آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سپانلو از سپانلو می گوید

گفتار هایی از محمد علی سپانلو درباره خاطرات،شعر،ترجمه و داستان

سپانلو از سپانلو می گوید

اولین اشعار درباره جنگ ویتنام،چه گوارا و چریک های عرب را من سرودم.

سپانلو از سپانلو می گوید

در ۲۱ اردیبهشت ماه امسال محمد علی سپانلو،شاعر،محقق ومترجم مشهور کشور به دلیل ابتلا به عارضه ریوی و تنفسی در ۷۵ سالگی در تهران در گذشت.او ملقب به شاعر تهران بود.و آثار بسیاری را در زمینه های مختلف تالیف کرد که از جمله مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از مجموعه شعر های پیاده روها،رگبارها،خانم زمان و قایق سواری در تهران،تحقیقاتی نظیر چهار شاعر آزادی،باز آفرینی واقعیت،قصه قدیم و ترجمه هایی نظیر عادل ها(اثر کامو)،آنها به اسب شلیک می کنند(نوشته هوراس مک کوی) وگیوم آپولینر در آیینه آثارش.مطالب زیرین ،از گفت و گوهای متعدد سپانلو در طول این سال‌ها با جراید مختلف ،گزینش شده است و در این گزینش سعی کرده‌ایم که دیدگاه‌های گوناگون سپانلو در زمینه های مختلف از زبان خود او بیان شود.با هم این گفتار ها را مرور می کنیم.نکاتی از خاطرات ادبی و هنری سپانلو:
۱) خاطراتی از فروغ:
یکی از پاتوق های ما در آن زمان که فضای شیک تری داشت،خانه جدید فروغ فرخزاد در چاله هرز دروس بود،چون خانه قبلی اش( در یکی از کوچه های آخری نرسیده به جاده قدیم در تخت جمشید)خانه ای نبود که بشود مهمان دعوت کرد.آن نوع دکوراسیونی که آن موقع باب شده بود:استفاده از حصیر،از گونی برای دیوار وسفال های کار همدان به صورت لوستر و آباژور را من برای اولین بار در خانه فروغ دیدم.حتی اسپاگتی و ساندویچ های متنوع را من برای اولین بار در خانه فروغ دیدم…من بعد از ازدواج با پرتو نوری علا،چون زنم پا به ماه بود،بیش‌تر تنها به خانه فروغ می رفتم،اما گاهی به همراه او به آن جا روانه می شدم.آن جا معمولاً،نادر نادرپور می آمد که خیلی شیک و شاهزاده وار بود،م.آزاد می آمد که همیشه قلندروار بود،رویایی می آمد با نوعی تظاهر به شیکی.بعضی از فیلم‌سازها هم که از دوستان فروغ بودند،به آن جا می آمدند.البته گلستان را اصلاً در خانه فروغ ندیدیم.احمد رضا احمدی،حسن پستا و بعضی نقاشان مانند مارکو گریگوریان و سهراب سپهری(که آن موقع بیش‌تر به عنوان یک نقاش مطرح بود)هم می آمدند و معمولاً تا صبح بحث می‌کردند و جا سیگاری ها پر می شد و دم صبح همه به دنبال یک نخ سیگار می گشتند و خود فروغ می گفت شما که می روید، می روم جاسیگاری آزاد را می گردم،برای آن که سیگارش را نصفه خاموش می کند.یادم هست که روزی طاهباز هم آن جا بود که فروغ بعضی از شعرهای آخرش را خواند.دفترچه هایی از او دیدم که مانند دفتر مشق بچه ها ۴۰ برگ بود و بالای هر صفحه ای مصرعی نوشته بود و در زیر آن ده‌ها مورد این را عوض کرده بود،مثل مشق بیست جور این را نوشته بود.یعنی روی شعرهایش کار کرده بود.یکی از چیزهایی که یادم نمی رود،این است که فروغ خودش کف بینی می کرد،وقتی دست مرا دید گفت:تو زندگی ات طولانی خواهد شد.حسن پستا گفت:تو که این جور فال می گیری،عمر خودت را بگو،گفت:خط عمر من کوتاه است و طبق آنچه که در کف دستم هست زندگی ام کوتاه است.بعضی ها می گویند:کف دست،یک کتاب خواندنی است.”(از گفت و گوی سپانلو با محسن فرجی و اردوان امیری نژاد در مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات،مندرج در مجله تجربه شماره ۲۰)
