آخرین مطالب

» پرونده » دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند

رابطۀ دیکتاتور و نویسنده

دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند

نویسنده: مهرداد مرزوقی در شبی بارانی و سرد در سال ۱۹۳۸، زنگ تلفن خانه‌ای در مسکو به صدا درمی‌آید و با صدای مردی از پشت خط، مأموریتی ویژه به بولگاکف سپرده می‌شود. او مأمور می‌شود به مناسبت شصتمین سالروز تولد استالین نمایشنامه‌ای دربارۀ سال‌های جوانی رهبر حزب بنویسد و این داستانی است از سرنوشت نافرجام […]

دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند

نویسنده: مهرداد مرزوقی

در شبی بارانی و سرد در سال ۱۹۳۸، زنگ تلفن خانه‌ای در مسکو به صدا درمی‌آید و با صدای مردی از پشت خط، مأموریتی ویژه به بولگاکف سپرده می‌شود. او مأمور می‌شود به مناسبت شصتمین سالروز تولد استالین نمایشنامه‌ای دربارۀ سال‌های جوانی رهبر حزب بنویسد و این داستانی است از سرنوشت نافرجام و اندوه‌بار روشنفکر و دیکتاتور.

نمایشنامۀ باتومی حاصل این مأموریت است؛ کاری بی‌روح، سرهم‌بندی‌شده، با طنزی زورکی و قصه‌ای پیش‌بینی‌پذیر از شخصیتی که جان میلیون‌ها انسان را در دستانش دارد؛ مارکسیستی لجوج که قدمی کج نمی‌گذارد و درعین‌حال الهام‌بخش احمق‌های هم‌حزبی و طرفداران مسخ‌شده‌اش است و پایان عذاب نویسنده در تلاشی برای آشتی‌دادن انگیزه‌های ناسازگار و متناقضش: از یک طرف انگیزۀ یک لیبرال روشنفکر در بازتاب شخصیت‌های انسانی در داستان و پروراندن آزادی‌های فردی و از سوی دیگر نیاز به بقا و حفظ خود، خانواده و دوستانش از جباری که حتی یک کلمه برخلاف میلش را با گلوله یا گولاک پاسخ می‌گفت. استالین هم مانند بولگاکف امید داشت که نویسنده از پس احساسات متناقضش برآید؛ اما نتیجۀ کار نشان داد که جبار ناامید شده و پس از خواندن نمایشنامه حکم داد که: «باتومی نمایشنامۀ بسیار خوبی استاما نباید روی صحنه برود

جان هاج در نمایشنامۀ «آقای نویسنده و همکارش» به موضوع سفارش نمایشنامه‌ای پرداخته که ایوسیف استالین به بولگاکف داده و دغدغه‌های نویسنده و همسرش را در نمایشی خیالی با حضور استالین و سرسپردگانش به زیبایی به تصویر کشیده است. در پردۀ نخست نمایش، استالین دور اتاق دنبال بولگاکف می‌دود و از روی تخت می‌پرد. دور میز دنبالش می‌کند. استالین ماشین تحریر را برمی‌دارد. می‌خواهد آن را به سمت بولگاکف پرت کند. بولگاکف جاخالی می‌دهد اما سکندری می‌خورد. سرش را بلند می‌کند و استالین را می‌‌بیند که با ماشین تحریر سنگین بالای سرش ایستاده است.

استالین نگاهی به تماشاگران می‌اندازد– «به نظرتان می‌زنم یا نه؟»…

همسرش ییلنا از او می‌پرسد: این‌بار گیرت انداخت؟

بولگاکف: نه نتونست. من فرزتر بودم. ماشین‌تحریر را برداشتم، انگشت‌هاش را فرو کردم تو جاکاغذی و روی بندهای انگشتش نوشتم «مرتیکۀ حرام‌زاده».

