آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » با گنجشکها بودم! (پرویز مسجدی)

با گنجشکها بودم! (پرویز مسجدی)

پرویز مسجدی: خیابان ساکت و آرام است. من و بهرام جلو کلینیک اعصاب ایستاده ایم. تابلو سفید است، بارنگ سیاه روی آننوشته اند”کلینیک اعصاب” به تنه‌ی درختی تکیه می دهم و به آسمان نگاه می کنم. سفید و سیاه، تابلو کلینیک، سبز و آبی- برگ های درختان و آسمان، زرد و قهوه ای- در و […]

با گنجشکها بودم! (پرویز مسجدی)

پرویز مسجدی:

خیابان ساکت و آرام است. من و بهرام جلو کلینیک اعصاب ایستاده ایم. تابلو سفید است، بارنگ سیاه روی آن
نوشته اند”کلینیک اعصاب” به تنه‌ی درختی تکیه می دهم و به آسمان نگاه می کنم. سفید و سیاه، تابلو کلینیک، سبز و آبی- برگ های درختان و آسمان، زرد و قهوه ای- در و دیوار کلینیک، سرخ وسیاه- استاندال. بهرام با نگرانی نگاهم می کند. شاید حرکت نا بجایی کرده ام. نگرانِ بروزِ بحرانِ من است. روسری ام را درست می کنم. بر می گردم و با دقت به انتهای خیابان نگاه می کنم. می دانم که هرگاه با دقت به جایی نگاه کنم ، بهرام قانع می شود که وضعم عادی است و بحران در راه نیست. خیابان سرازیر است. درختانِ چنار در دو طرف خیابان صف کشیده اند. گاه سرو کله یک سواری از ته خیابان پیدا می شود. شکل مورچه، بعد شکل قورباغه و بعد شکل عنکبوت و بالاخره تنوره کشان از جلو ما می گذرد. گنجشک‌ها از صدای آن وحشت می کنند. پر می کشند و دوباره کنار باغچۀ پیاده رو می نشینند. نگاهشان می کنم. آن ها در طول باغچه جست و خیز می کنند. می گردند. گاه بازیگوشانه به چیزی نوک می زنند. تعدادشان زیاد است. شاد هستند. با جثه کوچک و ظریفِ خود به هر طرف سر می کشند. آرام ندارند. مهر ماه است. بادِ خنکِ اول پاییز همه جا پرسه می زند. گاه برگ زردی چرخ زنان می آید پایین و می نشیند وسط دسته گنجشک‌ها. گنجشک‌ها توجه ندارند. به تابلوی کلینیک اعصاب هم توجه ندارند. پرنده قرض ندارد/ پرنده روزنامه نمی خواند.* گنجشک‌ها حتما روانی هم نمی شوند. به کلینیک اعصاب هم نمی روند. اما اعصاب دارند. به این دلیل ساده که می ترسند. همه اش مواظب اطراف هستند. برای این که به خودم ثابت کنم، پای راستم را محکم به زمین می کوبم. صدا می خورد به دیوار کلینیک، بر می گردد . پخش می شود وسط گنجشک‌ها. همه تکان می خورند. گردن می کشند. چند تایشان پر می زنند و دور تر به زمین می نشینند. بهرام نگاهم می کند:” بحران؟”
” نه. با گنجشک‌ها بودم!”
به من و به گنجشک‌ها نگاه می کند، بعد با اندوه و سرگشتگی بر می گردد و به درِ بسته کلینیک چشم می دوزد. درِ ماشین رو کلینیک مثل سّد سکندر جلو ما ایستاده است. نه باز می شود و نه از پشتش صدایی می آید. کاش می دانستم پشت این سد چه هست؟ چه چیزی در انتظارمان است. بهرام مثل همیشه نگران است. اما امروز نگرانی اش بی مورد است. حالم کاملاً خوب است. صبح به جای یک قرص دوتا قرص خورده ام. پنهان از بهرام و مادرم این کار را کرده ام. این طوری ضریب اطمینان بالا می رود. همه چیز به ضریب اطمینان، ضریب هوش، ضریب دروس بستگی دارد. ادبیات ضریب چهار، زیست ضریب چهار. ضریب، ضریب، ضریب. سرم گیج می رود.گنجشک‌ها پروانه شده اند، زنبور شده اند، باید به جایی نگاه کنم. به انتهای خیابان. به چهره بهرام. نمی شود. نمی توانم. اطرافم در هم ریخته است. خیابان دیگر سرازیر نیست. انتهای آن مثل دسته عصا، رو به بالا برگشته. کفش‌دوزک سرخی که خال خال سیاه دارد در آن حرکت می کند. شکل ماشین سواری است- شکل لاک پشت. بهرام دیگر یقین کرده که حالم بحرانی است.
نمی داند چکار کند. نباید یاد ضریب، یاد تست می افتادم. بهرام بازویم را می گیرد. صدای آژیر می آید. دزد گیر یک ماشین است. زنی در ایوان خانۀ مقابل ظاهر می شود. کنترل از راه دور را مقابل ماشین می گیرد. دکمه آن را می زند. آژیر قطع
نمی شود. برگ های درختان نمی گذارند. زن کج و راست
می شود. مرتب دکمه کنترل را فشار می دهد. نزدیک است جیغ بکشم. بهرام با یک دست بازویم را گرفته و با دست دیگر زنگ را فشار می دهد. دریچۀ سّد سکندر باز می شود. به اندازه عبور یک نفر. زنِ ریز نقشِ سفید پوشی جلو آن پیدا می شود. می خندد. بدون جهت می خندد:

ساعت کار کلینیک شروع نشده. گفتم که دکتر هنوز نیامده.
بهرام مضطرب است. به اطراف نگاه می کند. ناگهان زن را کنار می زند و هل می دهد تو. مرا هم می کشد. زن در را می بندد. از خندیدن دست بر نمی دارد. سراپا سفید پوش است. یک دستش را در جیب روپوش کرده است و می خندد. با ژستی شبیه هنر پیشه های کمدی تعارف می‌کند داخل کلینیک برویم. داخل کلینیک باغ است. باغی پر از علف های خود رو. چند تایشان گل هم داده اند. بجز دو درختِ سرو، بقیه درخت ها همه کج و کوله اند. حالم بهتر شده. دیگر نباید به همان که نمی خواهم اسمش را بیاورم، فکر کنم. سر حال هستم. می گویم:

بهرام! این جا خیلی زیباست. وحشی و زنده. چطور است تو باغ بنشینیم تا دکتر بیاید؟
بهرام خوشحال است که حالت بحرانی را از سر گذرانده ام. نیمکت نیست. پرستار سفید پوش جلو در ساختمان ایستاده. نگاهمان می کند. یک شانه اش پایین تر است. بهرام فضای باغ را به او نشان می دهد و می پرسد:” نیمکت برای نشستن؟”
زن می خندد و معلوم نیست چرا آسمان را نشان می دهد.
-“چی گفت؟”
-“سر در نیاوردم.”
شروع می کنیم به قدم زدن توی علف های هرز. پرستار رفته است توی ساختمانِ کلینیک. پنجره های ساختمان بسته است. کسی پشت پنجره ها به چشم نمی‌خورد.
-” خلوت است”
-بهرام جواب نمی دهد. با خوشحالی می گویم” بشینیم تو علف ها؟”
بدون این که منتظر موافقت بهرام باشم، ولو می شوم روی چمن. بهرام هم همین کار را می کند. می گوید” رو پوشت خاکستریه، رنگ می گیره”
چمن کمی نم دارد. خاکستری و سبز- روپوش من. زرد و آبی- آفتاب و آسمان. سفید و سفید پرستار. سرخ و سیاه استاندال.
-” نباید دیگر توی چاه بیفتم”
با کنجکاوی نگاهم می کند. ” کدوم چاه؟ بحران چند دقیقه قبل، پشت در کلینیک؟”
-” آره”
-“مثل این که داری متوجه می شی که چطور دچار بحران
می شی. اگه بدونی چطوری می افتی تو چاه، نجات پیدا کردی. نباید نزدیک چاه بشی. اصلاً از جاهایی که چاه هست عبور نکن. قول می دی دیگه این کارو نکنی؟”
کناره‌های باغچه را کنده اند که جدول درست کنند. عروسکم بزرگ است. بغلش کرده ام. درست جلویم را نمی بینم. پایم به جدول می گیرد. می افتم. صورتم به زمین می خورد. دندانم شکسته است گریه می کنم. بهرام می رسد. من و عروسکم را بغل می کند. می آوردم توی اتاق. دهانم را پاک می کند.
-” باید زیر پاتو نگاه کنی. شاید چاه بود. آن وقت می افتی توش. سر عروسکت هم می شکنه. قول بده دیگه زیر پاتو نگاه کنی”
مادرم از توی آشپزخانه می پرسد” بهرام خواهرت چش شده؟”
-” خورده زمین”
مادرم جلو در دانشگاه قدم می زند. عده زیادی آن جا هستند. می بینم که به من نزدیک می شود. در میان دختر هایی که کنکور داده اند، از جلسه بیرون می آیم. بیسکویتی که در جلسه داده اند در دستم است. نمی دانم چکارش کنم. گلویم خشک است. آب، آب می خواهم. مادرم نزدیک می شود. پرسان است.
-” چی شد؟”
-“آب “
سیروس منتظرم است. روی مبل درکنار پدرم نشسته است پدرم می گوید:
-” خانم دکتر هم اومد “
سیروس با علاقه نگاهم می کند. پدرم ما را تنها می گذارد. سیروس می گوید:
-” دو روز دیگه باید برم مسافرت. بی موقع است نه؟”
مجبور شده برای گذراندن دوره‌ای به آلمان برود.
-” باید عروسی رو بذاریم بعد از گذروندن این دوره. با عجله نمی شه”
نمی توانم خودم را نگه‌ دارم. سنگینی ساعات گذشته روی مغزم است. سیروس شکل گامتها شده. صفحه ۷۱- زیست را چند درصد زدم؟ ادبیات را چی؟ زبان؟ وااای شیمی؟ سیروس
می گوید” بریم بیرون شام بخوریم. ممکنه دیگه فرصت پیش نیاد”
جلو چشمم تاریک است. ممکن است بیهوش شوم.
-” آب “
بهرام می گوید” تو فکر چی هستی؟ سعی کن طرف چاه نری. اگه بتونی خودتو نگه‌داری ، نجات پیدا کردی. باید تلاش کنی. مطمینم که می تونی”
-” تو فکر سیروس بودم. کی قراره بیاد؟ “
-” اواخر هفته آینده.”
-” به جای من براش نامه می نویسید؟”
-” آره “
-” چه کسی خط منو تقلید می کنه “
بهرام با رضایت نگاهم می کند” راس راسی داری خوب
می شی”
-” کار خودته نه؟ “
-” آره “
-” ای بد جنس “
-” تو داری خوب می شی “
از خوشحالی داد می زند و می پرد هوا. پنجره‌ای باز می شود. پرستار سفید پوش پیدا می شود. نگاهمان می کند. می خندد. دستش را قوس می دهد و آسمان را نشان می دهد.
به آسمان نگاه می کنم. بالن تبلیغاتیِ سرخ‌رنگی در هوا ایستاده. چند جای بالن با خط سیاه نوشته اند ” آگفا ” بهرام خوشحال است.
-” تو داری خوب می شی. مدت ها بود این طوری حرف نزده بودی . از چه موقع فهمیدی که به جای تو با سیروس مکاتبه می کنم؟”
-” خط منو چطوری تقلید کردی؟”
-” از روی دفتر هات. “
دفتر ها. کتاب ها . تست ها. طوفانی از طرف ساختمان کلینیک به طرفم هجوم می آورد. ورق‌های سفید با مطالب مختلف. زیر بعضی از جملات با ماژیک خط های زرد ، سبز یا سرخ کشیده ام. جملات و پاراگراف های مهم باید یادم باشد. ورق‌ها به صورتم می خورد. در ورطه ای از سرگیجه فرو می روم. تونل. از چاه خودم را بالا می کشم. همه جا آرام است. بالن در آسمان خوابش برده. تکان نمی خورد.
-” چی براش می نوشتی؟”
-” می نوشتم دوستت دارم”
-” سیروس چی می نوشت؟”
-” می نوشت دوستت دارم “
-” بد جنس. بدجنس. بدجنس. باید حسابتو برسم.”
بهرام هیجان زده است. دست‌هایم را می گیرد. فشار می دهد.
-” خدارو شکر . تو داری خوب می شی”
زنگِ درِ کلینیک به صدا در می آید. پرستار سفید پوش از ساختمان بیرون می آید. از حاشیه کنار باغ به طرف در می رود. هر دو لنگه را باز می کند. یک دِوو می آید تو. رنگش سیاه است. جلو ساختمان
می ایستد. مردی پیاده می شود. کیف به دست دارد. یک دسته از موهایش روی پیشانی ریخته. آشفته است. به سرعت درون ساختمان غیب می شود. دکتر بود؟ زن سفید پوش در را
می بندد. از حاشیه کنار باغ می آید به طرف ساختمان. بهرام از او
می پرسد” دکتر بود؟” پرستار دستش را قوس می دهد و رو به ساختمان نگه می دارد. می رود توی ساختمان. مردی که با دِوو آمده پشت یکی از پنجره ها ظاهر می شود. به ما نگاه
می کند. موی آشفته اش روی پیشانی ریخته. از نگاهش می ترسم. رنگ چشم هایش قهوه ای است. قهوه ای و سفید چشم های … به بهرام نگاه می کنم. سر در گم است.
-” حالا چکار کنیم بهرام؟”
چه می دیدست آن غم‌ناک – روی جاده نم‌ناک**
از موتور دِوو گرمای بد بویی به طرفم می آید. بوی بدِ پا. دختری سر جلسه کفش هایش را بیرون آورده. یکی از ناظرین جلسه آدامس می جود. دندان هایش به گوشت تنم فرو
می رود و بیرون می آید. دختر دیگری روی میز خوابیده. به جای این که تست بزند خوابیده؟ نه! خوابیدی؟ کم کم خرو پف هم
می کند. اول آرام. بعد بلند تر و بلند تر. به مغزم سوهان
می کشد. دیواره چاه لزج است. بلند می شوم. بهرام از جا
می پرد. مانتوام را می تکاند. ” سبز شده “
-” از سیروس برام حرف بزن. “
-” نگذاشتم از مریضی تو بو ببره. از همان اول جواب نامه هایش را از قول تو دادم. نوشتم تلفن خراب است. سه ماه دوره اش را با موفقیت گذرانده. می داند اسم تو در نیامده. می داند که دیگر نمی خواهی شرکت کنی. می داند که دوستش داری.”
بلند می خندم. از ته دل می گویم” بد جنس “
بهرام با رضایت نگاهم می کند.
زنگ می زنند. پرستار با اداهایی مثل هنر پیشه ها از حاشیه باغ می گذرد. در را باز می کند. به ما نگاه می کند و می خندد. یک ماشین سواری لانسر می آید تو. با رنگ بنفشِ تیره. مردی پیاده می شود. با پیراهن بنفش تیره. کیف بنفش تیره. دکتر است. جلو ما می ایستد. با مهربانی نگاهمان می کند. نمی تواند تشخیص دهد بیمار کیست. من و بهرام را بر انداز می کند.
-” این جا؟”
پرستار کنارش ایستاده. می خندد. دکتر راه می افتد طرف ساختمان. بعد پرستار. بعد من و بهرام. وارد ساختمان
می شویم. نور کم است. پرستار دستش را قوس می دهد به یک اتاق و بعد به سقف اشاره می کند. به طرف اتاق می رویم. می نشینیم. اتاق نیمه تاریک است. همه جا ساکت است. قلبم تند تر می زند. دل‌شوره دارم. گردنم داغ شده. بهرام دستم را
می گیرد.” تمام شد. دیگر چیزی نیست که از آن بترسی”
-” چاه؟ “
-” نیست. دیگه خودت نامه می نویسی. آخرین نامه رو خودت می نویسی. خودت. با خط خودت. اما باید سعی کنی مثل خط من باشه.”
دکتر می آید تو. رو پوش سفید پوشیده است. به بهرام
می گوید ” شما؟” بهرام به من اشاره می کند. نامه سفارش را از جیب بیرون می آورد. به دکتر می دهد. دکتر نامه را جلو نور می گیرد. می خواندش. می گوید” به دکتر سلام برسانید. ایشان استاد ما هستند” به من اشاره می کند که به طرف تخت بروم. بهرام دستم را فشار می دهد و می نشیند. من روی تخت دراز می کشم. کفش هایم را بیرون می آورم. پرت می کنم پایین. زیر گردن و سرم نرم است. یک تکه ابرِ نرم. اتاق قدری تاریک تر می شود. سفیدی روپوشِ دکتر به طرفم حرکت می کند. چشم هایم را می بندم. سکوت. صدای دکتر.
-” دلتان می خواهد از کجا شروع کنیم؟ از چهار سالگی؟ هفت؟ ده یا دوازده؟”
ریاضیات ضریب دو. فیزیک دو. حریف آن‌ها هستم. باید به ضریب های چهار فکر کنم. زیست. ادبیات. سرعت عمل هم مهم است. سرعت عمل در تست زدن. وقت کم است. من گرفتار زمان هستم. وقت. وقت کم می آورم. سرعت. عصر سرعت است. عصر ماهواره. رایانه. عصر ژنتیک. وقت تنگ است. بیست دقیقه پنجاه سیوال.
-” وقت کم می آورم “
-” بسیار خوب راجع به وقت برایمان حرف بزن. “
ورقه زیست را پخش می کنند. برگ، روی دسته صندلی فرود می آید. ” به ورقه ها دست نزنید” می خواهم نگاهم را نفوذ دهم و از پشت، ورقه را بخوانم. نمی شود. تلاش می کنم. یک لکه سیاه. دقت می کنم. یک کلمه آن. یک کلمه شکل
می گیرد. انسان.
-” انسان”
-” بله انسانِ امروز گرفتار وقت است.”
نه. این کلمه شبیه کلمه انسان نیست. چه نوشته؟ کف دست هایم خیس عرق است. حکم صادر می شود. ” شروع کنید” بیست دقیقه. به تونل بیست دقیقه ای وارد می شوم. تاریک است. کند حرکت می کنم. تست های چهار جوابی رژه
می روند. سرم پوک است. باید جنبید. وقت. وقت کم است. ناظر جلسه از کنارم می گذرد. آرام و بی صدا. یکی از کفش هایش لق می زند. گشاد است. گلویم خشک است. خشک تر می شود. وقت تمام است. ورقه ها را جمع می کنند. نه. زود است. ورقه بعدی. تونل تاریک است. دختر کناری ام با دو دست سرش را گرفته. درمانده است. بزن. تست بزن! گوش نمی دهد. افسوس. وقت می گذرد. دختر جلویی در هوا فوت می کند. ناظر دیگری جلویم می ایستد. خیال ندارد حرکت کند. آدامس
می جود. چرخ دنده های دندانش روی مغزم می نشیند. روی ماده خاکستری مغزم فرو می رود و بیرون می آید. دوباره. دوباره. ورقه بعدی. وقت تنگ است. تلاش می کنم. نمی توانم از تونل بگذرم. گلویم باز هم خشک تر می شود.
-” آب “
صدای دکتر آرام است.
-” وقت کم می آورم. انسان. آب. این کلمات می تواند با هم ربط داشته باشد. یک انسان خسته که می خواهد به نقطه ای برسد. به نقطه ای یا جایی در یک وقت معین. اما نمی تواند. می دود. تلاش می کند. اما وقت از دست می رود. گلویش خشک شده. بسیار خوب. خواهش می کنم کلمات بیشتری به زبان بیاورید”
چراغ های زیادی در مغزم خاموش و روشن می شود. اما جلو چشمم تاریک است کم کم چیزی نمی بینم. سفیدی ورقه تار می شود. طنین زنگ آزارم می دهد. بلند می شوم. با موج دختر ها بیرون می آیم. به طرف درحرکت می کنم. مثل این که روی ابر ها راه می روم. به حیاط می آیم. نور آفتاب تند است. مادرم جلو می آید. بیسکویتی که در جلسه داده اند، دستم است.
نمی دانم چکارش کنم. سیروس بازویم را گرفته. حرف می زند. می گوید فردا مسافر است. قرار است به یک رستوران برویم. هوا سرد است. به پیشنهاد من، وارد گل‌فروشی می شویم.
-سیروس می گوید: ” گل؟”
گل ها با طراوت و زیبا هستند. زرد. سفید و قرمز. هوای گل فروشی مرطوب است. سیروس قانع شده.
-” باشه گل “


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱
ارسال دیدگاه