آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سبوی شکسته*

سبوی شکسته*

اکتاویو پازترجمه: محمد شریفی نعمت آباد اکتاویو پاز شاعر، مقاله نویس، سیاستمدار، مباحثه گر سیاسی، سردبیر، مترجم و متفکر بزرگ مکزیکی طی پنجاه سال فعالیت ادبی و فرهنگی اجتماعی خویش درهای مدرنیته را به روی زبان اسپانیایی گشود، نقشی مهم در رساندن فرهنگ امریکای لاتین به سطحی جهانی داشت، و به شایستگی، در سال ۱۹۹۰ برنده ی نوبل […]

سبوی شکسته*

اکتاویو پاز
ترجمه: محمد شریفی نعمت آباد

اکتاویو پاز شاعر، مقاله نویس، سیاستمدار، مباحثه گر سیاسی، سردبیر، مترجم و متفکر بزرگ مکزیکی طی پنجاه سال فعالیت ادبی و فرهنگی اجتماعی خویش درهای مدرنیته را به روی زبان اسپانیایی گشود، نقشی مهم در رساندن فرهنگ امریکای لاتین به سطحی جهانی داشت، و به شایستگی، در سال ۱۹۹۰ برنده ی نوبل شد.
“گسستگی و پیوستگی”، “انزوا و همگرایی”، تجلی دگردیسی گذشته، امروز و فردا در شعر”، دلمشغولی و تکاپوهای مداوم پاز است. همچنین ریشه های تاریخی و فرهنگی، زادبوم، آداب و سنن… نفی خلاقِ میراثِ کهن و گرته برداری لازم از عهد باستان، نقد حال و استقبال از آینده، جسارت به روز بودن و دامن زدن به رویاهای کرانه ناپذیر انسان [شاعر]… و مکاشفۀ جریان خودبخودی و سیال شعر، دغدغه های بی پایان شاعر بزرگ مکزیک، اُکتاویو پاز را تشکیل می دهد.
پاز، خاطرات، تاثرات و میراث قومی اندلسی – مکزیکی خود را در جهان شعر باز می کاود، خودش و تاریخ سرزمینش را نقد می کند و باز می آفریند. او با سور رئالیست ها دوست و دمخور می شود. طی سالیان دراز، مجله ها و کتاب های مهم و متعددی را منتشر می کند.
می اندیشد، مقاله، نقد و بیانیه های زیبایی  شناختی می نویسد و آثاری چون “کودکان آب و گِل” ، “هنر و تاریخ” را تالیف می کند و شعر های جادویی می سراید: “سنگ آفتاب” ، “هزارتوی تنهایی” و چندین مجموعه  دیگر که بیشتر آنها به زبان های مختلف ترجمه شده اند.

کتاب های اُکتاویو پاز که به فارسی ترجمه شده اند:
سنگ آفتاب – ترجمه: احمد میرعلایی -نشر زمان، چاپ اول ۱۳۵۱ – نشر زنده رود، چاپ دوم ۱۳۷۱
هفت صدا – مصاحبه ریتا گیبرت با هفت نویسنده و شاعر آمریکای لاتین – ترجمه: نازی عظیما – نشر آگاه، ۱۳۵۷
کودکان آب و گِل – ترجمه: احمد میرعلایی نشر کتاب آزاد، ۱۳۶۱
یک سیاره و چهارپنج دنیا – ترجمه: غلامعلی سیار – نشر گفتار، ۱۳۶۹
سخن پاز – ترجمه: مصطفی رحیمی – نشر برگ، ۱۳۷۱
منتخبی از اشعار اُکتاویو پاز – ترجمه: علی اکبر فرهنگی – نشر برگ، ۱۳۷۱
سمندر – ترجمه: فواد نظیری – نشر روایت، ۱۳۷۳
هنر و تاریخ – مقالاتی در زمینه زیبا شناسی ترجمه: ناصر فکوهی – نشر توس، ۱۳۷۶
عقاب یا آفتاب – ترجمه: تینا حمیدی – نشر ویستار، ۱۳۷۶
اُکتاویو پاز(زندگی، آثار، شعرها) – ترجمه: اقبال معتضدی – نشر مرکز، ۱۳۷۸

چشم درون پلک می گشاید
و جهانی از سرگیجه و شعله
در پیشانی رؤیا بین زاده می شود:
خورشیدهای آبی، گردبادهای سبز،
منقارهای نور که ستارگان را
چون انارها از هم می گشایند،
آفتابگردانی خلوت نشین،
چشمی زرین که در میانۀ
گردشگاهی سوخته دو دو می زند،
جنگل های بلورِ صدا،
جنگل های پژواک ها و
پاسخ ها و موج ها،
گفتگویی از زلالی ها، باد،
و تاختِ آب میان دیوار های پایان ناپذیرِ
گلوگاه یکی فواره،
و اسب، ستاره دنباله دار،
موشکی که قلب شب را سوراخ می کند،
و پرها و فواره ها، پرها،
گل کردن ناگهانی مشعل ها،
شمع ها، بال ها، یورشی از سفیدی،
پرندگان جزائر که در پیشانی رؤیا بین آواز می خوانند.

من چشمان خود گشودم،
نظر در آسمان کردم،
و دیدم که چگونه شب
با ستارگان پوشیده می شد:
جزیره های زنده،
النگوهای جزائر شعله ور،
سنگ های سوزانی که نفس می کشیدند،
خوشه هایی از سنگ های زنده،
و تمام آن فواره ها و نورهای زلال،
آن طره های بلند بر شانه ای تاریک،
و رودهای فراوان،
و صدای دوردست آب در جوار آتش،
صدای دوردست نور در مقابل سایه!
چنگ ها، باغ هایی از چنگ.

اما من در کشتزار تنها بودم:
کاکتوس بود، و خارها،
و سنگ های غول آسا
که در آفتاب ترک می خوردند.
جیرجیرک ها چیزی نمی گفتند.
رایحه ای سرگردان از لیمو ترش و
بذرهای سوخته در هوا بود،
خیابان های دهکده
چون نهرهایی خشک بودند،
و اگر کسی فریاد می کشید:
” کیست که آنجاست؟”،
هوا هزار پاره می شد.
تپه های عریان،
آتشفشانی خاموش،
سنگ و صدای نَفَسْ نَفَسْ زیرِ جلالی چنین،
و خشکسالی، طعم غبار،
خس خسِ پاهای برهنه در غبار،
و درختی بلند در میانۀ کشتزار
چون فواره ای سنگ شده!

بگو به من، خشکسالی،
بگو به من، زمین سوخته،
زمین استخوانهای غبار شده،
بگو به من، ماه محتضر،
هیچ آبی آیا نیست؟
آیا تنها خون است،
تنها غبار، تنها رد پاهای برهنه بر خار،
تنها لته ها و خوراک جمنده ها و
چُرتِ زیرِ خورشیدِ بی رحم نیمروز، آن جبار زرین؟
آیا هیچ اسبی شیهه کشان بر کرانه رود،
میان تخته سنگهای عظیم ، مدور، و درخشان،
در دریاچه آرام، زیر نور سبز برگ ها و
فریادهای مردان و زنانی که
در سپیده دم آبتنی می کنند نیست؟
کجا هستند خدای ذرت، خدای گل،
خدای آب، خدای خون، باکره مقدس،
همه مرده اند، همه رفته اند،
سبوهای شکسته در حاشیه فواره سرنگون شده؟
آیا تنها وزغ زنده است،
تنها وزغ زشت سبزفام چشمک می زند و
جلوه می فروشد در شب مکزیک،
تنها جبار چاقالوی سمپوآلا نامیراست؟

آیا تنها وزغ زنده است،
لمیده پای درخت یشمِ آسمانیِ سیرابِ خون،
چنان که دو بردۀ جوان بادش می زنند،
پیشاپیش رژه های عمومی بزرگ،
تکیه داده بر صلیب: سلاح و عصا در دست،
در لباس رزم، با صورتکی تراشیده از سنگ،
به تنفسِ دودِ جوخه های آتش چونان بخوری گرانبها،
یا در حال گذران تعطیلات آخر هفته
در خانۀ مستحکم اش در ساحل دریا
با معشوقه اش پوشیده از جواهرات درخشان؟

به خشم سرد سبز بنگر
و به دنباله اش از تیغ ها و شیشۀ شکسته،
به سگ بنگر و زوزۀ گَرَش،
به صبارۀ کم حرف، به کاکتوس خاردار،
گلی که خون می ریزد و به خون می کشد،
گلی که هندسه تسلیم ناپذیر قاطع اش
چون آلتی ظریف برای شکنجه است،
شب را بنگر با دندان های بلند و چشمان اریبش،
شب که با چخماقی نامرئی پوست می کِنَد،
دندان ها را بشنو که به هم می خورند،
استخوان ها را بشنو که استخوان ها را له می کنند،
استخوان ران که بر طبل پوست انسان می کوبد،
پاشنۀ خشمگین که بر طبل سینه می کوبد،
خورشید هذیانی که بر تام-تام پرده های صماخ می کوبد،
غبار را بنگر که بلند می شود چون پادشاهی زرد
و هر چیزی را ریشه کن می کند
و به تنهایی می رقصد و فرو می افتد
چون درختی که ریشه هایش ناگهان می خشکند،
چون برجی که با نخستین وزش فرو می غلتد،
انسان را بنگر که می افتد و بر می خیزد و
خاک می خورد و امتداد را می خزد،
حشره-انسانی که رسوخ می کند در سنگ و
رسوخ می کند در سده ها و
دندان قروچه می رود به نور،
سنگ شکسته را بنگر،
انسان شکسته را،
نور شکسته را.

آیا چشم گشودن انسان و چشم بستن او یکسان است؟
اندیشه، دژ درون مان را به آتش می کشد
چنان که شاید دژی دیگر به جای آن برآید،
تمامتش از شعله ها و جلال،
بذر پنداری که می روید و درختی می شود
که جمجمه را تَرَک می اندازد،
واژه ای که لب هایی را می جویَد که تلاوتش کنند.
بر فواره باستانی انسان تخته سنگ هایی عظیم فرو افتادند،
سده هایی از تخته سنگ هاست،
سالیانی از سنگ قبرها،
دقایق سنگی مشقت باری که بر فواره انسانی فرو می افتند.

به من بگو، خشک سالی،
سنگ صیقل خورده با زمان بی دندان،
با گرسنگی بی دندان،
خاک بیش-نرم شده با دندان هایی که سده هایند،
با سده هایی که گرسنگی اند،
به من بگو، سبوی شکستۀ افتاده در غبار،
به من بگو، آیا نور با مالش استخوان بر استخوان،
انسان بر انسان، گرسنگی بر گرسنگی، زاده می شود،
تا آنگاه که جرقه سرانجام زده شود،
جیغ، واژه، تا آنگاه که آب سرانجام فوران کند
و درخت با برگهای پهن فیروزه ای سرانجام بروید؟

ما باید با چشمان باز بخوابیم،
ما باید با دستان مان خواب ببینیم،
بگذار رؤیاهای پویا در خواب مان ببینیم
چون رودی که بسترش را می جویَد،
رؤیاهای خورشیدی که خواب جهان هایش را می بیند،
ما باید بلند با صدای بلند خواب ببینیم،
ما باید بخوانیم تا خنیایمان ریشه کند،
تنومند شود ، شاخه ها برآورد،
پُر پرنده شود، پُر ستاره گردد،
بخوانیم تا رؤیا در بطن خفتگان،
غنچۀ سرخ رستاخیز را نطفه بندد.
آبِ زن آسا، چشمه ای که ما را در آن
مجال آشامیدن و به جا آوردن خود و بهبود یافتن باشد،
چشمه ای که به ما می گوید ما انسانیم،
آبی که به تنهایی در شب سخن می گوید
و ما را به نام می خوانَد،
چشمۀ کلماتی که می گویند من، تو، او ، ما
زیر درخت غول آسا، این تندیس زنده باران،
آنجا که ضمائر زیبا را تلفظ می کنیم،
خود را می شناسیم و نام هامان را باور می کنیم،
باید رؤیای قهقرا را ببینیم، سوی سرچشمه،
پارو زنان به قعر سده ها بازگردیم،
ورای طفولیت، ورای سرآغاز، ورای آب های تعمید،
ما باید دیوارهای میان انسان و انسان را فرو بریزیم،
از نو پیوند دهیم چیزهای گسسته را.
حیات و مرگ، جهان هایی مقابل هم نیستند،
ما یک ساقه ایم با گل های توأمان،
باید واژۀ گم شده را بیابیم،
رؤیای درون و، نیز، رؤیای برون را ببینیم،
خالکوبی شب را رمزگشایی کنیم و
رخ به رخ، نیمروز را بنگریم و
صورتک اش را پاره پاره کنیم،
در نور خورشید آبتنی کنیم و
از میوۀ شب بخوریم و
نوشتار های ستارگان و رودها را
هجا به هجا بخوانیم،
و به یاد آوریم آنچه را که خون می گوید،
جزر و مد می گویند، زمین می گوید،
و تن می گوید، و به نقطۀ عزیمت بازگردیم،
نه درون و نه برون، نه بالا و نه پایین،
در تقاطع ها که تمام راه ها آغاز می شوند،
زیرا که نور با صدای آب می سراید،
آب با صدای برگ ها،
سپیده دمْ سنگین از بارِ میوه است،
روز و شب در آشتی با هم
چون رودی آرام در گذرند،
روز و شب چنان مراقب هم اند
که مردی و زنی دچار عشق،
و فصل ها و تمام نوع بشر
زیر طاق های سده ها جریان دارند
چون رودی بی پایان
سوی هستۀ جان آورِ بدایت،
ورای پایان و آغاز.

از شبانۀ سان ایلدِ فونسو

در مدخل تونلی هستم
کلماتم ژرفای زمان را می کاوند
شاید من همانم که در انتهای تونل به انتظار است.
با چشمانی بسته سخن می گویم
کسی جنگلی از سوزن های مغناطیسی را
در پلک هایم کاشته است
کسی سر رشته این کلمات را هدایت می کند.
صفحه دفترم لانه مورچگان شده است.
مغاک در حفرۀ شکم ام جا گرفته است.
من، بی پایان، در آن مغاک سقوط می کنم.
من، بی  که بیافتم، سقوط می کنم.
دست   هایم سردند
پاهایم سرد—
اما الفبا گر گرفته است و می سوزد.
فضا خود را می سازد و ناساز می کند
شب پا می فشارد،
شب بر پیشانیم دست می ساید
بر اندیشه هایم دست می ساید.
چه می  خواهد آیا شب؟

بین آنچه می بینم و آنچه می گویم

بین آنچه می بینم و آنچه می گویم،
بین آنچه می گویم و آنچه بر آن لب فرو می بندم،
بین آنچه بر آن لب فرو می بندم و آنچه به خواب می بینم،
بین آنچه به خواب می بینم و آنچه فراموش می کنم: شعر.
شعر که می لغزد میان آری و نه،
می گوید آنچه بر آن لب فرو می بندم،
لب فرو می بندد بر آنچه می گویم
به خواب می بیند آنچه به نسیان می سپارم.
شعر که گفتار نیست: کنش است.
کنشِ گفتار است.
که می گوید و گوش می سپارد.
که واقعیت دارد.
و به محض آنکه می گویم شعر واقعیت دارد
می آید و می رود میان آنچه هست و آنچه نیست.
انعکاس ها را می بافد و از هم باز می کند
چشم ها را بر صفحه می پراکند
کلمات را بر چشم های ما می افشاند.
چشم ها می گویند، کلمات می نگرند، نگاه ها می اندیشند.
چشم ها بسته می شوند
کلمات باز،
تا اندیشه ها را بشنویم
آنچه را می گوییم ببینیم
و تن آگاهی را لمس کنیم.
خیابان

خیابانی دراز و خاموش است این
راه می روم در تاریکی و
سکندری می خورم و می افتم و
بلند می شوم و کورمال گام بر می دارم
بر سنگ های بی زبان و برگ های خزان
و کسی پشت سر من نیز گام می زند:
اگر بایستم، او می ایستد؛
اگر بدوم، او می دود.
سر که بر می گردانم: هیچ کس .
هر چیزی سیاه است، راه خروجی نیست،
و من دور خود می چرخم و گوشه هایی را می گردم
که همیشه به خیابانی منتهی می شوند
که در آن کسی به انتظارم نیست
کسی از پی ام نمی آید
و در آن من از پی مردی می روم
که سکندری می خورد و بلند می شود و
آنگاه که مرا می بیند
می گوید: هیچ کس .

