آخرین مطالب

» شعر » شعر: محسن توحیدیان، فرشاد فرشته حکمت، غلامرضا منجزی، سعید اسکندری

شعر: محسن توحیدیان، فرشاد فرشته حکمت، غلامرضا منجزی، سعید اسکندری

سه شعر از محسن توحیدیان درگذشت ما بر اثر تو درگذشته‌ایم و از این است که مرگ‌مان نیست آه ای که دیده‌ای ماهیان پرنده را در آب‌های وهمِ باروک که بر چشم‌های فلیباس می‌دمیده‌اند ای که جویده‌ای تو نیز به دندان گس گل عمر اسفندیار را ای که به نام می‌شناسمت اما هنگام که پیش […]

شعر: محسن توحیدیان، فرشاد فرشته حکمت، غلامرضا منجزی، سعید اسکندری

سه شعر از محسن توحیدیان

درگذشت

ما بر اثر تو درگذشته‌ایم

و از این است

که مرگ‌مان نیست

آه ای که دیده‌ای ماهیان پرنده را

در آب‌های وهمِ باروک

که بر چشم‌های فلیباس می‌دمیده‌اند

ای که جویده‌ای تو نیز

به دندان گس

گل عمر اسفندیار را

ای که به نام می‌شناسمت

اما هنگام که پیش می‌آیی

دندان‌ها بر دهانم آب می‌شوند

بر ما بخواه

که پیش از صبح فساد

شبدری

بر شانه‌های‌مان روییده باشد.

————————————————————————-

کشنده‌ی دریاها

گنجشک را صبح چه نام می‌دهد

بر میزِ صبحانه

به زیر تجیرِ ابر؟

قاشقی می‌کاود باغچه را

به جستنِ کرمِ پشیمانی

کاردی به تفاهم می‌ایستد

میان من و مناره‌ای

که در لیوان چایی غرق می‌شود

منقاری دانه می‌چیند

از سرانگشتان فساد

که نشانِ سکندر و نوشروان است

کشنده‌ی دریاها

پیامبرِ اسرارِ همسایگانم

بر تیزه‌ی دیوار می‌نشیند

در جنازه‌ تماشا می‌کند

و پایه‌های صندلی در خاک نرم فرو می‌رود

صبح چه نام می‌دهد

ساعت تباهی را؟

————————————————————————

میراث

پوستی از من بر بدنش کشیدند

مقاوم در برابر هیچ

به ضمانتِ مادربزرگِ مادرم

که با آن

از سلاطون پوست

و سلاطین رنج مخفی شد

و به او خانه‌ای کوچک

در گورستان «منورتپه» دادند

نقشه‌ای بر تخته‌بندی

که خال‌ها و لکه‌هایش

به دروازه‌ای کوتاه

در خیابانِ خوش می‌رسانَد

و آن دروازه‌ی تباهی است.

از من به او استخوانی دادند

صلیبی که با آن

بار قلبش را

به ماهورها بکشاند

و پوشیده از چشمان علفزار

در برابر بادهای قطبی

ویران و استوار بماند

از من به او سنگریزه‌ای

و از من به او دهانی

سنگریزه‌ای

که در رگ‌هایم

به سوی تناهی می‌لغزد

و در جنگل اشارات

و در خیابان همه جمعه‌ها

به پیش می‌راند

و دهانی

و کلمه‌هایی

که به وقتِ خدانگه‌دار می‌گویند

و به زیر باروهای شکسته دست تکان می‌دهند

***

شعرهایی از فرشاد فرشته حکمت

بگذار دوستت بدارم!

بگذار دوستت بدارم!

با این که عشق

میوه‌ی ممنوعی است،

که با تازیانه

از درختش می‌افکنند،

فصل کشتار زنجیره‌ای دل،

فصل قحطی تپش.

بگذار دوستت بدارم!

پیش از آن که ابلیس

سیب را بر درخت سنگسار کند.

بخند،

تا زمین زیر و زبر شود.

در سینه‌ام هر روز

سیبی می‌تپد.

یکشنبه ۲۸شهریور۹۵

از تابستان آغوشت

از تابستان آغوشت

فرود آمدم چو برگی سرخ بر دامنت.

هراسی از زمستان مرگ نیست

چنین که می‌وزد

بهار نگاهت بر من

هر بوسه یک بار زاده می‌شوم.

چشم به در دوخته بود

چشم به در دوخته بود

هزار سال؛

در انتظار مسافری موهوم

که نبودش حقیقت بود! 

آنسوی در،

دیواری از آجر فریب!

چشم به در دوخته بود

شبان وهم!

و دری در میان نبود!

۲۵شهریور ۹۴

جرعه جرعه می‌دوشد

جرعه جرعه می‌دوشد،

شیر ماه را،

شبان شب؛ 

و ماه،

پستان خالی‌اش را باز،

از ستاره و صبح،

لبریز می‌کند 

دهانت بوی ماه می‌دهد،

از خواب که برخیزی!

حرفی برای نگفتن

نه در آغوشمان کشید خورشید،

نه به خویشمان گذاشت، 

در پستوی این شب تاریک!

پُریم از پَر یک پرنده‌ی بی باک

و بالی

که نگشوده ماند در ما!

در ما،

حرفی است

برای نگفتن! 