۲)خاطره ای از آل احمد و بهم زدن مجالس:
بعد از مرگ فروغ بود که انجمن ایران-آمریکا برای ۴ شاعر یعنی مشیری،نادرپور،سایه وکسرایی شب شعر گذاشته بود.آل احمد هم که جاذبه فوق العاده ای داشت،به ما گفت که بروید و این جا را به هم بزنید.چون این‌ها می خواهند که بروضعیت موجود،سرپوش بگذارند.آل احمد،آدم شورشی بود و همان طور که خانم دانشور می گوید:آنارشیست بود.براهنی و آزاد گفتند برویم به هم بزنیم.در تالار انجمن،اینها نشسته بودند،چند شعری خواندند.براهنی بلند شد و گفت:من دکتر براهنی ام.ولی به جای این که بگوید چرا شما اینجا آمده اید و حرف آل احمد را مبنی بر شرکت توده ای هایی چون کسرایی و سایه زیر چتر بیگانگان تکرار کند. خطاب به برگزار کنندگان گفت که چرا شما،این‌ها را دعوت کرده اید ولی مرا دعوت نکرده اید؟ و جلسه را به هم ریخت.نادرپور گفت:براهنی نرو،من به تو جواب می دهم.براهنی گفت:من به همراه دوستانم جلسه را ترک می کنیم.اما ما به دلیل نوع مخالفت براهنی،جلسه را ترک نکردیم.براهنی مقاله ای نوشت تحت عنوان مربع مرگ در نگین به چاپ رساند،اما از آن زیباتر مقاله اسماعیل نوری علا بود که تحت عنوان شوالیه های سفارت آمریکا در همان مجله نگین چاپ شد که خیلی جالب و طنز آلود بود.مثلاً نوشته بود که آقای کسرایی از آن سبیل‌ات،خجالت بکش و درباره این کار براهنی هم نوشته بود:براهنی چاق و سرخ فکر می کرد قهرمان ملی است.در عین حال به هم زدن نمایش هم کم کم رسم ما شده بود…یک نمایشی را بهمن فرسی در انجمن ایران و آمریکا به نام چوب زیر بغل گذاشت(او قبلا با نمایش های اولترامدرنیستی گلدان و بهار و عروسک معروف شده بود)که بازیگر اصلی آن سعید پور صمیمی بود.او در جایی به تماشاگران می گفت که شما احمق‌اید.من بلند شدم و فریاد زدم :خودت و نویسنده ات احمق هستید.خلاصه نمایش را بهم ریختیم و ما این کارها را متعلق به بورژوازی عقب مانده می دانستیم وآل احمد هم کیف می کرد.”(همان)
۳)خاطره ای ازمنزل رویایی:
یک بار همراه نوری علا،احمد رضا احمدی و برخی دیگر از دوستان در منزل یدالله رویایی در منطقه دروس بودیم و با هم شوخی می کردیم(مثلاً مدتی باب شده بود که با ته خیار همدیگر را می زدیم)که یک دسته از روشنفکران انقلابی شهرستانی آمدند که صمد بهرنگی هم جزو آنان بود.البته آن موقع،او را نمی شناختیم.این ها از این که دیدند که روشن‌فکران تهرانی آن قدر بی عار هستند،خیلی عصبانی شدند.ما هم در واقع به این بی عاری تظاهر می کردیم.یعنی به جای آن که آن را پنهان کنیم،بدتر می کردیم…یک بار هم در منزل نوری علا،منصور اوجی هم حضور داشت و در آن جا جمله ای گفت که به یادگار ماند.گفت ما در شهرستان نشستیم،فکر کردیم،شما در تهران اندوه اجتماع می خورید،این هم شده بود یکی از چیز هایی که هروقت زیادی می گفتیم و می خندیدیم،نوری علا می گفت:حالا یک کمی اندوه اجتماعی بیاورید بخوریم.در واقع در حالی که در خلوت خودمان خیلی جدی بودم در حشر ونشر ها،این جدیت اصلاً به نظر نمی آمد.اما فراموش نباید کرد که اولین شعر را راجع به چه گوارا و ویتنام را من نوشتم وحتی نخستین شعردرباره چریک های عرب را هم من نوشتم(همان).
