آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » آخرین رویای فروغ

آخرین رویای فروغ

نویسنده: سیامک گلشیری ژانر: رمان ناشر: چشمه|۱۶۰ صفحه|چاپ اول ۱۳۹۴ آخرین رویای فروغ، داستانی خانواده محور است. تمام اتفاق کتاب، یک عصر تا شب در ویلایی در شمال اتفاق می‌افتد. خانواده‌ای برای تعطیلات به ویلای‌شان می‌آیند و در این سفر، مادر مسن آنها به نام فروغ هم با اصرار همراهی‌شان می‌کند. فروغ که تمام داستان […]

آخرین رویای فروغ

نویسنده: سیامک گلشیری

ژانر: رمان

ناشر: چشمه|۱۶۰ صفحه|چاپ اول ۱۳۹۴

آخرین رویای فروغ، داستانی خانواده محور است. تمام اتفاق کتاب، یک عصر تا شب در ویلایی در شمال اتفاق می‌افتد. خانواده‌ای برای تعطیلات به ویلای‌شان می‌آیند و در این سفر، مادر مسن آنها به نام فروغ هم با اصرار همراهی‌شان می‌کند. فروغ که تمام داستان درباره او شکل می‌گیرد، از ابتدای شروع داستان بر اثر افتادن و بیماری مزمن در همین سفر به کما رفته و کلامی از او نمی‌شنویم. او سه دختر به نام‌های آذر و پروین و آرزو و یک پسر به نام بیژن دارد.

راوی داستان از زبان اول شخص یکی از دامادهای میانسالِ فروغ است که با دختر دوم به نام آذر ازدواج کرده. داستان در همان ابتدا ما را با فضای پرتعلیق مواجه می‌کند. فضایی آکنده از معما و رازهایی که قرار است گام به گام برای ما و راوی و بقیه‌ی شخصیت‌ها گشوده شود. هر کس چیزی از ماجرا می‌داند. کماکان به یاد می‌آورند که فروغ مدتی است دچار آلزایمر شده و کسی چندان متوجه این مسئله نشده است. پروین، دختر بزرگ فروغ که همه در ویلای او گرد هم می‌آیند، اطلاع می‌دهد که امشب غیر از خودشان -خواهرها و برادرها و خانواده‌هایشان- که برای عیادت و جویای حال فروغ از تهران آمده‌اند و دور هم جمع شده‌اند، مهمان دیگری هم خواهند داشت. ماجرای این مهمان ناخوانده، پرده از راز سربه‌مهری بر می‌دارد که مربوط به گذشته‌ی فروغ است.

در خلال پرده برداشتن از راز زندگی فروغ، هر کدام از شخصیت‌های داستان نیز با تعریف کردن ماجرای خودشان برای دیگری ما را با زندگی خود آشنا می‌کنند. ایده‌ی داستان در تمام دیالوگ‌ها و سکانس‌ها، به نحوی استادانه شبکه شده است. داستان فاقد فلش‌بک است و ما تمام ماجرا را در لابه‌لای گفتگوهای سایرین با راوی می‌شنویم.

ماجرای نامزدی شادی، نوه‌ی بزرگ فروغ و مخالفت پدرش با این ازدواج؛ ماجرای ازدواج آرزو، دختر کوچک او؛ و همچنین ازدواج اول و دوم بیژن، که همان پسر فروغ است؛ و ابهامات رفتاری فروغ و همسرش در مورد مسائل بچه‌ها در طول سال‌های گذشته، اتفاق‌هایی هستند که به بدنه‌ی اصلی داستان کمک می‌کنند و پاسخ چرایی تمام اتفاق‌های پیش آمده، در گرو دانستن تعلیق و گره داستان است.

تعلیق اصلی داستان، در همان اوایل کتاب بیان می‌شود و خواننده از راز اصلی آگاه می‌شود. اما حواشی دانستن این خبر و آنچه پیرامون آن شکل می‌گیرد، بر جذابیت داستان می‌افزاید و خواننده را تا سطر آخر دنبال خود می‌کشاند.

از متن کتاب، فصل ۱۳، صفحه ۱۰۹:

وقتی داشتیم می‌رفتیم طرف ایوان، شنیدم آقای پاکزاد گفت همین‌جا راحت است. گفت ترجیح می‌دهد بنشیند همان‌جا، روی آن صندلی فلزی، و به باغچه خیره شود. شادی گفت: «فقط با ما بنشین سر میز.»

در را چهارتاق باز کرد. پیرمرد نگاهی از سر استیصال به ما انداخت. فکر کردم قبول کرده و حالاست که دنبال شادی برود تو. اما رو کرد به آذر و هرچند آرام، ولی محکم دوباره خواهش کرد بگذارند همان جا بماند. آن وقت بی‌آنکه منتظر جواب باشد، رفت نشست روی صندلی. از همان جا گفت: «خواهش می‌کنم شما راحت باشین. شاید من هم چند دقیقه دیگه به شما ملحق شدم.»

دست کرد توی جیب کتش و چیزی درآورد که حدس زدم پاکت سیگارش است. وقتی شادی رفت تو و در را پشت سرش بست، آذر با عجله از راه‌پله‌ی ایوان پائین آمد. پیدا بود می‌خواست چیزی به ما بگوید. این بود که چند قدمیِ ایوان ایستادیم. وقتی نزدیک شد نادر آهسته گفت: «چی شد؟»

آذر نگاهی به پیرمرد انداخت که حالا زل زده بود به باغچه. آهسته گفت: «پروین فریبا رو فرستاد پایین. گفت کسی بالا نیاد تا همه چی رو بگه.»

گلپر فصاحت


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۲۲ , معرفی کتاب
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه