آخرین مطالب

» داستان » شب مهتابی (اعظم اسدی اسدآباد)

شب مهتابی (اعظم اسدی اسدآباد)

مادرم روی تخت دراز کشیده. رشته موهایش را توی کلاهی جمع کرده، پیراهنی تمام اندام باریکش را پوشانده. همیشه آرزو داشتم مادرم را ببینم و امروز که برای اولین بار می‌بینمش، تنها نیم‌رخش پیداست. چشم‌هایش را بسته، گویی به خواب عمیقی فرو رفته. صورت استخوانی‌اش پریده‌رنگ و بی‌حال به نظر می‌رسد. ابروهای مشکی‌اش کشیده و […]

شب مهتابی (اعظم اسدی اسدآباد)

مادرم روی تخت دراز کشیده. رشته موهایش را توی کلاهی جمع کرده، پیراهنی تمام اندام باریکش را پوشانده.

همیشه آرزو داشتم مادرم را ببینم و امروز که برای اولین بار می‌بینمش، تنها نیم‌رخش پیداست. چشم‌هایش را بسته، گویی به خواب عمیقی فرو رفته. صورت استخوانی‌اش پریده‌رنگ و بی‌حال به نظر می‌رسد. ابروهای مشکی‌اش کشیده و مژه‌هایش در هم فرو رفته‌ است، انگار لبخند محوی گوشه‌ی لبانش نقش بسته که پس از یک انتظار طولانی برای گرفتن یک هدیه‌ی آسمانی به چشم می‌خورد. هاله‌ای مقدس چهره‌اش را پوشانده و قداست اهورایی‌اش قابل وصف نیست.

من در یک شب مهتابی در پی بوسه‌ای آتشین در حرارت هم‌آغوشی دو پیکر به وجود آمدم و مادرم مرا آبستن شد و امروز تقدیر من این بود که مرده متولد شوم.

دکتر که بلوز و شلوار سبزرنگی به تن دارد و کلاه سبزی روی سرش است، مرا از شکم مادرم خارج کرد. از پشت شیشه‌ی عینکش با افسوس نگاهم کرد و مرا روی تخت در گوشه‌ی اتاق خواباند.

مادرم ۹ ماه مرا در وجودش حمل کرد. روزها دست‌هایش را روی شکمش می‌گذاشت و با من حرف می‌زد. برای در آغوش گرفتنم بی‌صبرانه منتظر بود. من دلم می‌خواست گرمای دست‌هایش را روی پوست نازک بدنم حس کنم، اما حالا حتی یک‌بار هم دست‌هایش را روی بدن من نگذاشت. اصلا کسی به من توجهی ندارد. دو بهیار مادرم را روی تختی می‌خوابانند. بهیار با دستهای تهی از مهر و عاطفه مرا بغل می‌کند، روی تخت کوچکی که دورتادورش میله است قرار می‌دهد و رویم را ملافه می‌کشد تا مرا به همراه مادرم از اتاق سردی که نور کمی دارد و بوی گس الکل می‌دهد خارج کند. دکتر در اتاق عمل را باز می‌کند که خارج شود. پدرم که مرد بلندقامت و باریک‌اندامی است در آستانه‌ی در ظاهر می‌شود. موهای خرمایی تابدارش را به عقب شانه زده. چشم‌هایش را که همیشه دنیا را نوازش می‌کنند، به چشم‌های دکتر می‌دوزد. دکتر ماسک را از روی دهانش پایین می‌کشد و با افسوس می‌گوید: «متاسفانه بچه‌تون مرده به دنیا آمد

لب‌های پدرم می‌لرزد و هاله‌ای از غم صورتش را می‌پوشاند و با تلخی گریه می‌کند.

دکتر ادامه می‌دهد: «همسرتون حالش خوبه، به ریکاوری منتقلش کردیم. به هوش که آمد می‌بریمش بخش و بهش مسکن تزریق می‌کنیم. نیازی نیست شما چیزی بهش بگید، ما خودمون یواش یواش آماده‌ش می‌کنیم

بهیار تختی را که من رویش قرار دارم، از اتاق عمل بیرون می‌آورد. پدرم نزدیک می‌آید. ملافه را از روی صورتم کنار می‌کشد و سرش را پایین می‌آورد و به من خیره می‌شود. اشکی روی صورتم می‌چکد. نگهبان به پدرم نزدیک می‌شود و دستش را روی شانه‌ی پدرم قرار می‌دهد. سپس ملافه را دوباره رویم می‌کشد.

بهیار تخت را نزدیک آسانسور می‌برد و دکمه‌ی آن را می‌زند. در اتاقک آسانسور که باز می‌شود، پدرم اصرار می‌کند که همراه ما بیاید، ولی نگهبان پدرم را عقب می‌کشد و بهیار تخت را توی آسانسور هل می‌دهد.

به پدر و مادرم فکر می‌کنم که شاید در شب مهتابی دیگری و در پی عشقی دیگر و حرارت هم‌آغوشی، جای خالی مرا پر کنند.

نمی دانم مرا کجا می‌برند، اما می‌دانم که به شدت احساس تنهایی می‌کنم. دلم می‌خواهد گریه کنم، اما اشکی ندارم که از چشمانم روان شود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۳
ارسال دیدگاه