آخرین مطالب

» سوزنبان » کلمه‌ای از بدن

سوزن‌بان

کلمه‌ای از بدن

محسن توحیدیان • کتاب‌های بسیاری را با نگرانی خوانده‌ام. اثر ادبی، آنچه برای هیچ نوشته می‌شود، نگرانم می‌کند. باید کسی را پیدا کنم و سطری از آن را برایش بخوانم وگرنه دیوانه می‌شوم. اگر نیمه‌شب باشد و عالم خواب باشد، نیمه‌هایی از عمرم را می‌دهم تا موج ناگوار نگرانی از من بگذرد. سپیده که پیدا […]

کلمه‌ای از بدن

محسن توحیدیان

• کتاب‌های بسیاری را با نگرانی خوانده‌ام. اثر ادبی، آنچه برای هیچ نوشته می‌شود، نگرانم می‌کند. باید کسی را پیدا کنم و سطری از آن را برایش بخوانم وگرنه دیوانه می‌شوم. اگر نیمه‌شب باشد و عالم خواب باشد، نیمه‌هایی از عمرم را می‌دهم تا موج ناگوار نگرانی از من بگذرد. سپیده که پیدا می‌شود، با پوستی سوخته از کلمات به ایوان می‌روم. سال‌ها به دنبال این باژه بودم. نگرانی. هر کتاب، هر داستان شگفت یا شعر بزرگی نگرانم می‌کند. باید یکی را پیدا کنم و به او بگویم اتفاقی افتاده است. باید از او بخواهم در کوچه‌های تنگ و تاریک با من قدم بزند و اگر هنوز سیگار می‌کشد، یکی هم برای من روشن کند. تا جاهای ناشناختۀ دنیا و تا خیابان‌های غریب با من بیاید تا وقتی آفتاب بالا می‌آید، درهم‌شکسته و دریازده به خانه برگردیم. باید به او بگویم اتفاقی افتاده. اتفاقی که می‌تواند کلۀ آدم را سوراخ کند. این کاری است که کلمه با کلۀ آدم می‌کند. روزها و سال‌های بعد از آن را در مستیِ شناور آن روی آب می‌مانم. وقتی عمر بر باد رفته و پیدا نیست کی زنده است و کی مرده، در یکی از همان خیابان‌ها، آن کلمه‌ها پایین می‌آیند. فرشتگان رانده‌شده و شکسته‌بال آن‌ها را پایین می‌آورند.‌ دریا به خیابان‌های خلوت نیمه‌شب راه می‌گشاید و اگر رفیقی مرا از پنجره به قایقی که در آب می‌اندازد مهمان نکند، با پیشانی و شانه‌ای شکسته غرق می‌شوم. جوری که پس از مرگ گواهی می‌کنند که به‌خاطر غرق‌شدن در نگرانی ناشی از خسوف درگذشته‌ام. به‌یاد دارم که مردی به‌خاطر خسوف مرده بود. سال‌ها پیش وقتی هنوز تیربرق‌های سیمانی را نکاشته بودند و در هر خیابانی سه چهار تیر برق چوبی با لامپ‌های زرد بود، مردی را کنار جوی خیابان پیدا کرده بودند، در شبی که ماه می‌گرفت، و خبر داده بودند خطر مرگ در اثر ماه‌گرفتگی هرکسی را تهدید می‌کند؛ به‌خصوص آدم‌های تنها و شب‌زده را که نمی‌دانند شب را چه‌جور به صبح برسانند. او را نیمه‌برهنه، با بدنی سوخته پیدا کردند و پزشکی قانونی تأیید کرد که او به‌دنبال کسی می‌گشته تا به او کلماتی بگوید. بی‌خبر از خسوف ناگوار که از یک هفته پیش در رادیو اعلام کرده بودند. بی‌مبالاتی مرد کار دستش داده بود. بزرگ‌ترها که با تاثیر کلمات آشنا بودند می‌گفتند مرد حتماً در خانه کتابی عجیب داشته است. بعد سر تکان می‌دادند و می‌گفتند راستی کتاب می‌تواند چه خندق‌هایی در سرنوشت آدمیزاد بگذارد. چه حفره‌ها، چه زخم‌هایی در عمر آدمیزاد، چه تَرَک‌ها، چه مغاک‌ها. آدم وقتی دریازده و سودایی است باید پنجره را باز کند و ماه را در آسمان ببیند. آن‌وقت با در نظر گرفتن جوانب همه‌چیز پا از خانه بیرون بگذارد. وگرنه پوستش نشان می‌دهد چه کتابی می‌خوانده. و زبانش که از دهان بیرون افتاده. نگرانی. این همان احساسی است که با خواندن کتابی بزرگ پیدا می‌شود. باید کسی را پیدا کنم و به او بگویم اتفاقی افتاده. و اگر نیمه‌شب، ماه در آسمان نباشد و رفیقی که با من تا کوچه‌های تنگ و تاریک بیاید، من هم یک‌جوری در کوچه پس‌کوچه‌های زندگی به خسوف می‌روم.

• آن‌که ما را نوشته است چندان اهمیتی نمی‌دهد چه می‌کشیم، چه می‌خواهیم یا چه بلایی سرمان می‌آید. ویلیام فاکنر هم اهمیت نمی‌داد «کورا» چه می‌کشد و با چه مکافاتی باید صدای اره‌کشیدنِ «کش» بر تابوتش را تاب بیاورد. در عوض از اینکه کتاب‌هایش چاپ می‌شد و جایزه می‌گرفت کلی کیف می‌کرد. کورا در ساعاتی که دراز کشیده بود و سرگرم مردن بود، رنج می‌کشید و هولناک‌تر این‌که فاکنر او را با درماندگی‌اش روی بدن کاغذ تاکسیدرمی کرده بود و دنیا آن را می‌خواند. دلواپسی فاکنر برای کورا همین اندازه بود که مواظبت کند کورا به واقعی‌ترین شکل ممکن رنج بکشد. آن‌هم بافته در فرمی که رنج او را همیشگی کند و از خرابی‌های زمان در امان بدارد. آدم‌هایی که در داستان می‌نویسیم، از هستی موهومی که به آن‌ها می‌دهیم رنج می‌برند اما نسبت آگاهی آن‌ها به ما، همان نسبت آگاهی ما به نویسندۀ ماست. ما با شور و با سرمستی بی‌اندازه زندگی می‌کنیم، عشق می‌ورزیم، مصیبت می‌بینیم و جهان پیر با چکمه‌های فولاد بر کمرگاه و دهان ما پا می‌گذارد اما او چه فکر می‌کند؟ او، آفرینش‌گری که بیرون زمان ایستاده است، دستگاه شگفت‌انگیزی را تماشا می‌کند که از زمان، نور، کلمه و بدن ساخته است. شاید هم دستگاه معرکه‌اش را مدت‌هاست گوشۀ کارگاهش انداخته و از یاد برده است. درست همان‌جور که شما جنگ آخرزمان یوسا را سال‌هاست گوشۀ کتابخانه گذاشته‌اید و دیگر سراغش نمی‌روید. گو اینکه در آن کتاب چه جنگ بی‌امانی در جریان است. چه تابش بیهوده‌ای دارد جهانِ او. او آفرینش‌گری بی‌مبالات است و جهان ما با همه گستردگی، کتابی است در کتابخانۀ درندشت او. مکتوب را چه مایه دانستگی است بر کاتب، چه او کلمه‌ای از بدن است، گسترده به زیر ستارگان.


برچسب ها : ,
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۳۹
ارسال دیدگاه