پیرامون ماهیت شعر:
با کسانی که می خواهند شعر را به چیزی مادی تبدیل کنند موافق نیستم، شعر چیزی ماورایی است. حداقل مایه اش ماورایی است و بعد به عنوان ادیب و هنرمند آن را ویرایش می کنید و به آن شکل می دهید ولی مایه اش اگر نباشد هیچ فایده ای ندارد. به همین دلیل شعرهایی می خوانید یا قطعاتی می شنوید که شاعر یا آهنگ‌ساز از استادی چیزی کم نگذاشته اند، اما اثر دل‌ربا نیست. قدیم ها که برای عید نوروز سمنو می پختند ۲۴ساعت آن را هم می زدند و دود هیزم در چشم ها می رفت و می گفتند ثواب دارد. بعد می گذاشتند یک شب بماند و وجود مقدس می آمد یک انگشت به آن می زد و اگر نذرت قبول بود شیرین می شد وگرنه شیرین نمی شد. اثر هنری هم انگار چنین قصه ای دارد. یک کسی، وجود مقدسی باید به آن انگشت بزند تا شیرینش کند(از گفت وگو با پیام حیدری قزوینی مندرج در شرق،آذر ۱۳۹۳)
درباره سبک شعری سپانلو وآثار شعری او:
۱)سپانلو و عدم تاثیر پذیری از ذهنیت غنایی شعر فارسی:
در کل می توانم بگویم که ذهنیت غنایی شعر گذشته و معاصر ایرانی تاثیر زیادی بر کارهای من نداشت. چون حس می کردم که غور و فناوری در این جبهه در شعرفارسی به حد اشباع رسیده است.البته بدیهی است که در دوره ای کوتاه و هنگام جوانی ام به صورت تقلیدی،گاهی از این راه‌ها رفته ام و در کتاب های اولم،شعرهای رمانتیک وجود دارد.اما حقیقت این است که در کل نمی توانستم تقلید کنم و نقش عاشق های خسته دل را بازی کنم و به تلافی شکست شخصی به مردم و جامعه یا حکومت،تکه بیاندازم.یکی از ناقدان نوشته بود که سپانلو،وقتی یک رابطه قطع می شود،به جای این که به فکر خودش باشد،در اندیشه آن طرف ماجراست که سرنوشت او چه خواهد شد.این یک جور کبریاست و شاید،چندان هم پسندیده نباشد.حتی گاهی حسرتش را می خورم که چرا مثل رفقای سانتی مانتال خودم نبودم.واقعاً هم نبودم و حتی در این میراث غنایی سنگین شعر فارسی، به سلیقه خودم،دست به انتخاب می زدم و بخش های خاصی از آن برایم جالب بود.از سبک خطابی شاعران مکتب خراسانی خوشم می آمد.مثلاً وقتی منوچهری می گوید:”ای ترک امروز نگویی که کجایی تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی.”(از گفت و گوی سپانلو با علی عبداللهی،مندرج در سینما و ادبیات شماره ۴۰)
۲)سپانلو و اسطوره شهر تهران:
به سهم خود کوشیدهام که اسطوره ی شهر تهران را جست‌وجو کنم. یعنی همه ی شعرهای من، جست‌وجوی این اسطوره بوده است. جست‌وجویی نه با فکری از پیش ساخته که بخواهد بر واقعیت موجود تحمیل شود( از خود این واقعیت مشکوک که به هرحال واقعیتهای تاریخی را به همراه دارد چه اسطورهای برمی خیزد؟)و حاصل آن را در سه کتاب: “خانم زمان”،”هیکل تاریک” و “قایق سواری در تهران” و بسیاری از اشعار پراکنده دیگر
می توانیم جست وجو کنیم، و همچنین در مقاله ای به نام “تهران بانو” که شاید بتوان گفت روایت دیگری از “خانم زمان” است. “تهران بانو” مقاله ایست که من در مجله “زمان” نوشتم. مجله از نویسندگان ایران خواسته بود در مورد شهرهای خودشان بنویسند. فرض کنید آتشی راجع به بوشهر بنویسد. احمد محمود راجع به اهواز، براهنی راجع به تبریز و …. آن مقاله شاید تفسیر اغلب کوشش های شعری من درباره ی اسطوره ی تهران باشد، اسطوره ای که در حین کار کشف یا خلق کرده ام. در لحظاتی از منظومه ی بلند “خانم زمان” صدای آوازه خوان شهیر (خانم دلکش) به گوش می رسد که تداعی می کند دختری روستایی را که به شهر آمد، فریب ها خورد، بلاها دید تا سرانجام خود را تعالی داد. اکنون بانویی متشخص است، مادری رنجدیده و مهربان با فرزندانی ناسپاس. حاصل کار خلق اسطوره تهران است که البته ریشه ای در شاهنامه، اوستا یا حکایات تاریخی ندارد، بلکه اصالتاً از جغرافیا متولد می شود. یک دختر ولنگار و یک مادر مقدس. ظاهراً ربطی به تهران ندارد، اما این تهران بانوست. بانوی تهران یا خانم زمان. جست‌وجو به نظر من متوقف نخواهد شد. منتهی هیچ نقشه ی از پیش ساخت های برای این کار ندارم. شاید در آینده چیزهای دیگری پیدا کنم. تهران برای خودش قلب متحولی است. موجود زنده‌ای که دایم با هزاران دست و پایی که دارد و با هزاران چشمی که مدام می جنبند در حال تحول است. مثلاً یکی از شعرهای قایق سواری در تهران که در مجموعه نیامد اما قبلاً در مجله ای به نام بنیاد تهران چاپ شده بود، به نام “بنیاد تهران” می گوید: “اما دلیل تهران/ تهرانی از دلایل بی‌پایان است” و در آن جا به یک واقعیت امروز شهر، که یک واقعیت روان‌شناختی شهر هم هست پرداخته می‌شود. چون اگر ما بیش‌تر جغرافیا و تاریخ تهران را در شهرهای سابق
می بینیم، این جا مردم حضور دارند: هر فرد/ فرد تنها/ زیر هوای آلوده/ آواز عشق گم‌شده میخواند. و خطاب به خورشید می گوید: ای آسمان به دوش خوش اخلاق/ این جا بهشت باختگان است/ خورشید پلک می زند عجبا/ تهرانی از دلایل انکارناپذیر. بیست میلیون چشم به او نگاه می کنند و او روی برمیگرداند. حالا به تعبیر من، این آسمان بدوشان خوشاخلاق الکی خوشبخت، این لات آسمان جُل، ابله نیست که رنجوری خودش را فراموش کرده باشد. ولی فکر می کند که با این رنج ها باید زندگی کرد. زندگی ادامه دارد و هنوز هم سبکی قابل پذیرش دارد. این جا جست‌وجوی
اسطوره ی شهر به خود مردم شهر باز
می گردد که در ساختی اساطیری چگونه زندگی می کنند. تنها واقعیت زندگی هم وجود دارد مثل هوای آلوده، مثل بیکاری، مثل میلیون‌ها چشمی که به این آفتاب خیره می شود و آفتاب هم از برق این چشم‌ها پلک میزند. به هرحال فکر میکنم در کارهای بعدی من این شهر کشف و شهود جدیدی خواهد داشت. ولی در حال حاضر برنامه ای برای آن ندارم. همان طور که قبلاً هم نداشتم(از گفت و گوی سپانلو با عباس صفاری مندرج در مجله کنکاش).