۲۰مرداد ۱۳۹۱

***

کوچه پس‌کوچه‌های بارانی بهبهان و خواندن آوازی به زبان بهبهانی، استان خوزستان، اردیبهشت ۱۳۹۹

ترجمه : غلامرضا منجزی

شخم‌زن‌ها کارشان را تمام کرده‌اند

تا پای جان خسته شده‌اند

پرنده‌ها رسیده‌اند

ساکت باش که (پرنده‌ها) نشسته‌اند

کوزه‌های آب شکسته است

مشک های آب دریده شده است

در دشتها خودت نگاه کن

گاو و گوساله گرسنه‌اند

حالا برو و آب بیاور

که بره‌ها و میش‌ها تشنه‌اند

ای  دره‌های خشک و بیاض(سفید)

هر چه که داشتم را  نذر و نیاز داده‌ام

ای آسمان سینه باز

پایین بریز آن باران‌های نم‌نم لطیفت را

خودت آن را بساز – خودت آن را بساز

به خاطر کربلایی علی باز

در صحراها خودت می‌بینی

گاو و گوساله گرسنه‌اند

حالا برو آب بیاور

بره‌ها و میش‌ها تشنه‌اند

***

نقدی بر شعر استتار از اقبال معتضدی
نوشته سعید اسکندری

استتار

خود را استتار می‌کنم با کلمات

اکنون را به تعویق می‌اندازم

فردا را

می‌آفرینم با کلمات

کلاه می‌گذارم بر سر کلمات

کلمات را استتار می‌کنم با کلمات

چه نبوغ بالقوه‌ی ناگزیری!

چه شاعر اجتناب ناپذیری!

اقبال معتضدی

شعر استتار از اقبال معتضدی نمونه‌ی خوبی‌ست برای شناخت آنچه شعر گزاره‌ای می‌خوانیم و نیز آن چه به‌کار بردن تمهید شاعرانه‌‌اش می‌گوییم.

اگر توجه کنیم درمی‌یابیم که تصاویر شعر، تصاویر بلاغی به آن معنای مألوف نیستند؛ شعر را گزاره‌هایی می‌سازند و در نهایت ایده‌ای که هم پایان شعر را رقم می‌زند و هم آیرونیک بودن و طنزآمیز بودنش را بیشتر نمایان‌ می‌کند.

شاعر توضیحاتی در مورد رفتارش با کلمات می‌دهد: خود را استتار می‌کنم با کلمات، بدین معنی که شاعر در لابه‌لای وازگان شعر پنهان شده یا همرنگ کلمات شده است. در یگانگی با شعر و در همسانی با لغات حقیقتش را پنهان کرده است، اما  حقیقتش می‌تواند چیز دیگری هم باشد؛ حقیقتی دیگر که نقابی از شعر دارد. در واقع او همرنگ واژگان نشده بلکه با تن‌پوش و نقابی از واژگان و شعر همرنگ و همگون با محیط شده و خود را استتار کرده است.

بعد مسأله‌ی مرگ و زندگی و زمان (امروز و فردا) را مطرح می‌کند. پیشرفت و امید در فردا نهفته است. اما چگونه اکنون را به تعویق می‌اندازیم و فردا را هم توامان و همزمان می‌آفرینیم؟

اکنون را و در واقع گذر زمان را به تعویق می‌اندازیم که زمان مرگ را و پیری و ناتوانی را کاری کنیم که دیرتر فرا رسد و همزمان فردا را می‌آفرینیم. فردا، صبح نمادین ترقی و آزادی و عدالت است از طرفی و فردا امید و روشنایی است.

کلاه می‌گذارم بر سر کلمات، از اینجا آیرونیک بودن و طنزآمیز بودن  شعر آشکار می‌شود. آن پرسشی هم که پیش از این مطرح کردیم در این سطر و سطر بعد به پاسخ می‌رسد چون شاعر کلاه بر سر کلمات  گذاشته، فریبشان داده و معنی‌هایشان را تغییر داده است، صبح دیگر موقعیتی در زمانی بیست‌وچهارساعته و به وقوع پیوسته در مکانی مشخص نیست. صبح یک وضعیت و موقعیت توامان انسانی برای زمانها و مکانهاست.

و در نهایت تمهید به کار گرفته شده برای پایان‌بندی؛ دوسطر سراسر طعنه دارای رگه‌ای از طنز  که شعر را از چند سطر توضیحی به شعری ارزشمند تبدیل می‌کند. دو سطر پایان‌بندی را اگر چه می‌توان سطرهایی با بیانی جدی در تمجید از استعداد شاعری و نبوغ شاعر دانست، همان‌قدر هم می‌توان آنها را طعنه‌امیز و دارای بار طنز  پنداشت. من‌ این نظرگاه دوم را بیشتر می‌پسندم چون شاعر این شعر و کلاً همه‌ی ما در شعرهایمان همه کار کرده‌ایم، ولی تنها در شعرهایمان، در ذهنمان و در تخیل شاعرانه‌مان؛ اما در واقعیت کاری که می‌کنیم هرگز آنچنان تأثیری بر واقعیت ندارد. تأثیر دارد اما قطره‌ای است از قطراتی میلیاردی که قرار است روزی صخره‌ی سنگ را سوراخ کند که از آن طریق دشتی را،  شهری را مثلاً سیراب کند و چه‌هاست در سر این قطره‌ی محال‌اندیش!


برچسب ها : , , , , ,
دسته بندی : شعر , شماره ۲۷
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه