آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » جدال (پرویز مسجدی)

جدال (پرویز مسجدی)

پرویز مسجدی: جاده جنگلی از وسط دو ردیف درختان غان و افرا می گذشت. مرد از کلبۀ چوبیِ اولِ جاده بیرون آمد. خود را در شولای کهنه پیچید. به موهای آشفته اش دستی نکشید. گذاشت تا با پریشانی روی گوش ها و پیشانی اش پرسه بزنند. تاریخ را قدم زد. به آسمان و ردیفِ درختان نگاه کرد. نگاهی شاد […]

جدال (پرویز مسجدی)

پرویز مسجدی:

جاده جنگلی از وسط دو ردیف درختان غان و افرا می گذشت. مرد از کلبۀ چوبیِ اولِ جاده بیرون آمد. خود را در شولای کهنه پیچید. به موهای آشفته اش دستی نکشید. گذاشت تا با پریشانی روی گوش ها و پیشانی اش پرسه بزنند. تاریخ را قدم زد. به آسمان و ردیفِ درختان نگاه کرد. نگاهی شاد و سرشار از هستی. اوائل پائیز بود. برگ درختان سبز و زرد می زد. هنوز زردی کامل بر درختان ننشسته بود. آسمان صاف بود. آبی خوشرنگی بر آن می درخشید. مرد آرام، جاده را از وسط درختان پیمود. روی نیمکتی در انتهای جاده جنگلی نشست. سعی کرد به صدای باد در شاخه های درختان گوش دهد. همهمه ای را شنید و نشنید. ابری شتابان از افق دور دست پیدا شد و در چشم بر هم زدنی نیمی از آسمان را پوشاند. نیمی از جاده جنگلی هم برق آسا زیر سایه ابر فرو رفت. خورشید می دوید ولی ابرها سرعتشان بیشتر بود. عناصری از طبیعت در مسابقه ای شاد می جهیدند. نیمه دوم جادۀ جنگلی هم زیر سایه ابر نشست. باد تندتر وزید و بانگ زد: توفان در راه است! مرد این بانگ را هم شنید و هم نشنید. منتظر ماند. اکنون باد شاخه ها را به هم می کوبید. رقصِ خشنِ ساقه ها را می نگریست و خود را بیشتر در شولایش می پیچید. مرد و نیمکت در انتهای جاده جنگلی مانند کلید سُل بر صفحه کدری نقش بسته بودند. اول، باران و بعد تگرگ جاده جنگلی را در آغوش گرفتند. مرد برخاست. آهسته و بردبار قدم در راه گذاشت. از طوفان هراس نداشت. از خشونت آن لذت می برد. جاده را طی کرد. به کلبه رسید. هنوز از طوفان دل نمی کند. ایستاد تا کاملا خیس شد. قرن هجدهم بسیاری از رموز زندگی بشر را گشوده بود. و بسیاری از رموز پیچیده تر، جنگل و مرد را محاصره کرده بودند. مرد به شاخه های درختان نگاه کرد خشونت طوفان و رگبار را با تمام وجود نوشید. پای به کلبه گذاشت. پشت پیانو نشست. اول آرام و بعد با ضرباتی طوفانی بر شستی های پیانو کوبید. صدای ضرباتِ برخاسته از پیانو، با صدای تگرگی که بر بام کلبه و بر سر و روی شاخسار درختان و بر جاده جنگلی فرود می آمد همراه شد. ساعتی نواخت. بلند شد. پشت میز محقر قرار گرفت. نت هایی چند را روی صفحۀ باز اضافه کرد. به سرتاسر کاغذ نگریست. آهی کشید و زیر صفحه برای تاریخ ثبت کرد:
سمفونی نهم- کورال
لودویک فان بتهون


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه