آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » «آدم ها روی پل» سروده ی شیمبورسکا

«آدم ها روی پل» سروده ی شیمبورسکا

برگردان: شهرام شیدایی / چوکا چکاد         عشق در نگاه اول هر دو بر این باورند که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده. چنین اطمینانی زیباست، اما تردید زیباتر است. چون قبلا همدیگر را نمی شناختند، گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده. اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی که آن دو می توانسته اند از […]

«آدم ها روی پل» سروده ی شیمبورسکا

برگردان: شهرام شیدایی / چوکا چکاد

        عشق در نگاه اول

هر دو بر این باورند

که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.

چنین اطمینانی زیباست،

اما تردید زیباتر است.

چون قبلا همدیگر را نمی شناختند،

گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.

اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی

که آن دو می توانسته اند از سال ها پیش

از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم

آیا به یاد نمی آورند –

شاید درون دری چرخان

زمانی روبروی هم؟

یک “ببخشید” در ازدحام مردم؟

یک صدای “اشتباه گرفته اید” در گوشی تلفن؟

– ولی پاسخشان را می دانم.

نه، چیزی به یاد نمی آورند.

بسیار شگفت زده می شدند

اگر می دانستند، که دیگر مدت هاست

بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند.

هنوز کاملا آماده نشده

که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،

آنها را به هم نزدیک می کرد دور می کرد،

جلو راهشان را می گرفت

و خنده ی شیطانیش را فرو می خورد و

کنار می جهید.

علائم و نشانه هایی بوده

هر چند ناخوانا.

شاید سه سال پیش

یا سه شنبه ی گذشته

برگ درختی از شانه ی یکیشان

به شانه ی دیگری پرواز کرده؟

چیزی بوده که یکی آن را گم کرده

دیگری آن را یافته و برداشته.

از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره ها و زنگ درهایی بوده

که یکیشان لمس کرده و در فاصله ای کوتاه آن دیگری.

چمدان هایی کنار هم در انبار.

شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،

که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.

بالاخره هر آغازی

فقط ادامه ای ست

و کتاب حوادث

همیشه از نیمه ی آن باز می شود.

        آدمها  روی  پل

سیاره ی عجیبی ست و آدم های عجیب روی آن.

در برابر زمان کوتاه می آیند، اما قبولش ندارند

برای مخالفت خود روش هایی دارند.

تصویرهایی می سازند مثل این:

در نگاه اول چیز خاصی نیست.

آب دیده می شود.

یکی از ساحل هایش دیده می شود.

زورقی دیده می شود که به سختی خلاف جهت آب حرکت می کند.

بالای آب پلی دیده می شود، و آدم ها روی پل دیده می شوند.

مشخص است که بر سرعت گام ها افزوده می شود

زیرا در همان لحظه

بارانی از ابر تیره باریدن گرفته

موضوع این است که بعد هیچ اتفاقی نمی افتد.

ابر، رنگ و شکل خودش را تغییر نمی دهد.

باران نه شدت می گیرد نه بند می آید.

زورق بی حرکت حرکت می کند.

آدم ها روی پل می دوند

دقیقا به همان سویی که لحظه ی پیش.

اینجا مشکل بتوانیم از توضیح صرف نظر کنیم:

این اصلا تصویر معصومی نیست. اینجا زمان را متوقف کرده اند.

از رعایت قواعدش خودداری کرده اند.

قدرت نفوذ در جریان حوادث را از آن سلب کرده اند.

به آن اعتنا نکرده اند، تحقیرش کرده اند.

به خاطریک شورشی –

شخصی به نام هیروشیگه اوتاگاوا

(موجودی که سال هاست مرده و به طور شایسته)

زمان سکندری رفت و افتاد.

شاید این فقط یک شیطنت بی معنی باشد

شیطنتی به اندازه ی فقط چند کهکشان

اما برای احتیاط چیزی به شرح زیر اضافه کنیم:

اینجا ارج نهادن به این تصویر

متأثر شدن در شگفت شدن از آن

از نسل ها پیش

گاه به گاه باب طبع بوده.

کسانی هستند که این هم برایشان کافی نیست.

حتا شُرشُر باران به گوششان می رسد

خنکی قطره ها را روی گردن و پشت احساس می کنند

پل و آدم ها را که نگاه می کنند

انگار که خودشان را دیده باشند

در همان دویدنی از جاده ی بی پایان

که هرگز پایان نمی گیرد،

جاده ای برای طی کردن، تا ابد

و آنقدر گستاخند که خیال می کنند این واقعیت دارد.

         منظره ای با یک دانه شن

 اسمش را دانه ی شن می گذاریم.

اما او خود را نه دانه می داند و نه شن

بدون اسم زنده است

چه اسم عام چه اسم خاص

چه گذار گذرا چه ثابت

چه به اشتباه چه درست.

با نگاه مان، لمس کردنمان کاری ندارد.

خود را مورد نگاه و مورد لمس نمی داند.

و افتادنش روی هرّه ی پنجره حادثه ای ست برای ما، نه برای او.

برای او، افتادن روی هرّه ی پنجره

با افتادن روی هر چیز دیگری یکی ست،

بدون اطمینان به این که آیا دیگر افتاده

یا هنوز دارد می افتد.

از پنجره، چشم انداز زیبای دریاچه را می بینیم

اما این چشم انداز، خود را نمی بیند.

بی رنگ، بی شکل

بی صدا، بی بو

و بی درد، در این دنیا وجود دارد.

ته دریاچه تَهی ندارد

ساحل ها ساحلی ندارند

آب نه خیس است نه خشک

موج هایی که می چرخند گردِ سنگ هایی نه کوچک و نه بزرگ

درکی از صدای خود ندارند

و نه مفردند، نه جمع.

و این همه چیز، زیر آسمانی که طبیعتا آسمان نیست

و در آن آفتاب غروب نکرده غروب می کند

و پنهان نشده آفتاب می شود

پشت ابری که ندانسته آمده.

باد بی هیچ دلیل جز وزیدن

ابر را پراکنده می کند.

یک ثانیه می گذرد

دو ثانیه

سه ثانیه

اما این سه ثانیه تنها برای ما می گذرد.

زمان مثل پیکی با پیغامی مهم گذشت

اما این فقط تشبیه ماست.

شخصیت خیالی و شتاب تحمیل شده اش

اما پیغامش برای انسان نیست.


برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.


دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شعر , شماره ۹
ارسال دیدگاه