کابوس دنباله‌دار بولگاکف ادامه می‌یابد. یوسیف استالین جوان خودش وارد روند نوشتن نمایش می‌شود. از بولگاکف می‌خواهد که کار گل را به او بسپارد و پشت ماشین تحریر می‌نشیند و اختیار نوشتن را به دست می‌گیرد. در پایان نمایش بولگاکف که تپانچه‌ای را به سمت استالین نشانه رفته توسط استالین به سخره گرفته می‌شود. استالین از او می‌خواهد که تپانچه را کنار بگذارد و نمایشنامه را امضا کند. نویسنده قصد ندارد فرمان او را امضا کند. مکالمۀ نهایی روشنفکر و دیکتاتور خواندنی است.

بولگاکف: من دیگه پای فرمان‌های تو را امضا نمی‌کنم!

استالین: نه، این کار من نیست، کار توئه. این نمایشنامۀ توئه، میخائیل، ایوسیف جوان.

بولگاکف: من ننوشتمش. سر تا تهش آشغاله.

استالین: هیچ‌وقت با خودت فکر نکردی «چرا اومدن سراغ من»؟ چرا تو؟ من یوسیف استالین هستم. می‌تونستم از هر کسی بخوام هر کاری رو می‌گم انجام بده. اما وقتی طرف حسابم مردی مثل تو باشد، ارزش کل ماجرا بیشتر می‌شه.

بولگاکف: تو نمایشنامه برات مهم نبود.

استالین: راستش رو بخوای نه.

بولگاکف: از اول هم دنبال نمایشنامه نبودی.

استالین: حقیقت اینه که کل ماجرا به تو مربوط می‌شد، میخائیل. از اول تا آخر موضوع تو بودی. برای من کشتن دشمنام کار راحتیه. زورآزمایی اصلی تسلط بر ذهن اوناست. و فکر کنم به ذهن تو خیلی خوب سلطه پیدا کردم. در سال‌های پیش‌رو می‌تونم بگم: «بولگاکف؟ آره اصلاً خودمون تربیتش کردیم. ما اون را به زانو درآوردیم. ما می‌تونیم هر کسی را به زانو دربیاریمتوی این صحنه، انسان در برابر هیولا قرار می‌گیره، میخائیل، و هر بار هیولا پیروز می‌شه.

یلنا زنده می‌مونه.

و سرانجام بولگاکف تپانچه را روی میز می‌گذارد. زیر نگاه استالین پای متن را امضا می‌کند. استالین آن را می‌چرخاند تا بخواندش.

«ایوسیف جوان، نوشته‌ی میخائیل بولگاکف

و این صحنه شرح حال موجزی است از داستان زندگی نویسنده‌ای که از غول‌های ادبی دورۀ شوروی به شمار می‌رود ولی آثارش در دوران حیاتش در شوروی و غرب به‌ندرت منتشر شدند و نمایشنامه‌هایش هم با دشواری‌های فراوان و جسته‌وگریخته روی صحنه رفتند. نظار‌ت‌ها و فشارهای شدیدی که در دو دهۀ بیست و سی میلادی به ادبیات شوروی تحمیل شد و بولگاکف که هربار با ضربۀ روحی ناشی از ممنوع اعلام شدن نمایشنامه‌هایش یا عدم صدور مجوز کتاب‌هایش دوباره قد علم کرده و کار بزرگ دیگری را در دست گرفته است. نویسنده‌ای که سرتاسر دهۀ سی میلادی را در خفا مشغول نوشتن شاهکارش مرشد و مارگریتا بود؛ بهترین رمانش و پیش‌درآدمد سنت ادبی رئالیسم جادویی.

رمانی که ربع قرن بعد از مرگ بولگاکف در سال ۱۹۴۰ یعنی در سال ۱۹۶۶و۱۹۶۷ در نشریۀ مسکوا آن هم با حذف و سانسور بسیار چاپ شد و نسخۀ کامل در سال ۱۹۷۳ به همراه دو رمان دیگر او، گارد سفید و یک رمان تئاتری در قالب یک جلد چاپ شد و با پنجاه برابر قیمت پشت جلد به بازار سیاه راه پیدا کرد. با ظهور گلاسنوست و سیاست‌های بازتر سیاسی نخستین بار در سال ۱۹۹۱ متن همۀ چهار رمان بلند او، بسیاری از رمان‌های کوتاه و برخی از چهارده نمایشنامه‌های وی در دسترس مردم قرار گرفت. اما نقش اصلی در شناساندن ابعاد مختلف زندگی بولگاکف مدیون خانم ماریتا چوداکووا است که تحقیقات و تلاش‌هایش در این راستا منجر به چاپ کتاب زندگینامۀ میخائیل بولگاکف در سال ۱۹۸۷ شد. بخش عمده‌ای از اطلاعات دربارۀ وی از دست‌نوشته‌ها، یادداشت‌های روزانه و نامه‌های نویسنده به دست آمده که گمان می‌رفت پس از توقیف آن‌ها به همراه دست‌نوشتۀ رمان دل سگ توسط اوگپئو پلیس مخفی شوروی و عودت آن در سال ۱۹۲۹ توسط بولگاکف سوزانده شده و از بین رفته است ولی دست‌برقضا شصت سال بعد بنا به اعلام کاگ‌ب مشخص شد کپی از آن یادداشت‌ها موجود است و متن کامل آن در سال ۱۹۹۰ چاپ شد. قضیۀ ظهور دوبارۀ یادداشت‌های روزانۀ نویسنده یادآور جملۀ «دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند» در رمان مرشد و مارگریتا است که پیش‌گویانه و باورناپذیر جلوه می‌کند.۱

مطالعۀ سند‌های مذکور شرح تلاش‌های پر‌شور نویسندۀ محافظه‌کاری است که برای ادامۀ کار نویسندگی خود تحت حکومت استالین در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ مشغول نبرد است. نامه‌های بولگاکف و یادداشت‌های روزانۀ همسرش ییلنا سیرگییونا دربردارندۀ خبر‌هایی از دستگیری و مرگ دوستان و آشنایان این زن و شوهر در دورۀ وحشت‌ بزرگ است. دوره‌ای که استالین ازطریق کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست، شدیدترین نظارت‌ها را بر نویسندگان از جمله بولگاکف اعمال می‌کرد. بازی موش و گربه‌ای که استالین از طریق جاسوس‌هایش با امید‌های واهی دربارۀ بهترشدن وضع کاری‌اش راه می‌انداخت که به هراس‌های عصبی‌ای منجر شد که با بروز بیماری مرگباری در ۱۹۴۰ به زندگی بولگاکف خاتمه بخشید.

شروع رابطۀ بولگاکف با استالین به سال ۱۹۲۶ و نمایش روزگار خانوادۀ تورپین در تئاتر هنر‌های مسکو و تمجید دیکتاتور از نمایش و تماشای پانزده‌بارۀ آن مربوط است که اجرای آن بعد‌ها محدود به شهر مسکو شد و به تبع آن بولگاکف را از کسب درآمد و مخاطب بیشتر محروم کرد. با هجمۀ مطبوعات و منتقدان حکومتی، نمایش‌های آپارتمان زویکا و پرواز و جزیرۀ ارغوانی پس از مدت کوتاهی از صحنه به زیر کشیده شد. شخص استالین دخالت مستقیم در نمایشنامه‌ها داشت و در نامه‌ای پرواز را پدیده‌ای شوروی‌ستیزانه دانست و خواستار اصلاحات اساسی در آن شد. استالین در همین نامه از جزیرۀ ارغوانی به عنوان یک کار باسمه‌ای یاد کرد. همۀ این تحولات بر روی هم حذف بولگاکف از صحنۀ تئاتر شوروی را کامل کرد. در چنین شرایطی تنها دو نقطۀ روشن کوچک برای تسکین ناامیدی‌های وی در افق به چشم می‌خورد: نخست آشنایی با ییلنا سرگییونا که بعدها پس از طلاق لیویف ییوگنییویا به عشق واقعی او مبدل شدو دومی بازگشت وی به داستان‌نویسی. در همین مقطع زمانی بود که وی کار نوشتن رمان عظیم مرشد و مارگریتا را آغاز کرد و تا پایان زندگی‌اش کار روی رمان را ادامه داد.

بولگاکف که سال ها قبل تلاش نافرجامی برای خروج غیرقانونی از کشور داشت، جرئت به خرج داد و در ژوئیۀ ۱۹۲۰ نامۀ تندی خطاب به اعضای حکومت شوروی (استالین، کالینین و اسویدرسکی) و ماکسیم گورکی نویسندۀ معروف نوشت تا توجه آن‌ها را به وضع مصیبت‌بار و ناکامی تلاش‌هایش برای انتشار کتاب‌ها یا اجرای نمایشنامه‌هایش طی ده سال گذشته جلب کند. وی تنها گزینۀ موجود را اجازۀ خروج خود و همسرش از شوروی دانست. نامه‌هایی که علیرغم میانجی‌گری گورکی بدون جواب باقی ماند. با همۀ این احوال بولگاکف بدون اینکه اعتنایی بکند نمایشنامۀ جدیدی دربارۀ زندگی‌نامۀ مولیر، کمدی‌نویس فرانسوی، نوشت و تحویل تئاترهای مسکو داد. کمیتۀ عالی نمایش در سال ۱۹۳۰ اعلام کرد که این نمایش اجازۀ اجرا ندارد و این خبر بولگاکف را تحریک کرد مهم‌ترین نامه‌اش در ۲۸ مارس ۱۹۳۰ به حکومت شوروی را بنویسد. بولگاکف در این نامۀ مفصل از توهین‌ها و هتاکی‌های حکومت شوروی به وی گله کرده و خواستار شد به وی اجازۀ ترک کشور داده شود یا حکومت کاری برای او پیدا کند تا وی از تنگدستی و فلاکت نابود نشود.

عصر روز هجدهم آوریل ۱۹۳۰ نقطۀ عطفی در زندگی بولگاکف بود. صدایی از پشت خط تلفن، اعلام کرد که رفیق استالین همین‌حالا با شما صحبت خواهند کرد و در ادامه صدایی با لهجۀ گرجی با او حرف زد. آری خود دیکتاتور بزرگ بود که با او سخن می‌گفت. مکالمۀ آن‌ها به سه پرسش محدود بود: «آیا بولگاکف قصد رفتن به خارج دارد یا نه؟» که ظاهراً پاسخ منفی بولگاکف به مذاق خودکامه خوش آمد و پرسید: «تو دوست داری کجا کار کنی و نظرت دربارۀ کار در تئاتر هنرهای مسکو چیست؟» و بولگاکف توضیح داد که درخواست کار او قبلاً ارائه و رد شده است. استالین پیشنهاد کرد که او درخواست دوباره‌ای برایشان بفرستد. نکتۀ سوم مطرح شد: «آن‌ها باید یک وقتی با یکدیگر دیدار و گفتگو کنند» که با پاسخ پرشور و گرم نویسنده مواجه شد. استالین موفق شده بود که با مهارت منحصربه‌فردش نویسنده را به داخل یک رابطۀ ترسناک، اما در عین حال جذاب، با خودش بکشد. دخالت‌های خاص استالین به دو حالت منجر می‌شد: مرگ یا موفقیت حرفه‌ای۲.

هرچند عموم مردم آمریکا، استالین را یک دیکتاتور کاملاً تزلزل‌ناپذیر می‌دانند، رئیس یک ماشین سیاسی عظیم که علاقۀ بسیار کمی به هنرها داشت فراتر از سادگی سرکوب، کاری که خلاف سیاست او بود، تصویر واقعی از استالین بسیار پیچیده‌تر است. اگرچه اغلب یک دیکتاتور بی‌رحم بود، اما علاقۀ شدیدی به هنرمندان مشهور داشت از جمله میخائیل آفاناسیویچ بولگاکف، که براساس دستاوردهایش در ادبیات و نمایشنامه خود شایستۀ مطالعه است. جای تعجب نیست که استالین به بولگاکف علاقۀ شخصی داشت. سیاست برخورد او با بسیاری از نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی کاملاً عملی بود و به گفتۀ کاترینا کلارک «در واقع سانسورکنندۀ اصلی کشور و به طور همزمان حامی اصلی و دوست نویسندۀ آن».

