آخرین مطالب

» سوزنبان » باید از تهران مخوف بروم

سوزنبان

باید از تهران مخوف بروم

محسن توحیدیان ◍ چرا آن‌وقت شب سر از تونل توحید در آوردم؟ نباید می‌رفتم آن‌جا. اصلاً نمی‌دانم چه‌جور شد که دیدم توی تونل گیر افتاده‌ام. لابه‌لای هزارتا ماشین. همه بوق می‌زدند. می‌خواستند یک‌جوری ترافیک را هل بدهند جلو. اما نمی‌شد. بعد ماشین پلیس از خط ویژه راه را باز کرد که برود جلو. چندتا موتورسوار […]

باید از تهران مخوف بروم

محسن توحیدیان

◍ چرا آن‌وقت شب سر از تونل توحید در آوردم؟ نباید می‌رفتم آن‌جا. اصلاً نمی‌دانم چه‌جور شد که دیدم توی تونل گیر افتاده‌ام. لابه‌لای هزارتا ماشین. همه بوق می‌زدند. می‌خواستند یک‌جوری ترافیک را هل بدهند جلو. اما نمی‌شد. بعد ماشین پلیس از خط ویژه راه را باز کرد که برود جلو. چندتا موتورسوار دوترکه هم پشت سرش. بچه بودند اما چه‌جور گاز می‌دادند. خیلی طول کشید تا برسیم به ماشین پلیس. کجکی نگه داشته بود. جلوترش یک ماشین مشکی شاسی‌بلند. پشت ماشین چیزی معلوم نبود. افسر پلیس جلوتر از ماشین خودش ایستاده بود و با نور گوشی علامت می‌داد که ماشین‌ها از کدام طرف بروند. به افسر که رسیدم ماشین‌ها ایستادند. سرش را پایین آورد. توی چشم‌هایم نگاه کرد. رنگش مثل گچ سفید. توی چشم‌هایش وحشت یا چیزهای عجیب‌تر. گفت خیلی مواظب باش. مُرده. نفهمیدم باید مواظب چی باشم. حالا رسیده بودم به ماشین سیاه که آن هم کجکی ایستاده بود. پشت ماشین همان بچه‌های دوترکه ایستاده بودند. یکی‌شان که از بقیه بزرگ‌تر بود، جیغ می‌کشید. ندیده بودم مرد این‌جوری جیغ بکشد. نفس می‌گرفت و تا جایی که زورش می‌رسید جیغ می‌کشید. توربین‌ها و ماشین‌ها می‌خواستند صدایش را خفه کنند اما او خیلی بلندتر جیغ می‌کشید. یکی از موتورها پخش زمین شده بود. راننده دست‌هایش هنوز به فرمان بود اما سرش به آسفالت چسبیده بود. با صورت به آسفالت چسبیده بود. با کله‌ی داغان. خون از همان جا می‌جوشید و یک خط دراز را می‌رفت زیر ماشین سیاه. خون. همه‌جا خون است. حالا خون است که شهر را بلند می‌کند و با خودش می‌برد به دریاهایی که کسی نمی‌شناسد. دیگر کسی بوق نزد. راننده‌هایی که آن‌همه عجله داشتند شل کردند. پسرک جیغ می‌کشید. می‌خواست کسی را بیرون تونل خبر کند یا به همه بفهماند چه شده. باید مواظب چی باشم؟ چرا گذرم به تونل توحید افتاد آن‌وقت شب؟ باید مواظب باشم که وقتی کله‌ی داغانش را می‌بینم بتوانم تا خانه گاز بدهم. تا بروم توی اتاق یا توی کمد چشم‌هایم را ببندم. مواظب باشم تا بتوانم چیزی را که توی کله‌ام رفته بیرون بریزم وگرنه رنگم مثل رنگ افسر پلیس سفید می‌شود. چشم‌هایم گشاد می‌شود. دست‌هایم می‌لرزد و می‌توانم همان‌جور که پسرک جیغ می‌کشید، سرم را میان دست‌هایم بگیرم و در غروب‌های ابدی و شب‌های پر از رخوت پاییز جیغ بکشم. چرا آن‌وقت شب گذرم به تونل توحید افتاد؟ من باید از این شهر بروم. باید بار و بندیلم را بردارم و از تهران مخوف برای همیشه بروم. اما من بار و بندیل ندارم. باید سازم را بردارم و تک‌وتنها به جاده بزنم اما من ساز ندارم. باید ماشینم را روشن کنم و تا آن‌سر دنیا گاز بدهم اما من گواهینامه ندارم. باید اسمم را عوض کنم و کله‌ام را بتراشم اما من شناسنامه ندارم. باید تمام گلدان‌های روی تراس را گل داوودی بکارم اما من خانه‌ای ندارم. باید پرنده را توی قفس بگذارم و ببرم کنار پنجره تا آواز بخواند و چیزهای تازه یاد بگیرد اما قفس خالی است. باید به کسی که در تاریکی پشت شمشادها با خودش حرف می‌زند بگویم یک سیگار بلند روشن کند تا من هم آن را روی لب‌هایم بگذارم اما من ریه‌هایم را بر باد داده‌ام. این حرف‌ها عین حقیقت است.

 

◍ خیلی شب‌ها خواب آن مرد را می‌دیدم. اسمش «آسیب» بود. اولین‌بار در صف بانک دیدمش. به بهانه‌ای مسخره با او دست‌به‌یقه شدم و از همان شب بزن‌بزن‌های ما شروع شد. شب بعدش او را در اتوبوس دیدم. از ته اتوبوس می‌آمد و یکی‌یکی از مسافرها بلیتشان را می‌خواست تا پاره کند. من بلیتم را ندادم. گفتم برود به درک و دیگر نبینم بین صندلی‌ها راه برود. اولش می‌خواست با مهربانی رفتار کند. مثل کارگری که در روز اول کار می‌خواهد دردسرها را با صبر و شکیبایی کنار بزند. به او گفتم آن‌قدر نادان است که از راننده هم بلیت می‌خواهد. مسافرها برگشتند و نگاهم کردند. بعد همگی هرهر خندیدند. او هم خندید. از زور خنده کمرش تا می‌شد. ‌‌‌بعد کتک‌کاری کردیم. آسیب تا سال‌ها به خواب من می‌آمد و همدیگر را تا دم مرگ می‌زدیم. یک‌بار سر کلاس دیدم یکی از دانش‌آموزهای ته کلاس قایق کاغذی درست می‌کند و توی آب می‌اندازد. کلاس را آب برداشته بود. نمی‌خواستم او چنین کاری بکند. اگر آب همان‌جور بالا می‌آمد، من و دانش‌آموزها غرق می‌شدیم و کلمه‌‌ها از توی کتاب‌ها و دفترها پاک می‌شد‌ند. رفتم به او گفتم دست از این کارها بردارد و به کلاس گوش بدهد. قایق‌هایی که به آب می‌افتادند بوق‌های ممتد می‌کشیدند و همین حواس بچه‌ها را پرت می‌کرد. از جایش بلند شد و وقتی سرش را بالا آورد دیدم او آسیب است. مردی چهارشانه و خوش‌قیافه که اندام ورزیده‌اش را به رخ می‌کشید و جوری رفتار می‌کرد که انگار همین حالا از ورزش صبحگاهی برگشته است. همیشه مشت‌های اول را من می‌زدم اما بعد زیر دست‌وپای او له‌ولورده می‌شدم. آن‌قدر با مشت توی سرم می‌زد که از خواب می‌پریدم و می‌دیدم رختخوابم ‌از زور عرق خیس است. همیشه به خودم می‌گفتم اگر یک‌بار، فقط یک‌بار آسیب را بشناسم دیگر کتک‌کاری نمی‌شود. اگر هم سربه‌سرم بگذارد و بخواهد دعوا را شروع کند جاخالی می‌دهم و می‌گذارم برود سراغ یکی دیگر، اما آسیب همیشه جوری می‌آمد که نمی‌توانستم او را بشناسم. یک‌بار او سپور خواب‌آلودی بود که کوچه را جارو می‌کشید و آلوده می‌کرد؛ یک‌بار پلیسی که از من شناسنامه‌ام را می‌خواست تا اسمم را در دفتری مرموز بنویسد؛ یک‌بار پدری که می‌خواست آداب دینی را همان‌جور که در صدر اسلام آموزش می‌داده‌اند یادم بدهد. همیشه جوری ظاهر می‌شد که من نتوانم او را به‌جا بیاورم و یکی دو دقیقه بعد، تیزی می‌کشید و پوستم را خط می‌انداخت یا با زانوهایش دندان‌هایم را خرد می‌کرد؛ یک‌بار راننده‌ی وراجی که مرا به خانه‌ای در شرق تهران می‌بَرَد. یک‌ریز حرف می‌زند. آسمان را به زمین می‌دوزد و بنا ندارد دهانش را ببندد. روی شانه‌اش می‌زنم و به او می‌گویم‌ خفه شود و بگذارد به حال خودم باشم. راننده از این حرف من سخت می‌رنجد. ماشین را نگه می‌دارد. پیاده می‌شود‌. در عقب را باز می‌کند و مرا از ماشین بیرون ‌می‌کشد و درست همان‌جاست که می‌فهمم او آسیب است. خب دیگر کار از کار گذشته است. با عصبانیتی که از راننده‌های زیر آفتاب سر می‌زند، ‌سرم را به سقف ماشین ‌می‌کوبد. از زیر صندلی‌اش چماقی بیرون می‌کشد و آن‌قدر به کمرم می‌کوبد که از خواب بیدار می‌شوم. هربار که سر روی بالش می‌گذاشتم با خودم عهد می‌کردم که امشب او را بشناسم یا اگر موقعیتی پیش آمد که بوی دردسر می‌داد جاخالی بدهم اما بی‌فایده بود. ذهن من نمی‌توانست حضور مرموز آسیب را پیش‌بینی کند و هربار جوری در خواب قرار می‌گرفتم که انگار برای اولین‌بار است خواب می‌بینم و همه‌ی چیزها برای اولین‌بار است که اتفاق می‌افتد. کتک‌کاری‌های من و آسیب تا سال‌ها ادامه داشت تا یک شب وقتی او خواست دعوا راه بیاندازد به او گفتم لازم نیست این کار را بکند. ‌گفتم بهتر نیست با هم دست بدهیم و هرکس به راه خودش برود؟ آسیب کمی فکر کرد و گفت بله بهتر است همین کار را بکنیم. بعد با هم دست دادیم و او همان‌جور که به ماشین‌ها فرمان ایست می‌داد رفت آن‌طرف خیابان. دیگر او را ندیدم. خیلی پیش می‌آید که دلم برای آسیب تنگ بشود. نمی‌دانم حالا کجاست و چه غلطی می‌کند. حتماً به خواب آدم‌های دیگر می‌رود تا با آن‌ها کتک‌کاری کند. شاید هم در یکی از همان خواب‌ها‌ زیر ماشین رفته باشد.


برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.


دسته بندی : سوزنبان , شماره ۳۵
ارسال دیدگاه