آخرین مطالب

» سوزنبان » بعد از کلید سُل بنویسید

سوزن‌بان

بعد از کلید سُل بنویسید

محسن توحیدیان □ بیماری را ستایش می‌کردم. بزرگ‌ترین موهبتش نرفتن به مدرسه بود. غیاب را بر همه‌چیز موجه می‌کرد. به فقدان رنگ و بویی الهی می‌داد و شوکتش کم‌تر از جلالِ شاهِ ورق نبود. فرصت می‌داد به خفتن زیر پتو و در کناره‌ ماندن. تب را بیش‌تر از همه‌ی صدماتش دوست داشتم. لمسِ سوختن بود […]

بعد از کلید سُل بنویسید

محسن توحیدیان

□ بیماری را ستایش می‌کردم. بزرگ‌ترین موهبتش نرفتن به مدرسه بود. غیاب را بر همه‌چیز موجه می‌کرد. به فقدان رنگ و بویی الهی می‌داد و شوکتش کم‌تر از جلالِ شاهِ ورق نبود. فرصت می‌داد به خفتن زیر پتو و در کناره‌ ماندن. تب را بیش‌تر از همه‌ی صدماتش دوست داشتم. لمسِ سوختن بود و برای من که هنوز ذره‌ای ایمان در نفْسم باقی مانده بود، محضِ تزکیه و تسلیم بود. پتو را روی سینه می‌کشیدم و در تب، شاخه‌های پشت پنجره را می‌دیدم که در باد تکان می‌خورند. همین، حضور مرا برای خودم و درخت موجه می‌کرد. در همین حضور می‌توانستم ساعات طولانی، تب را زیر پوست بکشم و حجم‌هایی را به بدن درخت اضافه کنم. پنجره‌‌ی دیگری هم می‌خواستم و فکر می‌کردم که اگر مرگ قرار باشد به سراغم بیاید، همان‌طور که می‌خواستم، رقت‌انگیز و قابل ترحم خواهم مرد. صبح که آسمان پشت پنجره ابری بود، به کسی گفتم برود و از نمایشگاه محلی کتابی که در شهر برپا شده است، کتاب «باران تابستان» مارگریت دوراس را برایم بیاورد. نشانی کتاب را با وسواس به او گفتم و حوصله‌اش را سر بردم. او این خواسته‌ی مرا نشانه‌ی وصیتی می‌دید که آدم‌های تب‌دار در نوجوانی می‌کنند و ممکن است اگر دستش به کتاب نرسد، این شکست در روحیه‌ی من تأثیری جبران‌ناپذیر بگذارد و در جنگ با بیماری شکست مفتضحانه‌ای بخورم. یک روز تمام و روزهای زیادی به عکس پشت جلد کتاب خیره شدم. عکسی که از دیدنش سیر نمی‌شوم. فردایش و فرداهای دیگر، آن را با خودم به مدرسه می‌برم. به چشم‌ها و سیگار دستش زیر برقِ ملایمِ چسب پنج‌سانتی نگاه می‌کنم. مثلثِ ملنگِ پیراهنی که پلیور تیره را کنار زده است. پاچه‌ی شلواری که سرسری و ظریف تا شده است. شهامتی که در خط بینی و شکاف بین لب‌ها از ایستادن در قلب آفتاب احساس می‌کند. لباس‌های چروک و موهایی که از نسیمی گذرا عقب‌ نشسته‌اند، آن خلوت ساختگی را برای من جعل می‌کند. چندبار آن گفت‌وگوی طولانی را می‌خوانم. خیال می‌کنم که همین برای من رستگاری مختصری است. سال‌های زیادی می‌آیند و می‌روند. مثل جویبارِ دوراس. تب تمام می‌شود. مرگ معنایش را با چیزهای دیگری عوض می‌کند. اما این عکس، چنان که بارت می‌گوید، یک همیشگیِ استمراری است‌. مومیایی زمانِ بی‌ساعت. امشب دوباره دنبالش گشتم. در اینترنت دو نسخه‌اش را دیدم. این بهتر از آن یکی بود. شاید روی موبایلم چسب پنج‌سانتی هم کشیدم. زندگی، جعل حقیقت است. تحریف لحظه‌ای که متورم می‌شود و با نُکِ سوزن به پایان می‌رسد.

□ مرا به خانه راه می‌داد. در را پشت سرم می‌بست و سرگرم کارهای خودش می‌شد. می‌دانست که برایش بهانه‌ی تازه‌ای آورده‌ام. می‌خواستم داستانی برایش تعریف کنم که فکر کند امروز اتفاقی فوق‌العاده افتاده است. فریبم دلش را نرم می‌کرد. اخم‌هایش باز می‌شد. می‌خواست فلاسک چای را آب کنم. از جا می‌جستم و کتری را روی چراغ می‌گذاشتم. دستش را پیامبرانه حرکت می‌داد و می‌خواست باورش کنم که دیگر ایمانش را به شکوفه‌های گیلاس از دست داده است. راست می‌گفت. شکوفه‌ها به پنجره ماسیده بودند. قلب شکوفه‌ها در زمستان بی‌پایان قندیل بسته بود. چراغ کوچک به اتاق گرمای کوچکی می‌داد. گرما اولین کلمه‌ها را در دهانش می‌گذاشت. شهامتم می‌داد تا ماجرای گرگ‌های قطبی را برایش تعریف کنم. گردن می‌کشیدم تا لکنتی بچگانه را که می‌خواست نظم دهانم را به‌هم بزند پنهان کنم. می‌خواستم با من هم‌دلی کند و بگوید که وقتی گرگ‌های قطبی، تاریکی را گله‌گله روشن می‌کنند، او چه می‌کند. چطور در برابرشان می‌ایستد. چطور پنجه‌های مهربانش را دژخیمانه در هوا تکان می‌دهد. چطور به آن‌ها جراحت مرا اعلام می‌کند و می‌خواهد که تنهایم بگذارند. چطور به آن‌ها می‌گوید که او رفیق من است و حاضر است مرا به خانه‌اش راه بدهد. نگاهش به پنجره و شکوفه‌های پلاسیده می‌ماند. هیچ نمی‌گفتم. می‌دیدم چشم‌هایش خیس می‌شود. می‌دیدم ناگهان حضور مرا کنار چراغ علاءالدین از یاد برده است. صورتش را لحظه‌ای در دست‌هایش پنهان می‌کرد. می‌پرسید که آیا یقین دارم گرگ‌های قطبی را دیده‌ام؟ چون آخرین گله‌ی آن‌ها در زمستان سیاه سال پیش از سرما و گرسنگی تلف شدند. از این‌که کنجکاوش کرده‌ام به آرامش رسیده‌ام. از او می‌خواهم جراحت شانه‌ام را ببیند. دکمه‌های لباسم را باز می‌کنم. روی جراحت آهسته دست می‌کشد. عقب می‌نشیند. به بالش پایین کتابخانه تکیه می‌دهد. می‌خواهد چایی را بیاورم. چای را توی استکان‌های کمر باریک می‌ریزم. یادش می‌آید که قند تمام شده است. وقتی سینی چای را زمین می‌گذارم، نگاهش را به شکوفه‌های یخ‌زده‌ی گیلاس می‌اندازد و می‌گوید فکر می‌کرده مرده باشند. از او می‌پرسم درباره‌ی جراحات روی شانه چه فکر می‌کند؟ نگاهش به شکوفه‌های گیلاس مانده است. می‌گوید جای پنجه‌های گرگ قطبی است. نگاهم می‌کند و می‌بینم که چروک‌های دور چشم‌هایش از همیشه زیباترند. نگاهش شرمگینم می‌کند. شب آمده است. می‌خواهد شعله‌ی چراغ را بالاتر بکشم.

□ از اسمی که با آن صدایش می‌کردند، می‌ترسیدم. آن کلمه‌ی دو بخشی که طعمی از جار و آفتاب داشت، او را زرد و نارنجی نشان می‌داد. او را در معرض تنهایی می‌گذاشت. تنهایی مثل گُلی بی‌حدومرز در قلبش می‌شکفت. فراخ می‌شد و تا خرمن‌جا و جاهای دیگر بال می‌گرفت. فکر کردم برای نامیدنش باید کلامی موسیقایی به‌کار ببرند. آوایی چندسیلابی که بتواند در خطوط حامل و بعد از کلید سُل نوشته شود. وقتی به مدرسه می‌رفت و از او می‌خواستند اسمش را بنویسد، اول پنج خط حامل می‌کشید و بعد نامش را می‌نوشت و آن‌ها همان روز اخراجش می‌کردند… در فقدانش صداها به هم می‌پیچد. چند صدای مردانه، چند صدای زنانه و یک صدا که صدای طفلی نوپاست. او را بی‌وقفه می‌خوانند و از پیش و پس‌شدن نامش روی خطوط فرضی حامل، اندوهی کروماتیک شکل می‌گیرد. هارمونی مضطربی که او را می‌جوید و وقتی کنار رودخانه می‌رسد، به شکل مویه‌ای در هم پیچیده و سر در گم به پایان می‌رسد. او را کنار رودخانه پیدا می‌کنند. با دهانی دریده و موهایی سبز و پر از خزه. قورباغه‌های نوزاد، موجوداتی که می‌خواهند ماهی باشند، چند ساعتی است در موها و گودی سینه‌هایش زندگی می‌کنند. آب تا جایی که می‌تواند جرعه‌جرعه بالا می‌آید. قطره‌های خون را از نوک پستان‌هایش می‌مکد و شیاری زُخم و کبود را از آن‌جا تا زیر پهلوهایش پایین می‌رود. چشم‌های نیمه‌بازش با مژه‌های خیس. مژه‌های بلند. مژه‌های پر از تاریکی متراکم شب… چند خط موسیقایی از نامش، بافه‌ای تجریدی از او را کنار رودخانه گذاشتند و سکوتی ابدی، سکوتی بی‌پایان، آخرِ نام او نشست. سکوتی گِرد، نه، سکوتی چهار وجهی به وزن تابوتی که او را برای بردن به خانه تویش می‌گذارند… از نامش می‌ترسم. او را با نُت‌ها صدا کنید. او را بر جاده‌های موازی پنج‌گانه بعد از کلید سُل بنویسید. او با تمام بافه‌های سبز و زرد غریبه است و او را کنار رودخانه کشته‌اند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۲۹
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه