آخرین مطالب

» سوزنبان » دهلیزی از نهفتن

سوزنبان

دهلیزی از نهفتن

محسن توحیدیان ▪️ آن سفینه، آن بشقابِ محض، زیر ناخنم فرود آمد. در غروبی که آدم نمی‌داند چه بلایی سر خودش بیاورد. یا آن را چه‌جور در احترام کامل به شب برساند. بر آن بشقاب سه تن نشسته بودند. هرسه از بچه‌‌محل‌هایی که در سال‌های دهۀ شصت گم شدند. وقتی گم شدند آسمان ابری بود. […]

دهلیزی از نهفتن

محسن توحیدیان

▪️ آن سفینه، آن بشقابِ محض، زیر ناخنم فرود آمد. در غروبی که آدم نمی‌داند چه بلایی سر خودش بیاورد. یا آن را چه‌جور در احترام کامل به شب برساند. بر آن بشقاب سه تن نشسته بودند. هرسه از بچه‌‌محل‌هایی که در سال‌های دهۀ شصت گم شدند. وقتی گم شدند آسمان ابری بود. برداشتند اسم و عکس هرسه نفرشان را توی روزنامه زدند. نوشته بودند آن‌ها در ساعت ده صبح از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته‌اند. به کسی که آن‌ها را پیدا می‌کرد یا خبری از آن‌ها می‌داد و خانواده را از نگرانی در می‌آورد، مژدگانی خوبی می‌دادند. با اینکه مثل روز روشن بود دروغ می‌گویند. روزها و هفته‌ها گذشت اما آن‌ها برنگشتند. خبری هم از آن‌ها نیامد تا اینکه یک روز آن جیپ کمرشکن آمد و آن‌ها را با خودش آورد. از روی لباس‌هاشان آن‌ها را شناختیم چون آن‌ها برای خودشان مردهایی شده بودند. دیگر پا به سن گذاشته بودند. در یکی دو ماه به‌اندازۀ پدرهاشان عمر کرده بودند. خانواده‌ها آن‌ها را به خانه راه ندادند. باور نمی‌کردند آن‌ها بچه‌های خودشان باشند. از همدیگر می‌پرسیدند چه‌جور می‌شود بچه که تا دیروز توی کوچه تیله‌بازی می‌کرد حالا هم‌سن پدرمان باشد. آن‌ها را دک کردند و همه دیدند که مردهای گنده چه اشکی می‌ریختند. آن‌قدر گریه کردند که کوچه از اشک آن‌ها گِل شد و جیپ روبازی که آن‌ها را آورده بود در گل فرو رفت. مر‌‌دهایی شده بودند با شکم‌های گنده و حالا باید با همان شکم‌ها یک‌جوری با سرنوشت کنار می‌آمدند. یا با آن می‌جنگیدند. آسمان غرش مهیبی داشت. سرپاسبان برای اینکه جای حرفی باقی نماند از پدرمادرها خواست پای برگه‌ای را امضا کنند. با آن برگه رضایت می‌دادند که بچه‌هاشان را نمی‌خواهند و آن‌ها می‌توانند هرجایی خواستند بروند. بچه‌ها نمی‌خواستند جایی بروند، اما خیلی چیزهای دیگر زندگی هم هست که دست خود آدم نیست. راستش را بخواهید همه‌چیزش. دیگر جایی برای بوسه یا بدرود نبود. مثل سگ‌های به‌دام‌افتاده‌ای زیر نگاه مردم توی ماشین نشستند و باران، اشک‌ها و خاطره‌هاشان را شست. بدجور هم شست. نمایش تمام شد. این آخرین تصویر آن‌ها در خاطره‌هاست. همه آن‌ها را با آن جیپ نونوار کمرشکن به‌یاد می‌آورند که تا برسد سر کوچه بچه‌ها سنگ‌بارانش کردند. آن‌ها برای همیشه از کوچۀ فال‌گیرها، دزدها، عرق‌فروش‌ها و مسجدی‌ها رفتند و کسی ندانست با سرنوشتشان چه کردند. دم غروب، سفینه که فرود آمد، ناگهان آن‌ها را به‌جا آوردم. هنوز در چهل‌وچندسالگی سرگردانی می‌کشیدند. من مردی بودم سی‌وچندساله و غمگین که اگر کسی ماه را برایم پایین می‌کشید یا کارهای عجیب‌تری می‌کرد عین خیالم نبود. نشسته بودم با خودم خلوت کنم و اصلاً ببینم آخرش چه می‌شود که آن‌ها فرود آمدند. زیر ناخنم نشستند و چقدر هم مهربان بودند. به آن‌ها درود گفتم و به سه استکان چای تازه‌دم مهمانشان کردم. نمی‌دانستم می‌خواهند با خودشان چه‌کار کنند و چرا به این روز افتاده‌اند. تسکینی برای ذهن سوزان آن‌ها نداشتم چون من شاخۀ درختی بودم که در شعله‌های تغافل می‌سوخت. الکل هم نمی‌توانست ذهنیتی به من بدهد. هیچ‌چیز نمی‌توانست. گذاشتم هرچه می‌خواهند بگویند و با کرنشی کم‌نظیر از آن‌ها پذیرایی کردم. هرچه در خانه بود به آن‌ها تقدیم کردم اما آن‌ها از تیله‌های شکسته در روزهای بارانی گفتند. از بازی‌هایی که در آن سال‌ها می‌کردیم. از عشق‌های بربادرفته، از نیمروزهای داغ تابستان و کفترهای آسمان آبی. من فقط توانستم به آن‌ها بگویم عجب. چندبار هم گفتم. عجب. عجب. باید دوباره می‌رفتند. چون در خانه و دفتر من جایی برای آن‌ها نبود. دیدم که یک بار دیگر، با شانه‌های فرورفته، با لباس‌های راه‌راه و گالش‌های کهنه رفتند. غروب دلگیر زمستان بود. سایه‌ها با حجم‌های مدور و چیزها با زاویه‌های شگرف در بالشی پهناور آب می‌شدند و در نگاه من آن‌ها به گذشته‌ای نامرئی می‌وزیدند. زندگی چه بازی‌ها دارد و آدم همیشه زمانی به خودش می‌آید که تکرارِ دنده‌های وقت، او را میان هستن و بودن کشیده است و او تنها می‌تواند یک آخ در زنجیرۀ نسیان باشد. بدرود ای احسان، بدرود ای مجید، بدرود ای مهرداد. این بدرودی همیشگی است. ساعات مشبک برای شما و دهلیزی برای من که از نهفتن می‌تابد.


برچسب ها :
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۴۱
ارسال دیدگاه