آخرین مطالب

» سوزنبان » دو داستان، دو نگاه

نگاهی به داستان‌های امیررضا بیگدلی و مصطفی فلاحیان

دو داستان، دو نگاه

محسن توحیدیان دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم، امیررضا بیگدلی «امسال هم مثل سال‌‌های گذشته بود. روز تولدم وقتی از خواب بیدار شدم، ناراحت بودم که باید سر کار بروم. با این‌که می‌توانستم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم، اما این کار را نکردم. مثل هر سال. نه جشنی قرار بود برگزار شود و نه […]

دو داستان، دو نگاه

محسن توحیدیان

دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم، امیررضا بیگدلی

«امسال هم مثل سال‌‌های گذشته بود. روز تولدم وقتی از خواب بیدار شدم، ناراحت بودم که باید سر کار بروم. با این‌که می‌توانستم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم، اما این کار را نکردم. مثل هر سال. نه جشنی قرار بود برگزار شود و نه کاری قرار بود انجام بدهم. تنها برنامه‌مان این بود که برای شام با سمانه به رستوران برویم. او مهمانم کرده بود. می‌دانستم سر شام خواهد گفت: ٬خب عزیزم تولدت مبارک. این هم کادوی تو.٬ و با دست‌هایش به روی میز اشاره خواهد کرد. سمانه اولین کسی بود که آن روز تولدم را تبریک گفت. به هر حال زنم است. هرچند برادرم زودتر از او تبریکش را فرستاده بود، اما ده‌ یازده روز مانده به روز تولد تبریک تولد نمی‌فرستند. یک پیامک فرستاده بود که ٬سعید جان تولدت مبارک٬. من هم در جوابش یک ٬تشکر٬ خشک و خالی فرستادم.»

❑ بیگدلی نویسنده‌ای واقع‌گراست با دغدغه‌های اجتماعی. این دغدغه‌ها در داستان‌های او به شکل بیان عریان و صریح مسائل اجتماعی چنان که عادت است، بروز نمی‌کند. شخصیت‌های منفرد و اغلب درون‌گرای او یک واگویه‌ی شخصی و خصوصی دارند که با دلایل ساده و روشنی به اجتماع و تناقضات آن وصل می‌شود. او داستان‌نویس شهر است و آدم‌های داستان‌هایش، آدم‌های طبقه‌ی متوسطند. روابط و مناسبات شهری و رویدادهای خانوادگی طبقه‌ی متوسط، روزمرگی و ناامیدی از تغییر، درون‌مایه‌ی اصلی داستان‌های او را شکل داده است. کاراکترهای داستان‌های او دچار همان بی‌حسی و بی‌تفاوتی‌ای هستند که آدم‌های شهرهای بزرگ از آن رنج می‌برند. آن‌ها به‌سادگی درد می‌کشند و لبخند می‌زنند. می‌نالند و غر می‌زنند و منتظر چیزی هستند که نمی‌دانند چیست و کی اتفاق می‌افتد. ‌آن‌ها وا داده‌اند و تنها ریسمان باریکی از دل‌خوشی‌های کوچک در زندگی‌شان نگاه داشته است.