کلیشه بس است

روی زیبا
که چون گل مروارید
گلبرگ به خورشید می گشایی
به روی من نیز
گلبرگ بگشا
آنگاه که ورق را بر می گردانم.

تبسم دلربا
مردان همه دچار افسون تواند
زیبای مجله ها

چه شعرها که برایت سروده شده اند
چه دانته هایی که برایت سروده اند، بئاتریس
برای خیال دچار کننده ات
برای افسانه جعلی ات.

اما من امروز کلیشه ای دیگر نخواهم ساخت
امروز این شعر را برایت می نویسم
آری، کلیشه بس است.

این شعری برای آن زنان است
که زیبایی شان در فریبایی آنهاست،
در هوش آنها
در سیرت آنهاست
نه در نگاه های ساختگی شان.
این شعری برای شما زنان است
که هر روز چون شهرزاد
با قصه ای نو برای گفتن بیدار می شوید
قصه ای که سرایشی برای تغییر است
که امیدی برای نبردهاست:
نبردهایی برای عشق تنی واحد
نبردهایی برای اشتیاق هایی برخاسته از روزی نو
نبردهایی برای حقوق فروگذار شده
یا نبردهایی تنها برای شبی دیگر زنده ماندن.

آری، برای شما زنان در جهانی از رنج
برای تو، ستارۀ درخشان در این گیتی سپنجی
برای تو، جنگجوی هزار و یک جنگ
برای تو، یار جانی من.

زین پس بر مجله ها سر خم نخواهم کرد
به جای آن، در شب تأمل خواهم کرد
و در ستارگان درخشانش
آری، کلیشه بس است.

میان رفتن و آمدن

میان رفتن و ماندن
روز در نوسان است
دلباخته شفافیت خویشتن اش.
عصر مدور حالیا خلیجی ست
که جهان در آن ، غریق آرامش، تکان می خورَد.

هر چیز عیان و هر چیز نهان است
هر چیز به نزدیکی و هر چیز دور از دست.

کاغذ، کتاب، مداد، لیوان
در سایۀ نام هاشان آرمیده اند.

زمان که می تپد در شقیقه های من
همان هجای بی تغییر خون را تکرار می کند.

نور دیوار لاابالی را به صحنه ای شبح وار
از انعکاس ها بدل می نماید.

من خود را در میانه چشمی می یابم
که خویشتنم را در نگاه خالی اش تماشا می کنم.

لحظه وا می رود. بی جنبش.
من می مانم و می روم: درنگی هستم من.

دیباچه

گاه شعر سرگیجه تن هاست و سرگیجه گفته هاست و سرگیجه مرگ
راه رفتن با چشمان بسته بر لبه صخره است و گل شاه پسند در باغ های زیر دریا ست
خنده ای ست که آداب و شرایع را به آتش می کشد
هبوط کلمات چترباز بر ریگزارهای کاغذ است
نومیدی ای ست که سوار بر قایقی کاغذی می شود و
چهل شب و چهل روز از دریای اندوه شبانه و بیابان غم روزانه عبور می کند
بت پرست نَفْس است و بی حرمتی نَفْس است و پراکندگی نَفْس
اعدام کُنیه هاست و دفن آینه ها
یادآوری ضمائر تازه چیده در باغ اپیکور است و در باغ نساوَلْکویوتْل
تکنوازی فلوت بر مهتابی خاطره است و رقص شعله ها در غار اندیشه
کوچ میلیون ها فعل است و بال و چنگال و دانه و دست
نام هایی ست استخوانی و پر ریشهْ کاشته بر امواج زبان
عشق نادیدنی است و عشق ناشنیدنی است و عشق ناگفتنی : عشق همانا عشق است.

*”پاز در این شعر واضح ترین تعبیر را از تراژدی مکزیک ارائه می دهد: کشوری که خود را غرق در نور خواب می بیند، اما میان غبار و خار زندگی می کند” کارلوس فوئنتس


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۴ و ۵
ارسال دیدگاه