آخرین مطالب

» سوزنبان » بر فراز شهر سفید

بر فراز شهر سفید

محسن توحیدیان • سال‌ها پیش مهمان دوست نویسنده‌ای بودم. اولین دیدار بود و به دعوت او به خانه‌اش رفته بودم. نشستیم و از هر دری حرف زدیم. عصر دلپذیر بهاری بود و بوی مست یاس امین‌الدوله از حیاط می‌آمد. نم‌نم سخن می‌راندیم و بالا می‌رفتیم و خوش بود اما صدای موسیقی زیادی بلند بود. جوری […]

بر فراز شهر سفید

محسن توحیدیان

سال‌ها پیش مهمان دوست نویسنده‌ای بودم. اولین دیدار بود و به دعوت او به خانه‌اش رفته بودم. نشستیم و از هر دری حرف زدیم. عصر دلپذیر بهاری بود و بوی مست یاس امین‌الدوله از حیاط می‌آمد. نم‌نم سخن می‌راندیم و بالا می‌رفتیم و خوش بود اما صدای موسیقی زیادی بلند بود. جوری که نمی‌توانستم صاف حرف بزنم یا حرف‌های او را بشنوم. او خودش از صدای کولی‌ها که در اتاق دیگر معرکه گرفته بودند جان می‌گرفت و مثل پرنده‌ی راه‌بلدی از شاخه‌ای به شاخه‌ای می‌پرید اما گرداگردِ من دیوارهایی از خمیر بالا آمده بود که کلمه‌ها را از دهانم می‌دزدید و جای هر کلمه، چیزی خیس و نیم‌جویده می‌گذاشت. صدای موسیقی که به گوش من سوزن‌های شیشه‌ای نوک‌تیزی بود، به گوش سنگین او آمبیانسی بود که به عصر شیرین بهاری و به گفتوگوی سرخوشانه‌ی ما اضافه شده بود. موسیقی متنی که در اشارات و سخن‌وری دو مرد جاری بود و خوش نشسته بود یا چیزی شبیه این‌ها.

ساعتی که گذشت، طاقتم تمام شد. جمله‌ای را که داشتم در آن دست و پا می‌زدم، ناتمام گذاشتم و از او پرسیدم می‌تواند صدای موسیقی را کمی پایین بیاورد؟ می‌دانستم می‌رنجد. و رنجید. بد هم رنجید. از جایش بلند شد رفت به اتاق بغلی و با ضربه‌ای سنگین صدای موسیقی را برید. صدای برخورد جوری بود که گمان کردم با لگد روی دستگاه پخش کوبیده یا کشیده‌ای خوابانده توی گوش خواننده‌ها و نوازنده‌ها و به اسپانیولی سخت به آن‌ها گفته فلنگ را ببندند. اردنگی محکمش به موسیقی و به جمله‌های زیادی افراخته‌اش، اردنگی به من هم بود. خودم را لعنت کردم که چرا دل پیرمرد را شکستم و اگر راهش بود دلم می‌خواست پنجره را باز کنم و یک جوری در بروم. ساعتی که نشستم دیدم خبری از جناب نویسنده‌ نیست. یکی دو بار صدای خش‌خش پا یا پچ‌پچ نامفهومی آمد و دیگر هیچ. گربه‌ی سفیدش که تازه از خواب بیدار شده بود آمد دم در و نگاهی توی اتاق انداخت. نمی‌دانم به چه خاطر نیم‌ساعت آن‌جا ایستاد و نگاهم کرد. بعد همان‌جور راهش را کشید و رفت. نمی‌دانستم با خودم چه بکنم. نمی‌دانستم بروم یا بمانم. یکی دو تا از کتاب‌هایش را از توی کتابخانه‌اش برداشتم و نگاهی به آن‌ها انداختم. آقای نویسنده پشت جلد یکی از کتاب‌ها با نگاهی ژرف‌اندیش به چیزی که می‌نوشت نگاه می‌کرد و فنجان قهوه‌ توی شیشه‌های عینکش می‌درخشید. تصویری بی‌نقص بود. نویسنده‌ای که در همه‌ی عکس‌ها موهای جوان و مشکی براق دارد و خواننده می‌تواند هرچند دقیقه یک بار کتاب را برگرداند و به او نگاهی بیندازد. نشستم و به گلدان‌های پشت پنجره، آباژور، لوستر بلوری، سرامیک‌های کف اتاق، سطل زباله، لباس‌های پشت در، عکس‌های روی دیوار و خرتو‌پرت‌های روی میز کارش نگاه کردم و پله‌پله بالا رفتم. ساعتی که گذشت و دیگر چیزی برای خوردن و نوشیدن نماند، دیدم همه‌چیز عالی است و به معرفتی درباره‌ی درزهای کف اتاق رسیده‌ام. هزارپاها از شکاف سرامیک‌ها بیرون می‌آمدند. روی دو پای آخرشان می‌ایستادند و پاهای دیگرشان را به‌نشانه‌ی درود و زندهباد تکان می‌دادند. کلمه‌ها در کتاب‌خانه می‌لرزیدند. نسیمی که با بوی یاس امین‌الدوله به اتاق می‌آمد، کلمه‌ها را به هوا بلند می‌کرد اما چون زیادی سنگین بودند روی زمین می‌افتادند. خورشید آن بالا بر کشتگان روی عرشه می‌تابید ‌و چون مخالف رفتن بود، بادبان‌ها را ذوب می‌کرد. گربه که آمد، با مهری پدرانه روی پاهایم نشاندمش و دست توی موهای سفیدش بردم. سکوت و فقدانی که نویسنده داشت با آن مجازاتم می‌کرد، روی پاها و کمرگاهم جا انداخته بود. اشکی که فشاندم روی گربه چکید. چشم‌های آبی‌اش در اشک سفید من حل شد. با او به تفاهم رسیدم که سنگربان اشک من باشد و شاهد باشد به شهادت هزارپاها و پرده‌های خاکستری و زیرجامه‌های نشُسته. نویسنده آمد. از جیب پیراهنش کفگیری بیرون کشید. چشم‌های آبی گربه را از روی امواج برداشت و توی لیوان ریخت. دستم را گرفت و روی عرشه کشید و ما دست در دست هم بر فراز شهر سفید به‌پرواز در آمدیم.

زمان بیش از آن‌چه باید، فریبنده است. آن‌چه سرگیجه یا پارانویا می‌نامند، چیزی نیست جز گردش آینه‌های زمان به زیر چکمه‌ای که برف و اکلیل می‌کوبد. در مقیاس‌های دایره‌ای، ذهن، گوشت را از سنگ نمی‌شناسد. چوب را از آهن و نرم تشخیص نمی‌دهد. پدر، کلماتش را بر تنِ زن نمی‌شناسد و مادر، خود زاده‌ی فرزندِ خود است. اگر جنگجویی باستانی در را باز کند و نقابِ شبح از صورت بردارد، به‌صورت او می‌بایست نقشی در آینه‌ی اکنون گذاشت که بر آن زَهره یا رامشی نباشد. کودکان همه از آینده می‌آیند. اکنون از آنِ گذشته است. اگر ذهن، چشم باز کند در مویرگ شبدری که گوسپندش می‌جود، درد را به زبانِ هستن ترجمه می‌کند. اگر سفر در باد، تقدیر غبارِ برخاسته باشد، ذهن کودک آن را چون نمادی برای گذار در خودش دفن می‌کند. آن‌که دهان به گفتن باز می‌کند، خطی نازک از گذشته است و آن‌که لب فروبسته دارد، به شهادتِ زمان ماضی ایستاده است. آن‌چه خشم یا شیدایی می‌گویند، چیزی نباشد مگر گردش افلاکِ آینه در ذهنِ بسیط. مگر وارونه‌ی نزدیکِ سواری که بر سپیده‌دمِ سکندری می‌تازد. غلامان چنگ در برکه‌ی آینه می‌برند. خواجگانِ آرمیده، نیزه‌ی مِه در زهدان می‌کنند. هواپیمایی در خواب مازیار می‌افتد. مهمان‌داری به بسترِ خیام می‌خزد. خنجری از عهد عتیق، بر پوست روسپی منتظری در خیابان میرداماد نقطه می‌گذارد. آن‌چه گذشته است، اکنونی است که در جهانِ مرئی می‌گذرد و جهانِ مرئی پوسته‌ای است که آن را بر بدن انتزاع کشیده‌اند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۳۱
ارسال دیدگاه