آخرین مطالب

» سوزنبان » سنگریزه‌ای در امپرسیونِ رنج

سوزن‌بان

سنگریزه‌ای در امپرسیونِ رنج

محسن توحیدیان • عکسی هست که آن را چاپ نکرده‌اند. صادقانه بگویم، آن را روی نگاتیو هم ظاهر نکرده‌اند چون تمامِ روزها، آفتابی و سقف‌ها بی‌اندازه بالا بوده‌اند. بگذارید رودربایستی را کنار بگذارم و حقیقت را به شما بگویم، اگرچه گمان می‌برید که باز هم لایه‌ای دیگر آن‌سویِ حقیقت هست که از شما پنهان کرده‌ام […]

سنگریزه‌ای در امپرسیونِ رنج

محسن توحیدیان

عکسی هست که آن را چاپ نکرده‌اند. صادقانه بگویم، آن را روی نگاتیو هم ظاهر نکرده‌اند چون تمامِ روزها، آفتابی و سقف‌ها بی‌اندازه بالا بوده‌اند. بگذارید رودربایستی را کنار بگذارم و حقیقت را به شما بگویم، اگرچه گمان می‌برید که باز هم لایه‌ای دیگر آن‌سویِ حقیقت هست که از شما پنهان کرده‌ام و آن‌قدر دور یا نامرئی است که نمی‌توان در دنیایِ کمینه‌ها برایِ آن کلمه‌ای پیدا کرد؛ عکسی هست که آن را برنداشته‌اند چون عکاس، هرگز دکمه‌یِ شاتر را فشار نداده است. چون هرگز انگشتی برای این کار نداشته است. می‌خواهم حقیقت را صاف و پوست‌کننده رویِ میز بگذارم اما حقیقت در فقدان و عدم به هم می‌رسد. عکاس هرگز انگشتی برای چکاندن نداشته است چون او ضمیری نداشته تا در سوژه‌یِ عکس تماشا کند. چون او هرگز وجود نداشته است و سوژه‌ای هم در کار نبوده است. عکس، آینه‌ای را نشان می‌دهد که زنی به آن تکیه داده است. نه تمام او، که بخشی از شانه‌ها و موهایش را و همچنین رگ‌هایی که زیر پوستِ گردنش به مدارا می‌گذرند. این همان عکسی است که در تاریکیِ غم‌بارِ روزهایِ پاییز به دستِ کسی می‌رسد که چشمی و یقینی برای تماشایِ آن ندارد چون عکس را هیچ‌کس از زنی که در آینه ایستاده برنداشته است چون هرگز زنی و آینه‌ای آن‌جا نبوده است. زن، چشم‌هایی ساده دارد و توری ساده‌یِ پیراهنش، بر پوستِ سفید و وارفته‌اش تأکید می‌گذارد. شاید به ترانه‌ای دلگیر گوش می‌دهد که گوشه‌یِ لب‌هایش را بالا برده است و شاید در آن‌سویِ مرزهایِ آینه چشم به بوستانِ آشنایی دارد که در آن‌جا غروب در نهایتِ ظلمت فرا می‌رسد. دیوارِ پشتِ آینه بیش از حد تصور ساده است. چنین سادگی و ظرافتی، هنگامی که هیچ می‌وزد، شگفت‌انگیز است. این حالا همان عکسی است که همه می‌بینند بی‌آن‌که عکسی در کار باشد. این همان آنِ لغزانی است که در آن، زن بر دروازه‌هایِ رهایی می‌ایستد و در دشت‌ جاری می‌شود. کسی که عکس را می‌بیند، ارگاسم و اندوه او را می‌شناسد اما عکسی نیست که آن را در آلبوم، کنار عکس‌هایِ مندرس و ناشناس بگذاریم. پس زن اگر حقیقت است، وجهی از او در عدم خوابیده است. یک دستش را کنارِ سرش گذاشته و آن یکی دستش از زیرِ ملافه‌ها به چیزی اشاره می‌کند که مخفی است. ساعت دیواری کنار آینه دقیقه‌هایی را نشان می‌دهد که کسی نمی‌تواند با قطعیت آن‌ها را به دیگری اعلام کند. نقطه‌هایی که ترکیب و شمایلِ زن را نوشته‌اند، رنگ‌هایی دور و صداهایی خامش دارند. عکسی است که آن را در تمامِ قابِ عکس‌ها می‌گذارند چون رویِ هیچ نگاتیوی آن را پیدا نکرده‌اند. پاکتِ نامه را پشت و رو کردم و از پستچی که داشت پشت دیواره‌یِ نازکی محو می‌شد پرسیدم که نشانیِ خانه‌ی مرا از کجا می‌داند؟ پستچی مثلِ قندیلی که در نیم‌روزِ زمستانی آب می‌شود، در گرمایِ آفتاب محو و تاریک شد. پاکتی در کار نبود و کسی که آن را فرستاده بود هیچ نشانی یا کلمه‌ای بر آن ننوشته بود. در پاکت، چیزی نبود. عکسی که زن را در آینه نشان می‌داد در پاکت نامه نبود. پاکتِ نامه و دستی که آن را پشت و رو می‌کرد غایب بودند و پستچی برای همیشه رفته بود.

هنگامی که به دنیا می‌آید، به او پوستی مجروح می‌دهند تا در حفره‌های زبرش با بادهایِ زمستان سخن بگوید. سرِ کوچک و پاهای لاغرش با تمامِ چیزها غرابت دارند. با هرچیزی که فکرش را بکنید و از آن بالاتر، با چیزهایی که نمی‌شناسید. او را زاده‌اند برای آن‌که شاهدی بر نیستی باشد. جماعتی که او را زادند، از کوهستان‌هایِ مغرب آمدند. لباس‌هایِ گرم و کهنه به تن داشتند و از پستان‌ها و ریش‌هایِ بلندشان بخارِ قهوه بر می‌خاست. زبانی نامفهوم داشتند. انگار از نیستی آمدند تا او را روی برف‌هایِ دامنه‌ بزایند. نه مبارک گفتند و نه با بدرود آشنا بودند. یک روز صبح پیش از بر شدنِ آفتاب، او را کنارِ آتش‌هایِ خاموش گذاشتند و رفتند. پرستاران این قصه را در پرونده‌یِ او خوانده‌اند. می‌دانند که او زن یا مردی متوسط با شانه‌هایی فراخ است. او را عدم‌زاده می‌خوانند. بیچاره‌ای که او را روی برف‌ و خاکروبه و زغالِ خاموش گذاشته‌اند و جوارحِ او به مهربانی‌هایِ علمِ پزشکی بی‌اعتناست. داروهایی که به او می‌خورانند، از محصولاتِ پیشرفته‌ترین شرکت‌هایِ داروسازی است. ملافه‌ای که بر او می‌کشند، از مرغوب‌ترین الیافِ کارخانه‌هایِ غربِ آسیاست. قاشق و چنگال میزِ ناهارش از عجیب‌ترین فلزاتِ زمین و لباس‌هایش از تار و پودِ حمایت است. پوست او در برابر محبتِ آدمیزاد، جوش و عفونت پس می‌دهد. دهانِ او ظرفیت‌هایِ عاطفه‌یِ انسان را نمی‌شناسد. رگ‌های او امواجِ نفرت را به مرزهایِ تنش می‌آورند. او پس‌مانده‌هایِ عشقِ آدمیزاد را بر پیش‌بندِ زیبایش تف می‌کند. از هر جراحتِ ساده‌یِ کمر او، لعنتی بر سرنوشت و چرخِ کیهانی می‌بارد. پرستاران با تزریقِ نقطه‌ای به او درود می‌گویند با این‌که می‌دانند دست‌های او را برایِ بدرود آفریده‌اند. برای سرکشیدن از نقطه‌ها و سرکش‌ها، ویرگول‌ها و گیومه‌ها. او زن یا مردی مجروح است و هر صبح و شام، زخم‌هایش را برایِ روزِ مبادا می‌شمارند. او می‌داند که خاطره در تاریکی صورت می‌بندد‌‌ چرا که نور، خاطره را می‌شوید. در تاریک‌خانه‌یِ ذهنش، آن خورشید سرگردانی که بر نگاتیوهایِ خاطره می‌تابد، کوتوله‌یِ سرخِ نسیان است. ستاره‌ای به خاطراتش خطور می‌کند. رنگین‌کمانی بر یادهایش می‌تابد. انگشتی بر کمرگاهِ حافظه‌اش فرود می‌آید. حالا او دیگر صندلیِ تنهایی رو به مشرق‌ است. با پاها و دهانی شکسته. حالا او آشیانه‌ای خالی بر سپیدارِ خشکیده‌ است. حالا او دیگر سنگریزه‌ای در امپرسیونِ رنج‌ است.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۳۲
ارسال دیدگاه