آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » آرش فضلی شمس آبادی

چند شعر

آرش فضلی شمس آبادی

متن و حاشیه تَغَزُّلی است این حالتِ مبهوت ماندنبر قابِ پنجره ی رو به غروبآن گاه که خورشیدسایه های کوه را می گستراند بر شهرو تو می شماری رَج های پرستوهای مهاجر رادر متنِ فرشِ کوچبر پهنه ی آسمانِ بی ابر.در حاشیه ی این متنگربه ایمی خرامد در طولِ خیابانِ پهنِ محصورو چشمانِ من فارغ از آن همه هجومِ واژه های کوچَنده –از حرکتِ بی […]

آرش فضلی شمس آبادی

متن و حاشیه

تَغَزُّلی است این حالتِ مبهوت ماندن
بر قابِ پنجره ی رو به غروب
آن گاه که خورشید
سایه های کوه را می گستراند بر شهر
و تو می شماری رَج های پرستوهای مهاجر را
در متنِ فرشِ کوچ
بر پهنه ی آسمانِ بی ابر.
در حاشیه ی این متن
گربه ای
می خرامد در طولِ خیابانِ پهنِ محصور
و چشمانِ من

  • فارغ از آن همه هجومِ واژه های کوچَنده –
    از حرکتِ بی خیالِ دُمِ گربه
    به دَوّار می افتد.

    تفأل

میانِ جذبه ی فاتحه و
اضطرابِ غزلِ ناخوانده،
من مجذوبِ انگشتِ تو بودم
که بر جداره ی کتاب
کاهلانه می رقصید.


سر گشتگی

فرصت
میانِ حسِّ عبورِ شهاب بود و
نقطه ای که جرمِ مُستَأصل نابود می شود.
جرقّه ای کافی بود
تا ترجمانِ حالتِ چشمانِ تو باشد.
در آن ظلمت، لرزشِ صدای منِ خواب رفته اَت
به زبانی غیرِ مادری می مانست
که فریادَش طنینِ آوازی دلنشین داشت.
و من
سرگشته میانِ چشمانِ نادیده و
آواهایی گنگ
به عبورِ شهابی دل بسته بودم.

کافه

ده ها پیچ و تاب از بخارِ قهوه و
ده ها پیچ و تاب از دودِ سیگار.
این جا پای هزاران حرف به میان کشیده می شود
امّا
جای یکی خالی است
که من

  • زُل زده به روبرو
    در پیچ و تابِ نقشِ کاغذ دیواری –
    دنبالش می گردم.
    ۱۴/۴/۹۵

    آلبوم

خیره در آمدن اَت
درگاه خندید.
بوی خاکِ آب-خورده می آمد
و در غلظتِ تصویر و بو
من محوِ آن شالِ لیمویی بودم
که سراسیمه از سَرَت پرواز کرد و فرود آمد.
یادم هست که آن روز
تو با باران یکی شده بودی !
و من خیس از پِشَنجِه های رقصِ دستان اَت در نوازشِ سیب و شکلات و لیوانِ چای
دیوانه وار
عکس می گرفتم.
دیوارها فرو ریخت، سقف پرواز کرد و ما
در صحرایی سبز به تماشای درگاهی نشستیم
که از آمدن اَت همچنان می خندید.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۸
ارسال دیدگاه