۳)سپانلو و آوردن گذشته به زمان حال: موضوع مهم این است که در آثارم به گذشته نمی روم بلکه گذشته را به زمان حال می آورم و حداقل در اشعارم گذشته و حال با هم مخلوط می شوند و در هم می آمیزند. مثلاً در شعرم ممکن است “کبوتر نامه بر” و “ای میل” با هم قاطی شوند. به طورکلی تاریخ همیشه برای من مهم بوده است، اما در شعرهایم گذشته تاریخی را به اکنون می آورم. حتی در شعرهای من تأثیر ادبیات کلاسیک فارسی به چشم می‌خورد ، اما عناصر ادبیات کلاسیک نیز با نمودی مدرن در شعرهای من حضورپیدا می کنند. همچنین هیچ گاه سعی نکرده ام که از گذشته به شکل چماق برای محکوم کردن امروز استفاده کنم،مگر این که بخواهم از گذشته در تقابل با وضع امروز به چیز دیگری یا طرح وضعیت ویژه ای برسم.این عارضه یعنی مرثیه خواندن برای گذشته سپری شده، در آدمی- مثل من- که هیچ گاه آینده را انکار نکرده، در واقع سم کشنده است.کسانی مانند اخوان هم بودند که به زیبایی گذشته را احضار
می کنند،ولی از زبان راویان قصه های رفته از یاد.این که بگوییم در آخر شاهنامه هستیم،معنی شناخته شده ای دارد. ولی از نظر من،شاهنامه ها می توانند دوباره خلق شوند.در مورد این گرایش به گذشته،به نظر من،خودم وقتی از شهر صحبت می کنم هیچ وقت منکر یا مخالف مدرن شدن آن شهر نیستم.(برگرفته از دوگفت وگوی پیام حیدری قزوینی مندرج در روزنامه شرق،۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴ و علی عبداللهی همان)
آسیب شناسی شعر امروز ایران:
این جا یک مشکلی پیش آمده و آن این است که به یک تعبیر، شعر دچار یک موج شده است. اخیراً شعری دیدم که در یکی از مجلات چاپ شده بود با عنوان ترجمه ای از زبان فرانسه چاپ شده بود، به سراغ فرانسه آن رفتم و دوباره ترجمه‌اش کردم و فرستادم برای آن مجله، آن قدر بی معنا شعرها را ترجمه کرده اند که همه فکر می کنند شعرای خارجی هم بی معنا شعر می گویند. این یک مسیله است. فکر می کنم که یک چیزی این جا اشتباه شده، اصطلاحی است به نام جهش شعری که می تواند به عنوان سبک شعر باشد، نمی تواند برود در داخل زبان. یعنی که ممکن است به جای این که بگویم خوردم، بگویم شکستم. این دیگه توی زبان نمی رود. خوردن به معنی شکستن
نمی شود. در سبک شعر یا سروده، شکستن می‌تواند به جای خوردن بیاید ولی این را نمی توانیم وارد زبان فارسی کنیم. اشتباه این است که این جهش را به جای این که وارد سبک کنند به داخل زبان بردند. به همین دلیل دچار هرج و مرج عجیب و غریبی می شویم(از مصاحبه با حسن گل محمدی مندرج در مجله شهروند مورخ ۱۴ می ۲۰۱۵)
آینده وزن در شعر فارسی:
با این روندی که شعر امروز دارد در پیش می گیرد، تصور
می کنم در آینده‌ای قابل پیش بینی وزن به کلی از شعر فارسی ساقط شود. اما همه چیز ممکن است. یعنی ممکن است که این گرایش های بی وزن به حد اشباع برسد و خودش را پس بزند. شاید روزگاری بازگشت مطرح شود. نوعی از بازگشت. البته نه به آن صورت که ما یکی دو بار در تاریخ ادبیات مان تجربه اش را داشته ایم که عدهای به دویست سال قبل بازگشته اند. استفاده از قالب های کهن به نظر من حداقل در شعر نمایشی هنوز جا دارد. به لحظاتی می رسید که باید مثلاً زیر شاخه های یک حس را به صورت مساوی بیان کنید: از بازار میآیم/ خسته بودم، یا گرسنه بودم/ فکر می کردم. این گزارش ها به یک اندازه اند. اگر در تاتر به این لحظه برسید می توانید از اوزان کلاسیک استفاده کنید. اما به نظر من در آینده ی قابل پیش بینی فقط اوزان کلاسیک نمی ماند بلکه شاید وزن نیمایی هم دیگر دوام نیاورد. آخرین تجربه های من عبارت است از ترکیب چند وزن و گاهی حتی خروج از وزن اگر لازم بوده و حفظ طبیعت و طراوت زبان ایجاب می کرده. در نهایت فکر می کنم که در زبان فارسی نوعی وزن غیرعروضی هم می توان حس کرد. نوعی سجع، نوعی بازگشت به بعضی از تصاویر از نوع تکرار و امثال آن. این ها گونه ای هارمونی با خود می آورند که نوعی وزن است. حتی از شاعران جوان شنیده ام که چرا به شعر ما می گویند بی وزن. بی وزنی بار منفی دارد. در کارمان نوعی از وزن را رعایت می کنیم. نوعی موسیقی را رعایت می کنیم. حالا من بیش‌تر به آهنگ درونی واژه ها متعهد شده ام. در یکی از شعرهای “جزیره” نوشته ام: صبح فرمایشی نبود/ غلام پست نمی آمد. غلام پست مثلاً می شود مفاعلن فعلان. یا چنین چیزی. صبح را اگر تبدیل کنم به سپیده دم آن کلمه ی اول هم در همین وزن می رود. ولی فکر کردم “صبح” نقش اصلی را ایفا می کند. به همین دلیل و با وجودی که اگر این تبدیل صورت می گرفت وزن رعایت شده بود زیر بار نرفتم جوان‌تر هم که بودم البته غیر از این نمی کردم. چون جوان‌تر که هستیم باید امتحان هم پس بدهیم به دیگران. امروزه اما کسی نمی آید به من بگوید وزن از دستت دررفته است. خودپسندی است. اما تجربه ی سالیان نوعی اعتماد به نفس هم با خود می آورد. حالا تصورم این است که باید برسیم به مرحله ای که پایه ای از وزن عروضی را به نوعی به کار بگیریم که وزن علنی نباشد و به راحتی به چشم نیاید. (از گفت و گوی سپانلو با عباس صفاری،همان)
آسیب شناسی ترجمه شعر:
۱) ترجمه نباید حالت مکانیکی پیدا کند: البته هیچ ترجمه ای از شعر نمی تواند حق مطلب را ادا کند. برای این که تمام هنر در زبان اصلی است. هر مترجمی یک ما به ازایی می آورد. این معامله کالا به کالا است، یعنی دلار نمی دهیم ریال بگیریم، مثلاً الماس می دهیم، پرند می گیریم. یعنی باید چیزی ما به ازای آن شعر خلق کنیم و این مشکل است، ولی به هرحال نمونه هایی قابل قبول داریم، اما آن نکته ای که الان مشکل است به نظر من این است که زبان فارسی، زبان ویراستارهاست. زبان ویراستاری زبان بی هویتی است که به طور خودکار و مکانیکی هر چیزی را به چیزی تبدیل می کند. یعنی همه کلمات عربی را می کنند فارسی، همه جمع های عربی را با “ها” یا “ان” انجام می دهند. در