِ سالمند با قیمت استثنایی. ارزان‌تر از همه‌جا. فوراً با ما تماس بگیرید

توی پیام بعدی نوشته بود: «مثِ اینکه دست زیاد شده تو کارمون، بتولی» و چند تا علامت سؤال و تعجب ردیف کرده بود دنباله‌ی جمله‌اش.

همه‌چیز از روز اول نقشه‌ی خودش بود. می‌گفت: «دستمزد رو کم می‌زنیم که دون بپاشیمعقل و فکرش همین‌قدر تباه است. یعنی همه‌چیزش تباه است. می‌گفت: «دستمزد رو کم می‌زنیم ولی بعد جبرانش می‌کنیم

مرده‌شور ببرد ریختش را و آن چشمک‌زدنش را. گناه همه‌چیز هم پای خودش.

بلند شدم و مانتو فیروزه‌ای‌ام را آوردم. یکی‌دو هفته‌ای بود چشم شیطان کور دکمه‌هایش بسته می‌شد. دکمه‌ها را با بدبختی بستم. وقتی داشتم از در می‌رفتم بیرون، بلند گفتم: «فقط اگه بفهمم به کسی گفتی…»

پیرزن از توی اتاق داد زد: «از همین سر بازارچه‌ایه بگیر، خوشگله

گرسنه بودم. گرسنه‌تر شدم. در را پشت سرم بستم. بوی باران پیچید توی دماغم. تا همین چند دقیقه‌ی پیش می‌بارید. از کوچه گذشتم. توی زمینِ خالیِ کنار خانه‌ی پیرزن علف‌های هرز سبز شده بود. باد، گیر افتاده بود لابه‌لایشان و صدای هیس‌هیس می‌داد. از کوچه گذشتم و رسیدم ته خیابانی که می‌رسید به سر بازارچه. یک موتوری از کنارم رد شد و آب کثیف از توی چاله‌ای شتک زد روی پایین شلوار سفیدم. هفته‌ی پیش هم درست همین‌جا همین بلا سرم آمد. همان‌موقع اتفاقاً گوشی‌ام هم زنگ خورد. خوب یادم است. برداشتم و گفتم: «بلهکاش می‌گفتم: «بفرمایید

مردی از آن‌طرف خط گفت: «زنجیر و پلاکِ خورشید که سفارش داده بودید، حاضره. امروز بیایید ببریدداشتم فکر می‌کردم جوابش را چه بدهم که باز گفت: «خیلی‌‌‌ام خوب شده اتفاقاً. تموم بچه‌ها تو کارگاه ‌می‌گفتن. مو نمی‌زنه با اصلش. کارامون البته همه‌شون همینن. همه آلیاژ مسِ روکش آب‌طلایِ…»

نگذاشتم جمله‌اش را تمام کند. پریدم وسط حرفش و گفتم: «امروز نمی‌تونم. ولی هماهنگ می‌کنم یه روز میام می‌برموقتی قطع کردم شاگردِ بدلیجات‌چی هنوز داشت حرف می‌زد.

نگاه کردم به پایین شلوارم و آه کشیدم. پیچیدم آن‌طرف بازارچه و پریدم توی یک قنادی دنج که از آن‌طرف می‌شد ته بازارچه و از طرفی که من ایستاده بودم، سر بازارچه. به جعبه‌های نیم‌کیلویی اشاره کردم و گفتم: «نون خامه‌ای

داشتم پای صندوق حساب می‌کردم که شاهین دوباره زنگ زد. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و با لذت عجیبی رد تماس دادم.

توی راه فقط داشتم به این فکر می‌کردم که حواسم باشد از روی عادت یک‌وقت زنگ نزنم. یعنی یادم نرود حتماً کلید بیندازم. آخر چند روز پیش وقتی زنگِ در را زده بودم، پیرزنِ بیچاره افتاده بود به هول‌وولا. به قول خودش گوشت دلش آب شده بود. می‌گفت دست خودش نیست. می‌گفت به صدای زنگ، دلش می‌ریزد و عجیب دل‌شوره می‌گیرد.

رسیدم سر کوچه. بوی قرمه‌سبزی همه‌جا پیچیده بود. کلید انداختم و از راهرو گذشتم. توی هال، کنارِ در، کلید را آویزان کردم و شالم را هم. بعد به صدای بلند گفتم: «ولی نباید به پسرات بگی‌ ها

جعبه‌ی شیرینی به‌دست پیچیدم توی آشپزخانه. پیرزن پای اجاق بود. گفتم: «اِ اِکی به‌ت گفت پا شی از سر جات؟»

درِ چایدان گل‌سرخی را گذاشت و هم‌زمان گفت: «بازش کُن، جیگر

گفتم: «بیا بریم رو مبل بشین تا باز کنم

«نه، همین‌جا

«اینجا که نمی‌شه. رو زمین که نمی‌تونی بشینی

دستش را گرفت به دستگیره‌ی کشو پایین اجاق و با سلام‌وصلوات نشست. نشسته بودیم روی قالیچه‌‌ی کف آشپزخانه. پیرزن جعبه را گذاشت وسط پایش. گفتم: «بذار چای دم بکشه لااقل

انگار حرفم را نشنیده باشد، درِ جعبه را باز کرد. یکی برداشت. من ‌هم یکی گذاشتم توی دهانم. گفت: «طعم گلاب می‌دهصورتم را جمع کردم.

«نیستم با گلاب

خنده‌ای کرد و گفت: «خدا خفه‌ت نکنه، آقا روشن. چرا زودتر پا پیش نذاشتی؟»

و هِر‌هِر خندید. آرواره‌اش مثل آرواره‌ی شتر می‌جنبید. دوباره گفت: «بس که مِن‌و‌مِن کرد

و دست کشید گوشه‌ی لبش تا رد خامه را پاک کند. یک دسته موی عرق‌کرده چسبیده بود کنار پیشانی‌اش. همان‌طور که می‌جَوید نگاهم کرد و باز خندید.

«خاطر‌خواهِ هم بودیم. پیشکارِ آقام بود

داشتم حرفش را حلاجی می‌کردم که دیدم دومی را هم برداشت. تا به خودم بجنبم گازش زد. «قبل از این‌که خطبه‌ی عقدو بخونن اسکندرخان‌و کشوندمش کنار. گفتم پسرعمه، مرد باش. بهش گفتم بیا و خودت پا پس بِکِش. آخه، نه نمی‌شد آورد رو آره‌ی آقام

دست بُرد که سومی را هم بردارد، گفتم: «نشد دیگه

بی‌اعتنا، برداشت و بُرد سمت دهانش. زیرچشمی نگاهش کردم. چشم‌هایش به خاکستری روشن تغییر رنگ داده بود. گفت: «جونِ خسرو رو قسم دادم. طفل قنداقه‌ی مادر‌مرده‌ش

بلند شدم شعله زیر کتری را کم کردم. پیرزن آهی کشید و زد روی پایش. «مرغش ولی یه پا داشت

گفتم: «عجبو دو تا استکان گذاشتم توی سینی. «پس یعنی آقاخسرو پسر خودت نیست؟»

بدون آن‌که جوابم را بدهد، یک‌بند حرف می‌زد. «تموم عمر موند تو دست‌و‌بال آقام. تموم عمر خدمتش‌و کرد. آخرشم عزب‌اوغلی مُرد

سرم را چرخاندم سمتش. باز چیزی گفت که نشنیدم. یکهو دیدم سیاهی چشم‌هایش بالا رفت و سر و گردنش شُل شد و وارفت. مرا می‌گویی، یخ کردم. قلبم انگار به آنی کنده شد و افتاد بیخ گلویم. مطمئن بودم هنوز تکه‌هایی از نان‌خامه‌ای توی دهانش هست. رفتم و هر دو دستم را گذاشتم روی شانه‌هایش. بلند اسمش را صدا زدم و تکانش دادم ولی فایده‌ نداشت. مثل دیوانه‌ها محکم تکانش می‌دادم. ‌چشم‌های وغ‌زده‌ی پسرهایش یک‌لحظه از جلو چشم‌هایم کنار نمی‌رفت. خواستم داد بزنم، فریاد بزنم، ولی نشد. لال شده بودم انگار. فقط مثل خل‌وچل‌ها از این سر آشپزخانه می‌پریدم آن سر. لیوانی برداشتم. گرفتم زیر شیر آب و گذاشتم روی لب‌های بی‌حرکتش. تکان نخورد. دست بُردم توی لیوان و چند قطره‌ چکاندم توی صورتش. باز فایده نداشت. هِن‌و‌هِن نفس‌هایم پیچیده بود توی مغز سرم. داشتم پس می‌افتادم. بغضم را با هر بدبختی‌ای بود قورت دادم ولی زورم به چشم‌هایم نرسید. فقط خدا خدا می‌کردم نمیرد. توی تمام زندگی‌ام اگر فقط یک‌بار خواهان چیزی بودم، همان‌‌موقع بود.

پیرزن مثل عروسک‌های پارچه‌ای جمع شده بود یک گوشه. نگاهش کردم. دلم به حالش ‌سوخت. می‌خواستم زار بزنم. پاهایم شل شدند. دیگر طاقت نداشتم. جیغی کشیدم و افتادم روی زانو‌هایم. توی همان وضعیت، شماره‌ی اورژانس را گرفتم. چشمم عددها را پس‌وپیش می‌دید. داشتم دوباره اورژانس را می‌گرفتم که دیدم لای چشم‌هایش را باز کرد. نگاهش کردم و همان‌جا وسط آشپزخانه ول شدم روی زمین. داشتم زارزار گریه می‌کردم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۷
ارسال دیدگاه