داستان کوتاه «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم» داستان اختلال در ارتباط‌های انسانی است. داستان زمانی نوشته شده که شبکه‌ی اجتماعی غالب فیس‌بوک بوده و پیامک مخابراتی هنوز کارکرد ارتباطی خودش را از دست نداده است. راوی، مردی از طبقه‌ی متوسط است که روی پیام تبریک تولدش حساسیت ویژه دارد. دوستان و آشنایان تولد او را با پیامک یا در فیس‌بوک تبریک می‌گویند اما این پیام‌ها از آدم‌هایی که آن‌ها را سال‌هاست ندیده نمی‌تواند تأثیر فوق‌العاده‌ای در او بگذارد. شرکت اینترنتی آتل هم هر سال تولدش را تبریک می‌گوید. اپراتور آتل، زنی با صدایی دلبرانه با او تماس می‌گیرد تا روز به‌دنیا آمدنش را شادباش بگوید و هنگامی که راوی می‌خواهد گفت‌وگویش را با او عمق بدهد، او مکالمه را پایان می‌دهد و صدای ضبط‌شده از او می‌خواهد به مکالمه نمره بدهد. اپراتور آتل، خانم کمندی و دیگر همکارانش با این‌که چون خود او انسان هستند اما رفتاری شبکه‌محور و سیستمی دارند. آن‌ها دلبرانه می‌خندند، صدا نازک می‌کنند و می‌فریبند اما نه به قصد ارتباط یا آشنایی. هویت و رفتار آنان را قواعد سرمایه و ابزارهایش یعنی شبکه‌های ارتباط جمعی شکل داده است و در این بازی آن‌ها تنها عروسک‌هایی هستند که محکوم به سخن‌گفتن، دلبری‌کردن و خندیدنند. راوی که شیفته‌ی صدای اغواگر خانم کمندی شده، یک سال به انتظار می‌نشیند تا دوباره در روز تولدش خانم کمندی از آتل با او تماس بگیرد و به همان فریبندگی تولدش را تبریک بگوید و خبرش بدهد که سه گیگ اینترنت هدیه به او داده‌اند. سال بعد از آتل تماس می‌گیرند و این بار هم خانمی است با صدایی شاد و دلبرانه اما خانم کمندی نیست. آدم‌ها در سیستم آن فردیت سابق را ندارند. خانم کمندی با همکاران دیگرش کوچک‌ترین تفاوتی ندارد و از دید سیستم، راوی داستان با دیگر مشتریان. این سرمایه است که دنبال مدیوم‌هایی برای افزایش خود می‌گردد و اهمیتی به سخن‌گفتن آدم‌ها با هم نمی‌دهد.

دغدغه‌ی راوی فقدان ارتباط بین آدم‌ها در عین گسترش امکانات ارتباطی است. شبکه‌های اجتماعی در حال گسترشند و هرکس می‌تواند با در اختیار داشتن یک موبایل ساده با دیگران ارتباط بگیرد. ارتباط شکل می‌گیرد اما به شکلی پارادوکسیکال خودش را نقض می‌کند. ارتباط هست اما سخن‌گفتنی در کار نیست. کلمه‌ها پوچ و تهی و روابط باسمه‌ای و بی‌معنی شده‌اند. راوی در پایان داستان از زنش می‌خواهد لامپ اتاق خواب را خاموش کند. این برای او آغاز ارتباط است.

دنیای وارونه، مصطفی فلاحیان

«افسر دست‌هایش پشتش بود. آمد جلویم ایستاد و تا نگاهم دستش را یافت، محکم کوبید به صورتم. گوش‌هایم سوت کشید.

هرجا را که نگاه می‌کردم یکی روی صندلی نشسته بود. توی سالن مدتی چرخیدم تا توانستم مأیوسانه صندلی پیدا کنم. نشستم و نفس راحتی کشیدم. ده صفحه از کتاب ادبیات را نخوانده بودم که چشمانم تار شد. باید صبحانه‌ی بیش‌تری می‌خوردم. کتاب را همان‌جا روی میز گذاشتم تا کسی میز و صندلی را اشغال نکند. ساندیس و کیکی خوردم. چشمانم نور گرفت. به صورتم آب زدم و برگشتم. ولی از صندلی خبری نبود. خواستم داد بزنم چه کسی صندلی را برداشته. کدام آدم آشغالی. ولی هیچ نگفتم. یکی دو نفری سر بلند کردند. انگار می‌دانستند رباینده‌ی صندلی چه کسی بوده ولی خاموش نگاهم می‌کردند. نمی‌خواستم جنجال به پا کنم. کتابم را برداشتم و چپ‌چپ دور و برم را نگاه کردم. به خانه که رسیدم ساعت یک بعدازظهر بود. تند ناهار خوردم و رفتم سر کلاس.

لب‌های کلفت افسر باز و بسته شد. دندان‌هایش جرم‌گرفته و نامرتب بود.»

❑«دنیای وارونه»، داستان کوتاه «مصطفی فلاحیان» یک اتفاق ساده دارد: راوی که پسر جوانی است می‌خواهد کتاب بخواند اما صداهای دور و برش نمی‌گذارند. صدای موسیقی خواهرش، صدای مادرش، صدای تلویزیون و صدای پیکور کارگرهای شهرداری که کف کوچه را سوراخ می‌کنند. او هم می‌رود توی کوچه، بیل کارگرها را برمی‌دارد و از خجالت آن‌ها و ماشینشان در می‌آید. داستان با صحنه‌ی کلانتری شروع می‌شود. جوانک را بازداشت کرده‌اند و و کارگرهای کتک‌خورده توی راهروی کلانتری او را چپ‌چپ نگاه می‌کنند. افسر کلانتری توی گوش راوی می‌زند و لیچار بارش می‌کند که:

«می‌خواهی نظم عمومی را به هم بزنی؟ به جان کارگرهای دولت می‌افتی؟ فکر کردی فرهنگی هستی و هرکاری که خواستی می‌توانی انجام بدهی؟ بلایی سرت می‌آورم که این حرکات یادت برود. هار شدی. در آسایش زندگی می‌کنی آن‌وقت مثل اوباش دعوا راه می‌اندازی.»

پیش از اتفاق، او در خانه می‌خواست با زدن پشت دست به دهان خواهرش او را وادارد تا صدای موسیقی را خفه کند و در کلانتری همان ضربه‌های واردنشده به خواهرش به سر و صورت خودش می‌خورند. صدای غالب که می‌تواند بر هرچیزی غلبه کند، صدای حکومت است که از مجراها و رسانه‌های رسمی در حال سوراخ‌کردن سر شهروندان است و اگر شهروندی نخواهد مخش سوراخ بشود باید پیه بازداشت و زندان را به تنش بمالد. عصیان بر علیه بی‌نظمی جاری در جامعه از جانب کسی که خواهان نظم و آرامش است، یک بی‌نظمی نابخشودنی تلقی می‌شود و اگر این عصیان بروز اجتماعی پیدا کند، طرف حساب او قانونی است که خودش منبع بی‌نظمی و تجاوز به حریم شهروندان است. آن بیل‌ها و مشت‌هایی که راوی بر سر و صورت کارگران شهرداری می‌کوبد، قانون با مواد و تبصره‌های کتاب قانون پاسخ می‌دهد. در چنین معادله‌ای کسی برنده است که بتواند قاطعانه‌تر دیکته کند و مثل پیکور صریح و بدون معطلی سوراخ کند و وارد بشود. سوراخ‌کردن به عنوان موتیف این داستان کوتاه، نشانه‌ای برای مجاب‌کردن از راه تفاهم یا تجاوز است. این‌جا گفت‌وگو و مناظره‌ای در کار نیست و گزینه‌های موجود در واقع یک‌چیزند: یا می‌پذیری یا حالی‌ات می‌کنیم. عنوان دنیای وارونه برای این داستان به تناقضی اشاره دارد که داستان بر اساس آن شکل گرفته است: حکومت با سر و صدا و تبلیغات بسیار در حال نوسازی جامعه است تا به شهروندان رفاه و آرامش بدهد اما خود فرآیند نوسازی با سلب آسایش از جامعه انجام می‌شود. شهروندان در چنین شرایطی نه به عنوان افرادی که با مشروعیت‌بخشیدن به قانون و سیستم قضایی حقی نسبت به آن دارند بلکه به عنوان موجوداتی مورد تجاوز واقع شده باید سعی کنند خود را با شرایط تحمیل‌شده وفق دهند. مسئله این نیست که کدام منطق محکم‌تر است و چه کسی می‌تواند روشن‌تر استدلال کند، مسئله این است که کدام طرف از ابزارهای برنده‌تری برای قانع‌کردن برخوردار است. پیکور، مته، چکش و دستبند یا دسته‌بیلی شکسته و مشتی زخمی؟


برچسب ها : ,
دسته بندی : سوزنبان , شماره ۲۵
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه