آخرین مطالب

» سوزنبان » تانگوی شیطان

سوزنبان

تانگوی شیطان

محسن توحیدیان • تماشای تانگوی شیطان در شب ممکن است. چرا که در شب رنج امتداد می‌یابد و زمان به درازای نماهای کشداری است که بلا تار برداشته است. تانگوی شیطان تصلیب رمان کراسناهورکایی بر تختۀ نور است. نوری که از زمان می‌نوشد و ازآنجاکه زمان با نور شناسایی می‌شود، هردو پدیده‌هایی متوازی و ازدست‌رفته باقی […]

تانگوی شیطان

محسن توحیدیان

تماشای تانگوی شیطان در شب ممکن است. چرا که در شب رنج امتداد می‌یابد و زمان به درازای نماهای کشداری است که بلا تار برداشته است. تانگوی شیطان تصلیب رمان کراسناهورکایی بر تختۀ نور است. نوری که از زمان می‌نوشد و ازآنجاکه زمان با نور شناسایی می‌شود، هردو پدیده‌هایی متوازی و ازدست‌رفته باقی می‌مانند. زمانی را که نویسنده با به‌هم‌چسباندن حرف‌ها و یک‌سرآیی رویدادها نشان داده، بلا تار با دستبرد به زمانِ جاریِ خواننده نمایش می‌دهد. سینماگر، الگوی فریبندۀ نویسنده را پیشِ‌رو دارد و می‌تواند پاره‌ای از رمان را برای ترجمه به نور بردارد، اما آنچه او به تماشاگر نشان می‌دهد، بر بداهه‌ای استوار است که می‌تواند از الگوهای خود متن، گستره‌ای برای گریز از مرکز بیافریند. چگونه است که در شب، ملالِ مسلط و دلزدگی روزهای دهکده بیدار می‌شود و رنج خود را در لباس غفلت نشان می‌دهد؟ تماشاگر تانگوی شیطان به انتظار دمیدن سپیده می‌نشیند، چنان‌که انتظار ایرماس را می‌کشند. منجی مرموزی که می‌خواهد آن‌ها را به شهر رؤیاها ببرد. به شهری که در آن خبری از نکبت زندگی گذشته نیست و کسی که پا در خیابان‌هایش می‌گذارد، به خوشبختی و بهروزی کامل می‌رسد. اگرچه دشوار است که آدمی رخوت سالیان از تن بتکاند و چون شهروندی متعهد خود را به کار روزانه در جامعه بسپارد اما کار می‌تواند عمر بی‌اعتبار آدمی را رنگ و معنایی بدهد. پس می‌باید از حریم امن دهکده بیرون رفت و پرده‌های ترس و تردید را فرو انداخت اما شیطان می‌فریبد چنان‌که آتش می‌سوزد. و چنان ساده که دخترکی را امیدِ رُستنِ سکه‌هایش از خاک بدهی. تماشاگر نیز با دادن ساعت‌هایی از عمرش، آنچه را دارد به شیطان می‌دهد تا مگر از چرخۀ دوار دهکده پا بیرون بگذارد. از درونِ بستۀ اتاقی که حالا شهرکی پرت‌افتاده با خانه‌های فرسوده است و دستی ناپیدا آن را ساخته است. تماشاگر را نیز بشارتی داده‌اند و نه مگر که در هر بشارتی فریبی است؟ پس او را نیز می‌فریبند و او را نیز تاوانی است. پس او منتظر می‌ماند و در انتظار، میخانه چنان می‌نماید که هرگز، حتی یک‌دم در درازای تاریخ نخوابیده است. باد هرگز بر جای نایستاده است. شب، نیرنگ را پوشیده داشته است تا مسافران خواب‌زده و سودایی را به ایستگاه پایانی ببرد؛ به نقطۀ آغاز. پس می‌باید شبی را به تماشای تانگوی شیطان نشست. به تماشای تابلویی که در آن شیطان با ملال می‌فریبد و هرچه در آستین دارد از دلزدگی است. از همان چیزی که منتظران در شبی سرد و طولانی به زیر رواق‌های درهم‌شکسته احساس می‌کنند؛ انتظار یا بالاتر از آن، واماندگی. شیطان می‌رقصاند. رقصندگان را به تانگو وامی‌دارد و ازآنجاکه رقص را غایت رسیدن نیست، آنان را وامانده و ناامید به نقطۀ عزیمت بازمی‌گرداند. شب چنین آغاز می‌شود و در خاموشی دیواری که نور بالا می‌برد به پایان می‌رسد. تماشاگر از درون مغاک چشم‌های دکتر به چشم‌انداز پوچ می‌نگرد اما این چشم‌خانه‌ای اجاره‌ای است که پیش از او، آفریننده‌ آن را از آن خود کرده است. او ناظر است اما این یکی از پرده‌های فریب است که منظور را روی صندلی ناظر می‌نشاند. آن هم در شبی دراز که امیدی به تابیدن سپیده نیست. به او نمایشی نشان می‌دهند که در آن امیدی به رستگاری آدمی هست. و گمانی بر پس‌راندن پوچی. اما پوچی مسلط و آهنین است و اگر پنجره‌ای به گسترۀ وهم‌آلود مانده باشد، باید از آن چشم پوشید.

سرگردان در دایره‌ای بی‌آغاز، بی‌انجام. گرفتار در دهکده‌ای که دیوارهایش را از ملال بالا آورده‌اند. پا در راه، راهی بعید که به نقطۀ آغاز می‌رسد. آن‌ که با شیطان تانگو می‌رقصد هیچ نمی‌داند که گام‌های نرم و هنرمندانۀ شیطان که به‌ ظرافتِ بزرگ‌ترین رقصنده‌ها بر زمین می‌گذارد، او را سرانجام به کجا می‌رساند. به لبۀ پرتگاه؟ شاید، اما شیطان چنین ساده‌لوحانه راه نمی‌برد. او رقصنده را به نقطۀ آغاز بازمی‌گرداند. تردستی ظریفی است که رقصنده خود یکی از اسباب آن است. نمایشی که با ذهن خود او، او را می‌فریبد و بازی‌گردان، شیطانی است که آن را از خودِ او پرداخته‌اند. اگر مثلث نماد زایش است، دایره‌ نماد پوچی بی‌مرز است. نماد روشنی از سرگردانی و ملال و نیز از تکرار. آن‌ که دایره را ترسیم می‌کند گمان می‌برد که در فقدان اضلاع می‌تواند بر گوشه‌های تاریک وجودش چراغ بتاباند و بر آن محیط روشن آگاهی و اقتدار دارد، اما شیطان به‌زیرکی نشان می‌دهد که دایره در حقیقت از ازدحام اضلاع بی‌پایان به هم رسیده است. از تراکم گوشه‌هایی که نرم به هم چسبیده‌ و هزارتویی بی‌انتها ساخته‌اند. آن‌ که دایره می‌کشد گمان می‌برد که آفرینندۀ دایره است، اما شیطان نشان می‌دهد که او تنها یکی از اضلاع یکی‌شده با اضلاع دیگر است و نیز یکی از قربانیان انضباط هندسی دایره. در این دستگاه وحشت‌آوری که مرگ را به‌سادگی از فهرست ملزومات آن برداشته‌اند، انسان تنها رکن به‌دام‌افتادۀ طبیعت است که فریب هوشمندی و توفق بر محیط، او را به جانوری بدل کرده است که بر رنجی که می‌کشد آگاهی دارد. زمان را تنها برای او ساخته‌اند و برای چنین کسی چه پادافرهی بالاتر از بی‌زمانی؟ چه عقوبتی هولناک‌تر از عزیمت به نقطۀ آغاز برای موش بی‌دست‌وپایی که او را فریب رسیدن داده‌اند؟

هر کس که رمان کراسناهورکایی را به پایان می‌برد، خودش را یکی از اضلاع دایره می‌بیند. کتاب را که می‌‌بندد باید از جایش برخیزد. لباس‌هایش را بپوشد و خانه را در جست‌وجوی نقطۀ آغاز تا همیشه ترک کند. او یکی از اضلاع دایره است و خروج از دایره برای او فرضی محال است.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۴۰
ارسال دیدگاه