نتیجه تمام هویت از بین می رود. به مترجم کتاب موج‌ها گفتم، امواج بهتر از موج ها است. چرا متوجه نیستی “اسرار” بهتر از “سرها” است. این کلمات فارسی شده است، زیباست. ته‌اش بسته است. یک نکته این است. در شعر کلمه “هماره” اصطلاحی است که به جای همواره به خاطر وزن به کارمی رود. نمی توانید در نثر بنویسید هماره. جای “هر کدام” بنویسید “کدامین” جای “چونی” بنویسید “چنان”. این حرکت مکانیکی بسیار ترجمه شعر را خراب کرده است. متقابلاً ترجمه رفقای خودم را از شعر فارسی به فرانسه دیده ام. ترجمه انفورماتیک است. یعنی مترجم برای غم و غصه و اندوه یک لغت فرانسه به کار می برد. به همین دلیل وقتی که فرانسوی ها شعرهای ترجمه شده شاعری بزرگ مثل شاملو را می خوانند، تعجب می کنند می گویند این شاعر بزرگ شما، چیزی نمی گوید که. این خوش‌بیاری را داشتم که در ترجمه کتاب های خودم که جایزه گرفت نظارت داشتم و می گفتم کلمات را چگونه انتخاب کنند. مثلاً غربتی، معنی اش بیگانه نیست، غربتی یک چیز پس افتاده ای است که باید برای آن معادل فرانسه مناسب پیدا کرد. این دخالت موثر بود. به همین دلیل بسیاری از شعرهای خوب فارسی به علت عدم تسلط مترجم به دامنه های مختلف واژه ها در زبان بیگانه خراب ترجمه شده است. یعنی اطلاعی ترجمه شده، در صورتی که ترجمه شعر اطلاعی نیست.
مشکل اصلی دیگر این است که ادبیات فارسی در چهارصد پانصد سال پیش دامنه اش گسترده بود در شرق و غرب. امروزه به علت کمی حوزه نفوذ سیاسی بسته و محدود شده به کشور ایران و تازه آن یک مقدار در همین جا هم مدعی دارد که زبان های مادریشان را می خواهند. توجه ندارند که این زبان وزن پیدا کرده، ادبیات شده، همین بحث را یک بار در آمریکا و در همایش زبان فارسی و وحدت ملی با دوستان آذربایجانی خودم داشتم. پرسیدم چرا بهترین شعر ترکی یعنی حیدربابا در تبریز گفته شده نه در باکو، می دانید چرا؟ چون شهریار از جادوی زبان فارسی هم استفاده کرده. این نکته است. این زبان، این گذشته را، نباید دست کم گرفت. شعر ما در زبان فارسی در گذشته از شعر فرانسه بهتر بوده والان هم بهتراست(مجله شهروند، همان)
درباره ویژگی های چهار شاعر آزادی:
انقلاب مشروطه در کل چهار نوع الهام گرفتن را برای شاعران فراهم کرد،یعنی در این جا چهار نوع برخورد قابل ملاحظه است. یک نوع دخالت مستقیم بود مثل عارف که برایش آگاه ساختن توده‌ها از نزدیک، تعالیم انقلاب مشروطه – حکومت مردم و آزادی- اهمیت داشت و این باز هم با اتکا به‌‌ همان یادآوری گذشته‌های درخشان یک ملت اتفاق می‌افتاد، چون برای انقلابی مثل مشروطه مهم بود که بتوان مردم را به هم پیوند داد؛ فقط شورش‌های شهر‌ها نباشد. عارف به میان مردم می‌رفت و با قدرت شعر و موسیقی آن را به مردم تعلیم می‌داد. بهار هم بر تاریخ ایران تکیه و آن را با فقر و عقب‌ماندگی روزگار خودش مقایسه می‌کرد. البته عشقی در دوره‌ای بود که کم‌کم سر و صدای