آخرین مطالب

» سوزنبان » سم پکین‌پا، نعش‌کش بهشت زهرا

سوزنبان

سم پکین‌پا، نعش‌کش بهشت زهرا

محسن توحیدیان □ از نیم‌رخ به سم پکین‌پای فقید می‌مانست. اسمش مهدی باقری بود. چندبار گفت که مسافرکش نیست و چون دیده دم اتوبان ایستاده‌ام سوارم کرده. از او پرسیدم پس چه‌کاره است؟ گفت نعش‌کشم. واقعاً هم نعش‌کش بود. وقتی از سر کارش در بهشت زهرا فارغ می‌شد، آن ماشین هول‌انگیزش را زیر درخت‌ها پارک […]

سم پکین‌پا، نعش‌کش بهشت زهرا

محسن توحیدیان

از نیم‌رخ به سم پکین‌پای فقید می‌مانست. اسمش مهدی باقری بود. چندبار گفت که مسافرکش نیست و چون دیده دم اتوبان ایستاده‌ام سوارم کرده. از او پرسیدم پس چه‌کاره است؟ گفت نعش‌کشم. واقعاً هم نعش‌کش بود. وقتی از سر کارش در بهشت زهرا فارغ می‌شد، آن ماشین هول‌انگیزش را زیر درخت‌ها پارک می‌کرد و می‌چپید توی شورلت عهد بوقش و به‌سمت کرج می‌راند. قیافه، عینهو پکین‌پا. هیکل، خود خودش. دماغ و دندان و عینک آفتابی، مو نمی‌زد. هروقت هم که مرده‌ای چیزی نبود که برود دنبالش و به خانه‌ی ابدی برساندش، می‌نشست پشت میز، سیگارش را می‌کشید و صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها را می‌خواند. جنایتی نبود که مهدی باقری از آن بی‌خبر باشد. مرگ عظیمی نبود که او نشنیده باشد. گلوله‌ای نبود که جایی در این شهر درندشت به پیشانی یا قلب کسی نشسته باشد و او ردش را نگرفته باشد. صادقانه بگویم، فوق دکترا یا جراحِ جنایت بود. در زندگی او چیزی رازآمیزتر از جنایت نبود. قهرمان‌های زندگی‌اش همه آدم‌های اسمی بودند؛ خفاش شب، قاتل عنکبوتی، مرد ژله‌ای، علی گوش‌بُر، ممد هندلاز جنایت‌هایی گفت که زمان پرده‌های سترگش را بر آن‌ها کشیده است و قرار است روزی با رونمایی از آن‌ها همه را انگشت‌به‌دهان کند. از جنازه‌ی زنی گفت که خودش در دیوار خانه‌ی پدری کشف کرده یا قاتلی که نیمه‌های شب با دست‌های خونی به او پناه آورده. خشن بود و به خدا اعتقاد داشت و ماهیچه‌های بسیاری از دست داده بود. فکر می‌کرد خدا خودش هر جنایتی را به‌وقتش فاش می‌کند و جز یکی دو مورد که از اختیارش خارج است، باقی قاتلان را به‌سزای کارهای کثیفشان می‌رساند. مهدی باقری فکر می‌کرد همین حالا که پشت فرمان نشسته و در پرتو طلایی آفتاب بهاری در اتوبان کرج می‌راند، آدم‌های شیطان‌صفت دارند نقشه می‌کشند تا ترتیب آدم‌های دیگر را بدهند. بیابان‌های اطراف کرج برای او پر از رمز و راز و جنایت‌های هولناک بود. به چشم دیده بود که نیمه‌های شب در یکی از همان بیابان‌ها جنازه‌ی زنی را می‌سوزانند یا تاکسی بی‌چراغی به‌سمت نامعلومی می‌راند و بعد که تاکسی را تعقیب کرده، سرنشینان تاکسی به او و ماشین عتیقه‌اش شلیک کرده‌اند. هر جنازه‌ای که او به گورستان می‌رساندش رازی داشت. آدم‌هایی که شب‌ها از دیوار خانه‌های بالاشهر بالا می‌رفتند تا کسی را به‌قتل برسانند، یک‌جایی به پست مهدی باقری خورده بودند. هرکسی که او دیده بود، با خودش نشانه‌ای از جنایت داشت. آدم‌هایی که ناخن‌های مربعی داشتند، کُشنده‌های مادرزاد بودند. ابروهای به‌هم‌پیوسته و چشم‌های زاغ، نشانه‌‌های غیر قابل انکارِ میلِ به کشتن بودند. آدم‌های ریزنقش با گوش‌های نوک‌تیز استعداد حیرت‌انگیزی در کشتن داشتند و این‌ها اگر هنوز کسی را نکشته‌ بودند، فرصتش پیش نیامده بود. اگر هم روزی بالاخره موفق می‌شدند کلک کسی را بکنند، ‌مهدی باقری هویت و اسم و رسمشان را در بایگانی حافظه‌ی باشکوهش ذخیره می‌کرد. او فرشته‌ای بود که از جنایات آدمیزاد سیاهه برمی‌‌داشت و با چشم‌های پرنفوذ و بدبینش پستوهای مخفی را بو می‌کشید. پسری به هم‌دستی زنش، پدر و مادر پیرش را کشته و در چاه متروکی انداخته. کارمند یکی از کارخانه‌های قزوین یک روز صبح مثل همیشه رفته سر کارش اما هرگز از کارخانه بیرون نیامده و پلیس همه‌جا را به‌دنبالش گشته. توی صندوق عقب ماشین سبزرنگی در حوالی ملارد دو جنازه‌ی تکه‌شده پیدا کرده‌اند که یکی از آن‌ها یک دست اضافه داشته و حالا پلیس دنبال صاحب دست می‌گردد. مادر دیوانه‌ای پیچ‌گوشتی برداشته و به‌خیال این‌که بچه‌هایش عروسک‌هایی هستند که پیچ و مهره‌هاشان شل شده، خدمت‌ تک‌تکشان رسیده. قاتل‌های زنجیره‌ای، موجودات خبیث ضد بشر می‌توانستند از دست کارآگاهان زبده‌ی دایره‌ی جنایی قسر در بروند، اما از ذهنِ حساسِ مهدی باقری هرگز. کافی بود مختصری از ماجرای قتل و سرنخ‌های به‌دست‌آمده را بخواند. به بایگانی مخوفش رجوع می‌کرد و داده‌ها را با هزاران اسم و شکل و داستان تطبیق می‌داد و به فرضیه‌ای درباره‌ی قتل می‌رسید که بی‌برو برگرد به اثبات می‌رسید، اما باید ماه‌ها و شاید سال‌ها می‌گذشت تا کارآگاهان چلمن و کندذهن دایره‌ی جنایی به آن برسند. خیلی وقت‌ها هم نمی‌توانستند. شورلتِ یاسیِ مهدی باقری، کلاسِ رمزگشاییِ جنایت بود. کلاس سیارش را نگه داشت. باید زیر پل فردیس، از بزرگ‌ترین تابوت جهان پیاده می‌شدم و با آن حمامِ تجریدیِ خون و اسپرم بدرود می‌گفتم. کرایه‌ام را نگرفت. وقتی در را می‌بستم یادآوری کرد که مسافرکش نیست و در حقیقت کارش رساندن آدم‌های مرده به گورستان است.

سال‌ها پیش، بعدازظهری به دفتر مجله‌ای رفتم که آگهی استخدامش را در روزنامه دیده بودم. مجله‌ی زردی بود که ویراستار تمام‌وقت می‌خواست و شرط و شروط زیادی هم در همان یکی دو جمله گذاشته بود. جوان آراسته و باادب و غیر سیگاری و خوش‌برخورد و وقت‌شناس و باسواد و باخانواده و نجیب و خلاصه جوری که آدم را برای دامادی می‌خواهند. سردبیرش پیرمرد قبراقی بود که مثل فرفره در جای تنگ دفتر می‌گشت و به هرکس که دم دستش می‌رسید سفارشی می‌کرد. دفتر بوی نا و سیگار می‌داد. جز میز جناب رییس، یک میز دیگر هم بود که رویش پر از کتاب و مجله و ابزار نوشتن و پاک‌کردن بود. پشت میز زن میان‌سالی با عینک ته‌استکانی و موهای خاکستری نشسته بود و روی روزنامه‌ای خم شده بود. تکان هم نمی‌خورد. وقتی در را باز کردم و تو رفتم هم سرش را بالا نیاورد و همان‌جور که تو نخ یک کلمه بود، تا آخرش همان‌جور ماند. فکر کردم شاید این هم یک‌جور مرض روانی است که آدم چند ساعت به یک کلمه‌ توی روزنامه آن‌هم چسب صورتش نگاه بکند و کوچک‌ترین علائم حیاتی هم نشان ندهد. جناب رییس وقتی سفارش‌هایش به این و آن تمام شد، آمد پشت میزش نشست و چند دقیقه‌ای به من خیره شد. موهای کم‌پشتش به زردی می‌زد. سبیل و چشم‌هایش هم زرد بود. دماغ گوشتی بزرگ داشت. پلک چشمش هم بدجور افتاده بود. به خودم گفتم حتماً دارد مشخصاتی را مرور می‌کند که در آگهی نوشته است. آن‌قدر نگاهم کرد که به آراستگی خودم شک کردم. خیلی بد است که آدم به آراستگی خودش شک کند. کمی که گذشت دیدم نه، وضع خراب‌تر از این حرف‌هاست و کاش فقط آراستگی باشد. دلم می‌خواست یک آینه‌ی تاشو داشتم تا ببینم صورتم سر جاش هست یا مثل موم زیر نگاه رک‌زده‌ی جناب رییس آب شده است. یا ببینم سواد و نجابتم کجا رفته. خلاصه‌ تهی و درمانده مثل یک بچه‌گربه آن‌جا نشسته بودم و به این فکر می‌کردم اصلاً برای چه به دنیا آمده‌ام و طبیعت موجودی مثل من را می‌خواسته چه‌کار بکند. آقای رییس‌ که چهار سال بعد فهمیدم اسمش فریدون عنایتی است و با او در شرکت پیک‌تازان شرق همکار شدم چون مجله‌اش را توقیف کردند و خودش چهار ماهی آب خنک خورد، بهتر دید چیزی بگوید.‌ سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «اگر یک رباعی از خیام بخوانی، از همین امروز کارمند ماییمن سفینه‌ی شعر فارسی بودم. خیام که سهل بود، از فردوسی هم برایش می‌خواندم. از وحشی بافقی، عطار، اثیرالدین اخسیکتی، اما بدون دهان، بدون چشم و گوش و بینی و بدون مغزی که بخواهد کلمات را از بایگانی بیرون بکشد، فوت کند و تحویل مامورانِ تکلم بدهد و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها بدون آراستگی چه‌جور می‌توانستم شعری بخوانم؟ آدم برای شعر خواندن اگر هیچ‌چیز نداشته باشد باید یک ذره آراستگی در وجودش باشد که به آن تکیه بدهد یا در غروب‌هایی که نور آفتاب روی دیوارها و پنجره‌ها می‌افتد، کمی ادب و وقت‌شناسی داشته باشد که بتواند از خیام یادی کند. نتوانستم. همان‌جور نگاهش کردم. گفت: «چه‌جور ممکن است ویراستاری بگیریم که خیام را نمی‌شناسد؟» تمام بود. از جایش بلند شد و به نشانه‌ی این‌که بیش از اندازه وقتش را گرفته‌ام در را نشان داد. این از همه‌اش بهتر بود. باید می‌رفتم در هوای آزاد، تمام خیابان انقلاب را می‌دویدم و دنبال ازدست‌رفته‌هایم می‌گشتم. از دست‌داده‌ها یا آن‌ چیزهایی که هیچ‌وقت نداشته‌ام. از همه مهم‌تر باید آراستگی را سراغ می‌کردم. همان لعنتی را. وقتی خواستم از در بیرون بروم، زنی که از فاصله‌ی نزدیک به کلمه‌ها نگاه می‌کرد، سرش را بالا آورد و پرسید: «از داریوش هم بلد نیستی؟» و برای این‌که شرمنده‌تر نشوم زود گفت: «همون که می‌گه همه گنبداش طلا…»


برچسب ها :
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۳۳
ارسال دیدگاه