با وجود این، بولگاکف منحصربه‌فرد بود، زیرا آشکارا ضد شوروی بود، و بااین‌حال استالین هنوز به نظر می رسید بولگاکف را با وجود موضع سیاسی خود تحمل و حتی گاهی از او حمایت و او را تشویق می‌کند. اما تبادل شخصی بین این دو بازیگر تاریخی با توجه به موقعیت آن‌ها غیرمنتظره بود. بولگاکف از سیستمی که استالین رئیس آن بود متنفر بود و بااین‌حال به سیستم موجود امیدوار بود که او و کارهایش را تأیید کند. او برای بقای خود به استالین تکیه کرد. بولگاکف هرگز از اصول مخالفت با نظام شوروی عقب‌نشینی نکرد، هرچند برخی از محققان معتقدند که او چنین کرده، ولی او در ارتباط با شخص استالین بیشتر درمورد نظرات خود محافظه‌کار بود.

آنچه منجر به حمایت استالین از بولگاکف شد، چند وجهی و تا حدی بحث برانگیز است. عوامل متعددی، از تصور استالین به عنوان یک مرد ادبی گرفته تا عوامل سیاسی، مصلحت تلاش برای جلوگیری بیشتر از هر گونه خودکشی زشت سیاسی نویسندگان برجسته مانند مایاکوفسکی، منجر به حفاظت بی‌نظیر بولگاکف شد. صرف نظر از انگیزه، استالین انتخاب کرد، در برای دفاع از یک شخصیت آشکارا ضد حزب تا حدی از مواضع خود کوتاه بیاید و او را دستگیر یا اعدام نکند.

رابطه میان استالین و بولگاکف هرچه که بود باعث نجات نویسنده از مخمصه شد و استخدام او به عنوان دستیار کارگردان ده سال دیگر به عمر بولگاکف اضافه کرد. اولین کارش هم به روی صحنه بردن یک نسخه تئاتری از رمان نفوس مرده‌ی گوگول بود که تحت مدیریت ولادیمیر دانچنکو و استانیسلافسکی مشهور در تئاتر هنر مسکو اجرا شد. سال بعد نامه سوم بولگاکف یه استالین برای درخواست دیدار از کشور‌های خارجی بی‌پاسخ ماند. اجرای مجدد نمایش روزگار خانواده تورپین به درخواست استالین و ازدواجش در اکتبر ۱۹۳۲ با ییلنا سرگیونا جبرانی بود بر ناکامی‌های حرفه‌ای و هراس‌های سیاسی آن دهه.

سال‌های بعدی زندگی بولگاکف همراه بود با بی‌توجهی و رد نمایشنامه مولیر و دست و پنجه نرم کردن او با مدیران تئاتر و ناشران و فقر مالی. چند کار ناتمام مانند نوشتن فیلمنامه براساس رمان نفوس مرده گوگول با رد مدیران استودیو و شکایت بولگاکف ناتمام ماند. اقتباس دیگری از زندگی پوشکین شاعر ملی روس‌ها که با اختلافات صریح با همکارش ویریساییف روبرو و سرانجام در دستور کار تئاتر واختانگوف قرار گرفت. دوستی بولگاکف‌ها با دو آهنگساز سرشناس شوروی، پراکوفیف و شوستاکوویچ که در فکر ساختن اپرایی بر اساس نمایش پوشکین بولگاکف بودند با مقالات روزنامه پراودا به نتیجه خاصی منجر نشد.

در سپتامبر ۱۹۳۸ از او درخواست شد به مناسبت شصتمین سالگرد تولد استالین نمایشنامه‌ای در مورد استالین بنویسد. این موضوع چالشی سخت برای نویسنده بود که درک خود از مسئله‌ خیر و شر و مسئولیت در تقابل میان فرد و حکومت را در اثر خود به گونه‌ای مطرح کند که مورد خشم دیکتاتور واقع نشود. سفر او همسرش به باتومی برای تحقیق در زمینه جوانی استالین با دستور حکومت در نیمه راه ناتمام باقی ماند و استالین پس از خواندن نمایش گفت که دوست ندارد این نمایش اجرا شود. بولگاکف پس از دریافت این خبر بیمار شد و از بیم دستگیری و اعدام خود و همسرش به بستر افتاد. بولگاکف که خودش پزشک بود و از اوضاع جسمی خود آگاهی داشت، قبل از این که بیماری که جان پدرش را هم گرفته بود او را نیز از پا درآورد؛ دو سال پایانی دهه سی میلادی، آخرین تغییرات در رمان مرشد و مارگریتا را اعمال کرد و در دهم مارس ۱۹۴۰ پس از یک دوره بیماری کلیوی و از دست دادن بینایی‌اش در آغوش ییلنا درگذشت. او و همسر وفادارش زنده نماندند تا شاهد روزهایی باشند که مردم جهان استقبال عظیمی از این شاهکار ادبی به عمل آوردند و آن را تبدیل به یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های قرن بیستم نمودند.

بولگاکف را در گورستان نوویدویچی کانونت به خاک سپردند. به شکل کاملا اتفاقی، بیوه‌ی بولگاکف، النا، متوجه شد که سنگ قبر گوگول (یک سنگ گرانیت بزرگ) برداشته شده تا مجسمه‌ی نیم تنه‌ای از او جایگزین این سنگ قبر شود. النا ترتیبی داد تا این سنگ را بدست آورد و آن را بر روی قبر بولگاکف قرار داد. بعد از مرگ، بولگاکف متحد مردی شد که که هیچ‌گاه در طول زندگی‌اش او را ملاقات نکرده بود، اما بسیار ستایشش می‌کرد و بسیار تحت تاثیرش بود.

آنا آخماتووای شاعر، شعری را که به یاد بولگاکف سروده بود تقدیم ییلنا سرگییونا کرد:

تقدیم می‌کنم این شعر را به تو به جای رزهای کنار گور،

به جای عودهای پردود؛

تو به سختی و دشواری زیستی،

و تا آخر بردی با خویش آن بیزاری باشکوهت را.

تو شراب می‌نوشیدی، تو لوده بی‌همتایی بودی،

و به نفس‌نفس می‌افتادی در میان دیوارهای خفقان‌آور،

و این تو بودی که به آن مهمان ترسیده‌ات راه دادی،

و با او تنها باقی ماندی.۳

۳ از کتاب دست نوشته‌ها نمی‌سوزند جی.ای. ئی. کرتیس ترجمه بیژن اشتری نشر ثالث ص ۳۶۴٫

پانویس:

۱٫ مرشد جواب داد: «متاسفانه نمی‌توانم آن را به شما نشان بدهم، چون در بخاری منزل سوزاندمشولند گفت: «متاسفم، ولی حرفتان را باور نمی‌کنم. چنین کاری میسر نیست. نسخه دست‌نویس معمولا نمی‌سوزد.» (میلانی. عباس؛ مرشد و مارگریتا، فرهنگ نشر نو، ۱۳۶۲،ص۳۲۱ )

۲٫ نادژدا ماندلشتام در کتاب امید علیه امید دو نمونه از دخالت‌های این‌چنینی استالین را نقل کرده است: ماجرای ایسایی لژنیف سردبیر سابق مجلۀ روسی‌ها و تلفن استالین به باریس پاسترناک دربارۀ پروندۀ اوسیپ ماندلشتام شاعر.

منابع و مراجع:

  • مرشد و مارگریتا، میخائیل بولگاکف ترجمه عباس میلانی، نشر نو

  • دست نوشته‌ها نمی‌سوزند، میخائیل بولگاکف در نامه و یادداشت‌های روزانه‌اش، جی.ای. ئی. کرتیس، ترجمه بیژن اشتری، نشر ثالث

  • قلب سگی میخائیل بولگاکف، ترجمه آبتین گلکار، نشر ماهی

  • آقای نویسنده و همکارش نویسنده، جان هاج، ترجمه نازنین دیهیمی و مهدی نوری، نشر ماهی

  • امید علیه امید، نادژدا ماندلشتام، ترجمه بیژن اشتری نشر ثالث


برچسب ها : , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۴۱
ارسال دیدگاه