انقلاب بلشویکی هم برخاسته بود و خبر می‌رسید که آن جا همه چیز زیر و رو شده و بیاییم عید خون راه بیندازیم و اول عناصر فاسد را بکشیم. سن میرزاده‌ از آن‌ها کم‌تر بود و در دوره سرخوردگی‌ای بسر می‌برد که حکومت مشروطه دوباره دست اشراف وحکام قدیم افتاده بود. کسی توجه نمی‌کرد که همین مشروطه‌ است که به او این امکان را می‌دهد که بتواند این ‌قدر تند حرف بزند، چون اگر زمان ناصرالدین شاه یا محمدشاه این‌طور حرف می‌زد داروغه محله خفه‌اش می‌کرد. عشقی به نظر من‌‌ همان شورشی یا آنارشیست بود. یکی مثل فرخی یزدی هم تصور می‌کرد که مشروطه باید بیش‌تر با یک ایدیولوژی و اندیشه کامل شود. او افکار نیمه‌خامی از بلشویسم یا سوسیالیسم را از شمال ایران که از همه ‌جا به اروپا نزدیک‌تر بود، گرفت و از طریق روسیه با افکار جدیدی که در دوره تزار و بلشویک‌ها ایجاد شد، آشنا بود. فرخی فکر می‌کرد باید یک ایدیولوژی، حزب و مرام وجود داشته باشد. بنابراین می‌بینید هر چهار شاعر قصدشان ارتقای کشور و ملت ایران برای دوره مدرن و تجدد، حکومت مردم و پارلمان است.( سپانلو در گفت و گو با مجتبی پورمحسن)
ویژگی های داستان نویس خوب:
نویسنده جوان باید بتواند،فرهنگ و دانش خود را افزایش دهد. نویسنده باید،دانش سینمایی هم داشته باشد،موسیقی را هم خوب بداند واز هنرها کم وبیش اطلاعات عام داشته باشد.برای این که این ها همگی پشتوانه های اثر او هستند.آن وقت ممکن است که یک نویسنده،بهترین کارهای روزگار خودش را هم خوانده باشد و بخشی هم از طریق ترجمه در دسترسش باشد و بخشی را هم از طریق زبانی که خودش می داند،مطالعه کرده باشد.برای این که بداند دیگران چه کرده اند؟نه این که تو با پنج سال زحمت به تجربه ای برسی که قبلاً یکی دیگر به آن رسیده است.در واقع باید از تجربه های دیگران،اطلاع داشته باشی و سعی کنی که به آن چیزی بیافزایی.. کتاب و تاریخ تحول سبک ها و نمونه ها را مطالعه می کنید که به سبک خودتان برسید،آن وقت،چیزی که اخیراً به وجود آمده،این است که هنر را تا سطح علم،تنزل داده اند.در حالی که هنر،عناصرش فرار است و علم دست‌آوردهایش بلا تردید است،تا وقتی که خلافش ثابت نشده است.این که شما بیایید،بحث و نظریه‌های زبان شناسی را بر روی هنر داستان نویسی پیاده کنید،به جز این که داستان نویس را به راهی که نمی شناسد ببرید و وادار به تقلیدی کورکورانه اش کنید،چه فایده ای دارد؟مثلاً کتاب معروف ساختارشناسی و تاویل متن را که در دوجلد منتشر شده است،ببینید که نتیجه اش این می شود که وسیله ای برای گمراه کردن و مرعوب ساختن نویسندگان شده است. اثری
می نویسید،اما می بینید که مطابق این کتاب مدرن نیست و هیچ فکر نمی کنید که اثر شما باید برای خودش ارزش های خاص خودش را داشته باشد.(از گفت و گوی سپانلو با شاهرخ تندرو صالح در کتاب گفتمان سکوت)


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱
ارسال دیدگاه