آخرین مطالب

» پرونده » بادبادک‌های رومن گاری: تسلّی‌های خاطره

بادبادک‌های رومن گاری: تسلّی‌های خاطره

نویسنده: دکتر پیتر لوو / ۱۶ نوامبر ۲۰۲۰ مترجم: بهنام رشیدی سال ۲۰۲۰ میلادی سالی بود که در آن آموختیم بدون چیزی یا بدون امکان وجود کسی زندگی کنیم. در نتیجه روزبه‌روز بیشتر عادت کرده‌ایم تا به دنبال تسلّی‌هایی در خاطرات خود از آن چیزها و کسانی باشیم که هم‌اکنون از دستشان داده‌ایم. ادبیات که […]

بادبادک‌های رومن گاری: تسلّی‌های خاطره

نویسنده: دکتر پیتر لوو / ۱۶ نوامبر ۲۰۲۰
مترجم: بهنام رشیدی

سال ۲۰۲۰ میلادی سالی بود که در آن آموختیم بدون چیزی یا بدون امکان وجود کسی زندگی کنیم. در نتیجه روزبه‌روز بیشتر عادت کرده‌ایم تا به دنبال تسلّی‌هایی در خاطرات خود از آن چیزها و کسانی باشیم که هم‌اکنون از دستشان داده‌ایم. ادبیات که اغلب به دنبال کاویدن خاطره بوده و در آن ریشه دوانده، به همین نسبت نقش بزرگی در زندگی بسیاری از انسان‌ها بازی کرده است. این در حالی است که افق‌های اجتماعی محدود شده‌اند. در مراحل اوّلیه‌ی پاندمی کووید-۱۹، خوانندگان در سراسر جهان ابتدا به کتاب طاعون آلبر کامو (منتشر شده به سال ۱۹۴۷) به عنوان راهی برای درک بهتر زندگی تحت قرنطینه روی آوردند: روایت شهری که از ارتباط با جهان بیرون محروم شده بود، طنینی جدید نه به مثابه استعاره‌ای از اِشغال فرانسه در دوران جنگ یا مطالعه‌ی فلسفه‌ی اگزیستانسیالیستی (وجودی)، بلکه به عنوان داستانی انسان‌محور از فقدان و امید به احیاء بود. در ماه‌های آخر بهار، فروش این رمان همسنگ با سرعت و شدّت تغییری که مردم در زندگی خود احساس می‌کردند، روبه‌رو شد.
کسانی که توانسته بودند نسخه‌هایی از رمان طاعون را اوایل امسال تهیه کنند و یا از محلّ خود در قفسه کتابخانه‌هایشان بیرون بکشند، زمان زیادی در اختیار داشتند تا این رمان را تا به این لحظه تمام کنند. پس آیا رمان‌های دیگری در رابطه با بیماری‌های همه‌گیر موجود هستند که هفته‌ها و ماه‌های موج دوم بیماری و واقعیت محدودیت‌های ادامه‌دار در پاییز و زمستان را پر کنند؟ در اینجا رومن گاری، نویسنده‌ی دیگر فرانسوی و هم‌وطن کامو احتمالاً مفید واقع شود. مثل کامو که خاطرات دوران کودکی‌اش در الجزایر، سنگ معیار زندگی نویسندگی‌اش بود، رومن گاری نیز که مهاجری روس‌تبار بود، نویسنده‌ای با آثاری‌ مشحون از مفهوم پیچیده‌ی خاطره بود.
گاری نیز مانند کامو در دوران مقاومت فعال بود؛ اما بر خلاف کامو، رشته‌ی فلسفی مشخصی که باعث شهرت کامو شده بود، در آثارش مشاهده نمی‌شد؛ آثاری که قسمت قابل توجه آنها هنوز به زبان انگلیسی ترجمه نشده‌ است. آثار گاری تداعی‌گر حس فقدان و محرومیت از اعتقاد به قدرت فرد و حافظه‌ی جمعی به مثابه‌ی سدی در برابر تلفات جانی هستند.
گاری در رمان آخر خود «بادبادک‌ها (۱۹۸۰)» داستان عاشقانه‌ی مردی جوان را مطرح می‌کند که در واقع مطالعه‌ی گسترده‌تری از سرنوشت فرانسه پیش و پس از جنگ جهانی دوم است؛ به همین شکل «تصرف» کامو به دوران محرومیت شخصی و ملی می‌پردازد. رمان گاری، مانند طاعون کامو مطالعه‌ی ماهیت خاطره و تحمل عواطف و تجاربی است که به دلیل جریان حوادث تاریخی، خارج از دسترس هستند. همان‌طور که قرنطینه‌ها در سراسر جهان اندکی کمتر شده‌اند و دوباره به تدریج اِعمال می‌شوند، و در حالی که بازگشت دوباره به وضعیت عادی پیش از پاندمی بعید است، بادبادک‌ها پیمانی است قدرتمند برای دیرپایی و دوام تخیل. استدلال محکمی است اگر بگوییم این رمان، رمانی است که در رابطه با پاندمیِ جاری نوشته شده تا بحران آنی ماه مارس گذشته: این اثر، مکمل دیدگاه کامو است و ارزش آن را دارد که وقتی به چیزی می‌اندیشیم که از دست رفته، به آن به مثابه‌ی دیدن دوباره و یادآوری دائمی ارزشمندی آنچه بیندیشیم که به خاطر می‌آوریم.
برخلاف راوی سوم‌شخص کامو که حول محور قهرمان داستان، ریو، پزشک شهر می‌گردد، و دقیقاً پیش از پایان داستان در می‌یابیم، شرح وقایعی که خوانده‌ایم، در حقیقت، گزارش خود دکتر است، رمان گاری تماماً از روایت اول‌شخص بهره می‌برد.
قهرمان او، لودو (لودو ویک) فلوری، پدر و مادر خود را از دست داده است و با عموی عجیب و غریب خود، آمبرواز در دهکده‌ی کوچک نُرماندی زندگی می‌کند. آمبرواز که قبلاً رئیس اداره‌ی پست بوده، به دلیل بادبادک‌هایی که برای خوشحال کردن کودکان محل می‌سازد و پرواز می‌دهد، مشهور است. این بادبادک‌ها که طرح‌های شگفت‌انگیزی دارند و با مهارت تمام ساخته شده‌اند، معرف مردان بزرگ تاریخ و اندیشه‌ی فرانسه هستند. پرواز آن‌ها و یا به زمین نشستنشان تحت اِشغال آلمان، نشانگر بخت و اقبال کشوری است که این بادبادک‌ها بر فراز آن مشاهده می‌شوند.
با این وجود، به نظر می‌رسد لودو مانند بسیاری دیگر از اعضای خانواده‌اش از «انباشت خاطره» رنج می‌برد: به این معنا که در ابتدا واقعیات اسامی و شماره‌ها را با موفقیتی حیرت‌انگیز به خاطر می‌آورد؛ اما بعدا ویژگی خاصی را از خود نشان می‌دهد که وقتی مردم و مکان‌هایی که دیده و گم کرده را به خود نزدیک‌تر می‌کند، توأمان دچار رنج و تسلی خاطر می‌شود. در وهله‌ی اول، این حالت، همان صورتی را به خود می‌گیرد که خوانندگان آثار پروست سریعاً می‌شناسند: دیدار با دختری مرموز که زیبایی و فاصله‌ی او به عنوان آهن‌ربایی در زندگی قهرمان جوان عمل می‌کند. راوی قدیمی، لودو هنگامی که درباره‌ی اولین دیدار خود با لیلا، دختر مرموز در سرزمین توت‌فرنگی‌ها فکر می‌کند، به یاد می‌آورد که «حتی هم‌اکنون نمی‌دانم که در زندگی موفق شده‌ام یا نه؛ چرا که اصلاً نرفتم، بدوم و یا نیامدم تا کارها را خراب کنم؛ به این دلیل که از جایم تکان نخورده‌ام». اگرچه این موتیف یا مضمون اصلی، ریشه در داستان فرانسه دارد، با این وجود، چهارچوب روایی گاری، بسیار متفاوت است. لودو، مارسل نیست و این رمان از کومبره فاصله‌ی زیادی دارد. لیلا شخصیت اشرافی‌ای دارد؛ اما خانواده‌اش تباری لهستانی دارند؛ و اولین‌بار هنگامی دیده می‌شود که با پدر و مادرش که وضعیت مالی و عاطفی بسیار پرنوسانی را تجربه می‌کنند، برای تعطیلات به فرانسه آمده است. در مقایسه با نوستالژی پروستی، در این‌جا، نیروهای تاریخی بزرگتری در کارند. در اواخر دهه‌ی ۳۰ میلادی، بازگشت لیلا به لهستان، نه‌تنها ته‌رنگ فقدان عاطفی لودو را با خود همراه دارد، بلکه ترس بسیار واقعی‌ای نیز در کار است؛ همان ترس از این‌که وطنش، همچون خانواده‌اش در معرض ویرانی قرار گرفته است.
پس از چندسال عشق‌بازی ناشیانه، وقوع جنگ، پیمان میان دو معشوق جوان را از بین برده؛ به همین ترتیب می‌بینیم که ستیزه و کشاکش، ملت‌هایشان را هم از هم جدا کرده. همان‌طور که سقوط لهستان در اواخر بهار ۱۹۴۰ دوباره تکرار می‌شود، شکاف مشابهی میان خاطرات لودو از فرانسه و واقعیت دردناک ملت به‌تاراج‌رفته‌ای که تسلیم نیروهای آلمانی شده، به وجود می‌آید و تنها لنگ‌لنگان خود را به رژیم پَستِ ویشی می‌رساند. همان‌طور که در طاعون، فهم این‌که دقیقاً چه اتفاقی افتاده، تنها هنگامی حادث می‌شود که برای انجام هر کاری دیر شده است، لودو به امید بازگشت احتمالی به زندگی عادی، در جنبش مقاومت خدمت خواهد کرد و خود را در طول این مدت و با استفاده از کارکرد خاطره، با این فکر حفظ می‌کند که لیلا به راستی هنوز هم با اوست. صدای لیلا گهگاه در قالب اول‌شخص روایت، با شدت ظاهر می‌شود و گفتگویی سوررئال را میان آن‌ها به گونه‌ای ایجاد می‌کند که مردم، اغلب با نزدیکان خود وارد گفتگو می‌شوند؛ این در حالی است که در آن لحظه به صورت فیزیکی کنار هم حاضر نیستند. چنین تبادلاتی، یادآور خاطراتی هستند که فعالند. در یک چنین لحظه‌ای لودو به لیلا می‌گوید: «تو را فراموش نمی‌کنم. تنها دارم تو را پنهان می‌کنم.»
به همین ترتیب در لحظه‌ی جدایی این موضوع را فهمیده‌ایم که بقای پیمان‌ها و روابط می‌توانند و گاهی اوقات باید صورت‌های بسیاری به خود گیرند (که این احساس تا حدی تخفیف داده می‌شود؛ چرا که تجربه‌ی ما به صورت تماسی است که برای مردم فرانسه‌ی اِشغال‌شده دسترس‌ناپذیر است).
کامو هنگام تمرکز بر دکتر ریو، اطلاعات اندکی درباره‌ی همسر غایب او در اختیار خواننده می‌گذارد. ما به عنوان خواننده می‌دانیم هنگامی که طاعون آغاز می‌شود، همسرش در آسایشگاه است و تقریباً پهلو به پهلوی سیر روایی رمان، هرچه به پایان نزدیک‌تر می‌شویم، مرگ او نیز نزدیک‌تر می‌شود. گاری راهی متفاوت را در پیش می‌گیرد. لیلا نمی‌میرد؛ اما در واقع او را به عقب برمی‌گرداند و در فرانسه یار و همدم هانس، افسر آلمانی قرار می‌دهد تا اندازه‌ای ایجاد پیچیدگی کند؛ به این هدف که لیلا در حافظه‌ی لودو با زنی همخوانی داشته باشد که ناپدید شدن وطنش را مشاهده کرده و مجبور است زنجیره‌ی ایثار و گذشت‌هایی را پشت سر بگذراند تا بقا یابد (خود هانس کسی است که لودو در اوایل رمان با او درگیری‌هایی دارد).
در تحلیل نهایی، عشق لودو برای او، همچون عشقش به خود کشور فرانسه، باید مانند محرومیتی که به‌واسطه‌ی اِشغال و جدایی حاصل شده، تا پایان جنگ مورد آزمایش قرار گیرد. در “پیروزی” لازم خواهد بود تا همانند وطنشان، اعمالی را که افراد بر می‌گزینند، شناسایی شوند تا کمی بقایشان به طول انجامد.
با این حال، همانند رمان طاعون، پیروزی احتمالی یا لااقل دورنمایی از بازگشت به وضعیّت عادی در رمان گاری وجود دارد. پس از واقعه‌ی ۶ ژوئن ۱۹۴۴، بادبادک‌های آمبرواز فلوری یک بار دیگر بر فراز زمین‌های نُرماندی به پرواز در آمدند و محدودیت‌ها و تحمیل اِشغال بر سرزمین فرانسه، جای خود را به حس شادی‌بخش آزادی داد. با این وجود، همچون اِشغال‌گران اوران در کتاب کامو، آزادی تنها تا اندازه‌ای توانست خامی بازگشت به ضوابط رفتارهای فرد و نیز دیگران را تحت لوای “قرنطینه” پنهان کند.
«به خودم گفتم که واقعاً دلمان برای نازی‌ها تنگ می‌شود.»
هنگامی که به پایان رمان نزدیک می‌شویم، لودو این جمله را به یاد می‌آورد: «این‌که بدون آن‌ها شرایط سخت خواهد بود؛ چرا که دیگر عذر و بهانه‌ای نداریم.»
آیا همه‌ی مردم آن‌گونه که دوست دارند قهرمان به نظر بیایند، هستند؟ چگونه سرحد عدالت مشخص می‌شود و چه کسی آن را تعیین می‌کند؟ در یکی از مشهورترین جملات رمان کامو، ریو با خودش فکر می‌کند که در زمان محاکمه «در وجود انسان‌ها چیزهای بیشتری برای تحسین کردن وجود خواهند داشت تا حقیر شمردن». از سوی دیگر، مادام ژولی، مدیر فاحشه‌خانه و هماهنگ‌کننده‌ی جنبش مقاومت به لودو می‌گوید، در پایان جنگ «به اندازه‌ی کافی سیاه و سفید وجود دارد. خاکستری تنها رنگی است که انسانیت را نشان می‌دهد».
برخی جنبه‌های داستان گاری از فرانسه‌ی تحت تصرف آلمان‌ها به طور بحث‌برانگیزی، بیشتر از آن‌که تاثیرگذار باشند، کلیشه‌ای هستند. آدام گوپنیک در سال ۲۰۱۸ در نیویورکر، بادبادک‌ها را «به شکل غریبی، اثری قرن هجدهمی از نظر بیان همزمانی‌های انبوه» توصیف کرد و خوانندگان احتمالاً تا اندازه‌ای توافق نظر دارند که برخی مولفه‌های طرح داستان بیشتر از آن‌که واقع‌گرایانه باشند، ساختگی هستند. در واقع، این مولفه‌ها به گونه‌ای تعبیه شده‌اند تا فرصتی را برای تامل و مقایسه در اختیار خواننده بگذارند. در حالی که زنان و مردان فرانسوی ثابت می‌کنند که قادرند در اعمال و رفتار خود قهرمانی و بدگمانی را، هرچند به‌ندرت توأمان، نشان دهند؛ از سوی دیگر آلمانی‌ها به یک اندازه صریح هستند و خام‌دستانه، بربریت و رفتارهای نابهنجار انسانی را از خود به نمایش می‌گذارند. سرنوشت رستوران شناخته‌شده و درجه یک کلو ژولی، پایگاه غذاهای سنتی درجه یک، خیلی شبیه نمادی روشن و بی‌پرده از ضروریات فرهنگ فرانسوی است که با عزمی راسخ به عنوان “روح” ملت فرانسه ایفای نقش می‌کند؛ این در حالی است که مشتریان این رستوران عمدتاً اهل آلمان هستند. این‌که مدام سرو کردن غذایی فوق‌العاده را مورد توجه قرار دهیم، به نظر، شکلی مشکوک از مقاومت است؛ گرچه نقش رستوران به عنوان منبع اطلاعاتی که حین گفتگوهای مشتریان سر میز برای جنبش مقاومت حاصل می‌شوند، به ما یادآوری می‌کند که قضاوت‌های سهل‌انگارانه، بهترین گزینه‌ها نیستند. اما همان‌طور که صاحب رستوران با افتخار اذعان می‌کند که این رستوران لااقل هنگام ورود متفقین در سال ۱۹۴۴، همچنان پابرجا مانده است، ما نیز رستوران را همچنان باز در نظر می‌گیریم.
گرچه قسمت اعظم این رمان با مجموعه‌ی تجارب شخصی لودو سر و کار دارد، این خاطره و تصور شخصی است که ماندگارترین و ارزشمندترین تسلی‌های خاطر را برای اکنون و امید را برای آینده و فرداها مهیا می‌کند. در عمق بحران، جایی که فرانسه اِشغال شده، لهستان از روی نقشه پاک شده، لیلا گم شده، و ظاهرا گذشته چنان گم شده که دیگر به خاطر نمی‌آید، لودو معلم مدرسه قدیمی‌اش را ملاقات می‌کند و درمی‌یابد در حالی که روزگاری مُسیو پیندار در رابطه با حافظه‌ی غیرعادی دانش‌آموزش نگران بوده، حال از سودمندی آن بیشتر آگاه شده است؛ گرچه هنوز هم نگران این موضوع است که وقتی لودو مجبور شود جای خاطره‌ی خیالی را به واقعیت پس از جنگ بدهد، چه روی خواهد داد. پیندار با امید به این‌که لیلا در حقیقت مثل شخصیتی شود که لودو به خاطر می‌آورد، بازگشت او را روی هم رفته معادل بازگشت کشور فرانسه به حالت اول خود قرار می‌دهد.
«فرانسه هنگامی که به حالت اول خود باز می‌گردد، نه‌تنها به تمام تخیلات ما نیازمند است، بلکه به‌کلی به چیزهای خیالی نیز، نیاز خواهد داشت.»
او در این اندیشه است و آگاه است که خاطره و امید می‌توانند مردم را در دوران محرومیت سر پا نگاه دارند. آنها در لحظات دشوار، هنگامی که “هنجارمندی” باز می‌گردد، لزوم وجود خود را نشان خواهند داد.
با این حال، بادبادک‌ها پیمانی است نه‌تنها برای نگاه داشتن ایمان، بلکه انتخابی است مبنی بر این‌که فقدان، وضعیت ما را تعریف نکند. کارگاه بادبادک‌ها، همچون خود کشور فرانسه، هنگامی که هیجان پیروزی از میان می‌رود، در وضعیت بدی قرار می‌گیرد. خاطره دوباره‌ی لودو از “موجودیِ ما بسیار آسیب دیده و کمابیش باید از صفر شروع کنیم” که مربوط به مشغله‌ی تجاری عمویش می‌شود، به‌روشنی می‌تواند به وطنش مربوط شود. با تمام این اوصاف، بادبادک‌ها دوباره می‌توانند بر فراز دهکده‌ی کلری در پایان رمان به پرواز درآیند. لودو که بزرگ‌تر شده، روایت خود را خلق می‌کند، خاطره‌ی خود از دوران جنگ را به پایان می‌رساند، آن هنگام که مُسیو پیندار را ملاقات می‌کند و به یاد می‌آورد که معلم پیر و همسرش یک سال پس از آخرین مواجهه‌شان دستگیر شدند، هیچ‌یک از آن‌ها از اردوگاه‌های زندان بازنگشته‌اند. بااین‌حال اضافه می‌کند: «اغلب آن‌ها را در خانه‌ی کوچکشان ملاقات می‌کنم و آن‌ها هم مثل همیشه به‌گرمی از من استقبال می‌کنند؛ گرچه به من گفته‌اند که آن‌ها خیلی وقت پیش رفته‌اند.» خاطره هنگامی که در بافت بزرگتری از ماتریس فقدان قرار می‌گیرد، به حیات خود ادامه می‌دهد و تمام آن چیزهایی را که اهمیت دارند به نمایش می‌گذارد: یک مرد، یک زن، و ایده‌ی یک اجتماع، و این تصور که کشور در چه وضعیتی قرار دارد یا چگونه باید باشد. اگر کامو اپیدمی را به عنوان جایگاه محاکمه‌ی انسانیت از سوی جهانی خونسرد و بی‌تفاوت می‌نگرد، و مردان و زنان با کیفیات گوناگون، چه خوب و چه بد، پاسخ می‌دهند، و به هر حال کنار گذاشته می‌شوند، اما گاری به ما یادآوری می‌کند که در مواجهه با این چالش‌ها، عمل به خاطر آوردن نیز نوعی مقاومت است. همچون نظر لودو درباره‌ی فرانسه، حیات ما پس از دوران کووید، شاید آن‌طور که به یاد می‌آوریم و یا انتظار داریم، به وضعیت اوّل باز نگردد؛ اما هنگامی که هفته‌ها و ماه‌ها روی هم انباشته می‌شوند، خاطراتمان می‌توانند هنوز آن چیزهایی را که می‌خواهیم در آینده بیابیم، زنده نگاه دارند و به ما کمک کنند تا آن‌ها را بازشناسیم؛ و هنگامی که در آینده حاضر شدیم، برای ازسرگیری‌شان تلاش کنیم.


برچسب ها : , , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۳۵ , ویژه
ارسال دیدگاه